وقتی تلفن زنگ زد از لهجۀ مخاطب خود که یک خانم بود این طور حدس زدم که ایشان آلمانی هستند. برای یک کار ساختمانی در یک ناحیه مرفه شهر دعوت شدم.

روز شنبه و سر ساعت ۹ صبح، که وقت ملاقات بود، زنگ در خانه را بصدا در آوردم.
صدای پارس مداوم یک سگ، پشت در منزل، سکوت صبحگاهی را شکست. پس از لحظه ای در باز شد و خانمی بلند قد با موهای طلائی رنگ و چشمانی درشت و آبی روشن با لبخندی خوش و روئی گشاده مرا به داخل منزل دعوت کرد. تنها از شکستگیهای پوست صورتش میتوان حدس زد که حدود ۷۵ سال سن دارد، هر چند که هنوز زیبائی دوران جوانی خود را حفظ کرده بود.
در حالی که دست میدادیم خود را معرفی کرد: اسم من ” کلارا “ هست و اینهم سگ من ” اولگا “ میباشد، نگران نباش با شما کاری ندارد.
بعد با زبان آلمانی سگش را مخاطب قرار داده و ” اولگا “ با اطاعت و بدون درنگ به آشپزخانه رفت و در کنار پنجره و در جای مخصوص و گرم و نرم خود و زیر حرارت مطبوع آفتاب دراز کشید. سگی زیبا و تیره رنگ به گمانم از ” نوع شپرد بلژیکی “ .
بوی عطر عود و عنبر در خانه غوغا میکرد. ” کلارا “ بلافاصله مرا به چای دعوت کرد و من بدون درنگ دعوت ایشان را پذیرفتم. از کمد آشپزخانه یک بسته چای بیرون آورد که روی آن با خطی زیبا نوشته بود چای ایرانی. در حالی که چای را دم میکرد، مرا به نشستن در اطاق پذیرائی دعوت کرد.
در روی مرمر خوش نقش و نگار شومینه، مجسمه براق و سیاه رنگ یک سگ تازی خود نمائی میکرد.
در اطاق پذیرائی چشمم به سماور بزرگ و تزئینی افتاد با استکانهائی ظریف و با حاشیه طلائی و زر بفت، که مرا به یاد کارهای زینتی و هنری اصفهان می انداخت.
بر دیوار اطاق نشیمن، تابلو نسبتاً بزرگ و زیبائی توجه مرا به خود جلب کرد. تصویر یک مرد روستائی بود که در حال بستن بار اسب خود بود و در طرف دیگرش زنی روستائی با لباس زیبای محلی در حالی که بچه کوچک خود را در پشت سر خود بسته بود و افسار اسب را در دست خود میفشرد.
تمام مشخصات یک روستای ایرانی و حال و هوای زندگی مردم ایل قشقائی در این تابلو به چشم میخورد. چندین قالی نفیس و دست باف ایرانی که اینجا و آنجا روی زمین افتاده بود دیگر برایم شکی باقی نگذاشت که میزبان من رابطه ای با ایران دارد.

آنقدر غرق فضای ایرانی این منزل بودم که متوجه بازگشت ایشان نشدم.
صدای ” کلارا “ از پشت سر مرا به خود آورد: چای حاضر است، و سینی چای را روی میز گذاشت. گفتم: تابلو نقاشی خیلی زیبائی است. لبخندی زد و گفت: تابلو نقاشی نیست، این یک فرش دست باف است که قاب گرفته شده است.
با تعجب پرسیدم: قالی دست باف؟ با غروری خاص گفت: بله این یک قالی دست باف نفیس و از جنس ابریشم است.
توی اطاق پذیرائی در مبل راحتی فر رفتم و در حالی که به چای خوش رنگی که از قوری در حال خارج شدن بود خیره شده بودم، در حال سبک سنگین کردن سوال خود از میزبان منزل بودم.
بلاخره صبر و طاقت کنجکاوی من به انتها رسید و سوال خود را بدون مکث و تردید بیشتر مطرح کردم: به نظر میاید که شما کارهای ایرانی را خیلی دوست دارید. سماور ایرانی، قالی ایرانی چای و استکان ایرانی … من در این منزل بوی ایران را حس میکنم.
در چشمانش برق خاصی درخشیدن گرفت، نگاهی عمیق به من کرد و پس از مکثی از من پرسید:شما ایرانی هستید؟ گفتم بله. سری تکان داد و بعد در کمال ناباوری و حیرت من با زبانی بسیار سلیس و روان به زبان فارسی گفت: من ۱۷ سال در ایران زندگی کردم. بعد لبخندی زد و گفت: ۱۷ سال کم نیست. ۱۴ سال در زمان شاه و ۳ سال بعد از انقلاب. و بعد در حالی که به نظر میرسید تمایلی برای ادامه این بحث ندارد موضوع را عوض کرد و بحث ما به کار و ساختمان بازگشت.

بار دوم که که شانس باز گشت به این منزل را داشتم موقعی بود که یک قرار داد کاری برای امضا در دست داشتم و امیدوار بودم در یکی از این ملاقاتها ” کلارا “ با من، بیشتر از قبل، در مورد ۱۷ سالی که در ایران بسر برده است، گفتگو کند.
مطمئن بودم که او در طول دوران اقامت خود در ایران، خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را در سینه خود حبس کرده است و امیدوار بودم تا او، خود، در فرصت و زمانی دلخواسته آنها را با من در میان بگذارد.
حالا دیگر کار ساختمانی شروع شده بود و تعمیرات در حال پیشرفت بود .
آنروز مثل همیشه، ” کلارا “ ، به رسم ایرانی، از کارگران با چای و شیرینی پذیرائی کرد.
حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که همه کارگران دست از کار کشیده و محل را ترک کردند . برای خداحافظی و دادن گزارشی از پیشرفت کار به آشپز خانه رفتم. بوی آش با حبوبات و سبزیهای تازه تمام آشپزخانه را پر کرده بود. از نگاه او و سر تکان دادنهایش متوجه شدم که از همه چیز راضی است و حس کردم که این رضایت و اعتماد سرمایه ای خواهدشد برای شناخت بیشتر او.
بشقابی از آش برای خود روی میز گذاشت و از من خواست اگر دوست دارم به او ملحق شوم. پیش خود گفتم این فرصتی است که نباید آنرا از دست داد.
کاسه ای از آش داغ برایم ریخت و با اولین قاشق و چشیدن طعم غذا به دست پخت او آفرین گفتم. تا مدتی کوتاه سکوتی نه چندان خوش بین ما برقرار بود و گویا او بود که با هوش و حس و غریزه ذاتی خود تصمیم گرفت به انتظار دردناک من پایان دهد.
” من در آلمان و در یک دانشگاه با مردی آشنا شدم که بعد ها با او ازدواج کردم، او یک ایرانی بود.“
و این آغازی شد برای بازگوئی زندگی او.
او جوان جذابی بود که در دانشگاهی که من هم تحصیل میکردم رشته مهندسی میخواند، من او را با خانواده خود معرفی کردم تا اینجای کار اشکالی نداشت، خیلی عادی بود، ولی وقتی صحبت ازدواج پیش آمد عکس العملها متفاوت شد. من در خانواده مرفه ای بدنیا آمدم پدر و مادرم مرا خیلی دوست داشتند رابطه من با برادران و خواهرانم بسیار صمیمی و نزدیک بود.
برای پدر و مادرم خیلی سخت بود که اجازه دهند من به کشوری خارج از اروپا رفته و با مردی ازدواج کنم که از لحاظ فرهنگی و اجتماعی کاملاّ متفاوت با شد. برای من هم سخت بود که تمام دوستانم و شهر و کشورم را ترک کرده و به سرزمینی بروم که هیچ تجربه و شناختی از آن نداشتم.
۵۰ سال پیش ایران کشوری کاملاّ متفاوت با امروز بود. ولی آنها مرا مستقل بزرگ کرده بودند و به تصمیم من احترام گذاشتند. یادم است وقتی به ایران رسیدیم و به شهری که قرار بود برویم جاده اسفالت نبود، خیابانها تاریک بودند.
زندگی در ایران در ابتدا، برایم خیلی مشکل بود. وسایل حمل و نقل ، آب آشامیدنی، بیمارستان، فروشگاههای مجهزو تمیز، برای همه اینها کمبود بود، بطور کلی هر امری برایم یک چلنج و یک معضل و یک معما بود. ولی با این همه شوهرم را و کشورش را دوست داشتم و برای او حاضر شدم زبان فارسی را با جدیت فرا بگیرم و در ایران بمانم و زندگی کنم. ما صاحب چهار فرزند شدیم. دو دختر و دو پسر.
بعد سکوتی کرد، گوئی حافظه تیزپایش او را به ۵۰ سال پیش پرتاب نموده است و او در شهری در ایران درغبار زمان، در میان خاکستر خاطراتش، بدنبال مرهمی میگردد.
سکوت را با این سوال شکستم: به عنوان یک زن اروپائی که در آلمان رشد و نمو کرده ، به جز کمبود هائی که به آن اشاره کردید، با تفاوتهای فرهنگی و اجتماعی و شرایط زندگی در ایران چه کردید؟ آن چیزهائی که برای شما یک چلنج (مبارزه و چالش) به حساب میامد.
حس کردم که با این سوال طوفانی را در وجود او براه انداخته و دریای خاطرات او را به موج در آورده ام، از صورت فشرده و متغیر او فهمیدم که دستم را روی نقطه ای حساس و دردناک فرو آورده ام.
آهی کشید و گفت: من اصلا نمی توانم بفهمم که چرا بعضی از مردم اینطور فکر میکنند و چرا این کارها را انجام میدهند.
وقتی از او خواستم که در این مورد توضیح بیشتری دهد در حالی که به فکر رفته بود و گویا سعی میکند که از میان صدها خاطرات خود چند نمونه را برای من دست چین کند گفت: میدانی در شهر کوچکی که بودیم، شوهرم صاحب کارخانه بود، و با کارش به مردم خدمت میکرد، کار تولید میکرد، من خیلی سعی میکردم که به مردم محل کمک کنم. کمکهای پزشکی، بهداشتی، مالی، فکری، من خودم تحصیل کرده و متخصص هستم و بطور رایگان به مردم کمک میکردم. خانواده من و شوهرم هر دو در رفاه کامل بو دیم و کسب ثروت هیچگاه انگیزه کاری برای ما نبود.
همانگونه که گفتم من چهار فرزند داشتم ، و همه مردم من و شوهرم و بچه های مرا میشناختند و در کوچه و خیابان قربان صدقه آنها میرفتند ولی عجیب اینجا بود که هیچکس قبول نمی کرد که مادر این بچه ها من هستم. همه فکر میکردند که مادر ایرانی آنها در پستوی خانه است و من تنها خدمتکار و نظافت چی منزل هستم.

آهی کشید و دو باره ادامه داد: بچه های من همگی شکل و شمایل شرقی داشتند و آنها این را به عنوان سند و مدرک به رخ من می کشیدند. آنها بدون هیچ تاملی و در کمال ناباوری به من میگفتند : نگاه کن چشمان آنها سیاه است، موهای آنها سیاه است و هیچکدام شباهتی به من ندارند. خلاصه حرف آنها این بود که من هیچ نقشی در بوجود آوردن آنها نداشتم. این حرف برای من که مادر بچه ها بودم خیلی دردناک و در عین حال تعجب آور بود. گوئی آنها با گفتن این حرف بدنبال لذتی بودند که باعث رنجش و ناراحتی من شود.
رنج دیگری که باید تحمل میکردم نفوذ آشکار و نهان خانواده شوهرم بود. شاید اگر من حمایتهای خانواده شوهرم را داشتم حرفهای مردم برایم کمتر آزار دهنده بود. ولی متاسفانه اینگونه نبود. از چیزهای جرئی گرفته تا مسائل مهم و حیاتی، نام گذاری بچه ها، تعداد بچه ها، نوع لباس و پوشش خودم، پخت و پز منزل، همگی به جای لذت و انتخاب، نوعی مبارزه و چالش بود.
وقتی انقلاب شد، سختی ها برای من و بچه هایم چندین برابر شد. من خشونت را در کوچه و خیابان و تلویزیون میدیدم. جنگ فقط در مرزها نبود. ما هم در لاک دفاعی فرو رفتیم. آن مقدار بردباری و آرامش نسبی هم که در شهر داشتم از بین رفت. برای مثال دیگر نمی توانستم بدون پوشش و حجاب به خیابان و کو چه بروم. حتی دختر بچه های کوچکم در مضیقه بودند. میتوانستم نگاه های مشکوک و برخوردهای متعصبانه مردمی را ببینم که با تبلیغات ضد غرب مسخ شده اند و رفته رفته ،نفرت و تعصب و پیش داوری جای خود را به دوستی و بردباری و منطق داده است.
سکوتی دوباره برقرار شد ولی در چشمان آبی او میدیدم که این سکوت آرامش قبل از طوفان است.
چائی خوش رنگ برای خود ریخت. و سعی کرد که استکان مرا دوباره پرکند. با اشاره دست گفتم نه. من تشنه شنیدن باقی داستان بودم.
و او اینگونه ادامه داد: میدانی؟ من همیشه در منزلمان سگ داشته ام. در آلمان سگ داشتیم. در ایران سگ داشتیم و اینجا در استرالیا من سگ دارم. من محبت به حیوانات و توجه به آنان و نگهداری و مواظبت از آنها را مدیون آموزشی میدانم که پدر ومادرم به من آموختند.
ولی سگ داشتن در ایران یک فاجعه است. سگ را نوازش کردن یک تابو است. مردم میگفتند که: ” سگ نجس است “ و نباید در منزل نگه داری شود. من سعی میکردم به مردم آموزش دهم که اگر به خدا معتقد هستید، سگ هم مخلوق خداوند است. و او برای هر خلقتش دلیلی دارد. این صفاتی که برای خداوند قائل هستیم، که رحمن است و رحیم است و قادر است و توانا، دانا است و بینا ، بخشنده است و مهربان، چنین خالقی نمیتواند چیزی خلق کرده باشد که ” بد و نجس “ باشد. من این شعر را خیلی دوست دارم ، شاعر شما گفته:
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است.
سگی داشتیم به نام ” تازی “ خیلی زیبا و با هوش بود و بچه ها بینهایت به آن علاقه داشتند. همدم و مونس من بود. امَا اکثر مردم ده دشمن این سگ زبان بسته بودند. گویا همه مسائل زندگیشان حل شده بود و تنها مشکل آنها فقط وجود این سگ بود.

کار بجائی کشید که یکروز از شوهرم شنیدم که حتی ملای ده در مسجد محل در مضرات نگه داری سگ در منزل، داد سخن داده و خاطیان را دشمن خدا و پیغمبر و انقلاب معرفی کرده است.
طوری شده بود که وقتی من برای قدم زدن با سگم و بچه ها به اطراف ده میرفتیم، همه با بغض و تعصب به ما نگاه میکردند ، بعضی اوقات فریاد میزدند: خانم آلمانی سگ اینجا نجس است.
” کلارا “ آهی کشید و جرعه ای دیگر از چای خود را نوشید. گوئی برای ادامه بیان خاطرات خود شهامت و آرامش بیشتری از خود طلب میکند.
” یک روز سگمان گم شد “ . مکثی کرد و دوباره ادامه داد: همه جا را گشتیم، خیلی غیر عادی بود. سابقه نداشت که از ما دور شود. در وفاداری نمونه بود.
همگی ناراحت بودیم. همه اش فکر میکردیم که چه اتفاقی میتواند برای او افتاده باشد؟
یک هفته گذشت، به همه جا سر زدیم و بالاخره برای پیدا کردنش جایزه خوبی تعیین کردیم و شاید همین امر به پیدا کردنش کمک کرد.
سگم را در حالی که به بدترین وجه و وحشیانه ترین حالت کشته بودند در گودالی کم عمق و در نزدیکی ده یافتیم. او را با بیل و چوب و آهن تکه تکه کرده بودند. وقتی بالای سر جسد سگم رسیدم خشکم زده بود. دستهایم را بصورتم گرفته بودم چرا که نمی توانستم این صحنه راشاهد باشم.
بعد با خشمی که هیچگاه در خود سراغ نداشتم فریاد کشیدم: چرا؟ … چرا؟… چرا …؟
مگر این حیوان زبان بسته زیبا با شما چه کرده بود که مستحق این مرگ باشد؟
کجای مذهبتان چنین زشت گفته است؟
کجای فرهنگتان چنین پلید بوده است؟
تا یک هفته نه میتوانستم کار کنم و نه میتوانستم غذائی بخورم و نه از منزل بیرون بروم. دست همه را در کشتن این سگ خونین میدیدم. من هر چه برای این مردم کرده بودم خوبی و کمک و دوستی بود. پس چرا آنها با من چنین کردند؟ حس میکردم آنها خشم و نفرت خود را از حضور من در آن شهر برسر سگ مظلوم و بی پناه من آورده اند. بچه ها بهت زده بودند، ترس و نا امنی در سوالاتشان موج میزد، توضیحی برایشان نداشتم. آیا میتوانستم آنها را در چنین بستری از خشونت و جهالت بزرگ نمایم؟ سپس سری تکان داد و گفت: هرگز، هرگز، هرگز.
بعد از یک هفته تصمیم خود را گرفتم و به همسرم گفتم که من حتی یک لحظه دیگر در این شهر و در این محل نمی توانم زندگی کنم . همسرم در جواب گفت: این مردم به من احتیاج دارند، من در این شهر کارخانه و شرکت دارم. کلی سرمایه ریزی کرده ایم. منزل و زندگی داریم.
گفتم : من در اینجا هیچ امید و دلخوشی برای زندگی کردن ندارم. دیگر احساس امنیت برای خود و بچه ها ندارم. دست بچه هایم را گرفتم و به تهران رفته و بعد از چندی کوتاه ایران را به مقصد آلمان ترک کردیم.
” کلارا “ حالت آتشفشانی را داشت که مرحله انفجار خود را سپری ساخته است و آنچه از سینه خارج کرده بود حال روح و روان مرا می آزرد. ساکت شد، چیزی نگفت . سرم را پائین انداخته بودم نمی توانستم به صورت او نگاه کنم. وقتی بالاخره سرم را بالا کرده و به صورت او چشم دوختم قطره های اشک بود که از گوشه چشم او بر صورت او روان بودند. صورتش را با دستمالی که در دست داشت پاک کرد.
به سختی و با صدائی گرفته از او میپرسم: شوهرتان چه شد؟
در حالی که سعی میکرد بر احساسات خود غلبه کند ادامه داد: شوهرم به ایران خیلی علاقه داشت و میگفت ما تحصیل کرده ها باید به ایران خدمت کنیم. او هیچگاه حاضر نشد که ایران و فامیلش و شغلش را ترک کند. چند بار به آلمان آمد تا مرا متقاعد کند که به ایران باز گردم اما من عمق فاجعه را دیده بودم و باز گشت من و بچه ها به ایران دیگر غیر ممکن بود و این زمینه طلاق و جدائی ما را فراهم کرد. وقتی دو سال قبل شوهرم در ایران فوت کرد، دولت ایران تمام دارائی و املاک او را مصادره کرد.

داستان” کلارا “ مدتی است که به اتمام رسیده و من منزل او را ترک کرده ام، امَا در تمام طول راه به او می اندیشم که چگونه هنوز با یاد ایران زندگی میکند و چه بزرگوارانه مسببان آن فاجعه را بخشیده است.
آخرین حرفش هنوز مرا آزار میدهد وقتی که گفت: میدانی ، بعد از گذشت بیش از سی سال از آن بی رحمی، هنوز کابوس آن روز و آن واقعه را در خوابهای خود میبینم.
تاریکی محض است و زوزه های معصومانه یک سگ، و در آن تاریکی و وحشت و درد، دستهائی است که از جهل و جهالت بالا و پائین میروند، با بیل، با چوب و با آهن و سگی تنها و دردمند و زخمی در درد و رنجی عظیم در خون خود می غلطد و همه اینها فقط باید بخاطر یک آموزش غلط و بی اساس باشد که سگ نجس است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com