مولانا بیش از هفتصد سال پیش در مثنوی داستانی را نقل میکند بنام «آسیاب به نوبت» که گویای واقع بینی و هوش سر شار و نکته سنجی این مرد بزرگ و عارف نامی است. این واقع گرایی که مورد استفاده او در گذشته بوده است، اکنون نیز همچنان راه گشای ماست. البته باید امروزه روز و بعد از هفتصد سال، بدنبال کسانی بگردیم که به این پند بزرگ او عمل می کنند؛ به باور من پیام مولانا به ما این است که باید ابتدا سعی کنیم در رودررویی با مشکلات به جد از تفکرات غیر واقعی و تکرار مطالب بیهوده و دم دستی پرهیز کنیم، در ادامه به حق و حقوق دیگران احترام گذاشته و نیز بخاطر منافع خود با انسان های دیگر ریا نکنیم و شخصیت آنان و انسانیت را به سُخره نگیریم:

رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب

گفت دانی کیستم من گفت :نه
گفت نشناسی مرا، ای رو سیه

این منم ، من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام

ذکر یا قدوس و یا سبوح من
برده تا پیش ملایک روح من

مستجاب الدعوه ام تنها وبس
عزت مارا نداند هیچ کس

هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
بانفیرم زنده ، بی جان میشود

حال برخیز و به خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب

زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز

آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند

صد غلام وصد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو

آسیابان گفت ای مردخدا
من کجا و آنچه میگویی کجا

چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم

درمرامم هرکسی را حرمتیست
آسیابم هم ، همیشه نوبتیست

نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بی نماز

باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب

یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت

آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه بر بیهوده می ریزی عرق

گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب…

مولانا

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)