در این سه ساعت گذشته دوری زدم در تهرانتو تا ببینم حال و هوای شب عاشورا چگونه است.
۱- یکی از سوپرهای معروف ایرانی: حدود صد نفری در فروشگاه هستند. صدای شجریان بدون موزیک فضا را سنگین کرده. صف غذاهای آماده و قصابی به جای خود. یک صف برای نان سن
۱- یکی از سوپرهای معروف ایرانی: حدود صد نفری در فروشگاه هستند. صدای شجریان بدون موزیک فضا را سنگین کرده. صف غذاهای آماده و قصابی به جای خود. یک صف برای نان سن
گک داغ و یک صف هم برای بربری داغ. در صف سنگکی میایستم. صدای سلام و احوال پرسی و “لانگ تایم، نو سی” از هر طرف. سنگک را گرفتم و رفتم تو صف بربری. خوشبختانه تافتون و لواش در کیسههای پلاستیکی آماده بود و صف نداشت. قسمت تخمه و آجیل هم پرو پیمان از مشتری.
۲- مسجد امام علی طرف دیگر شهر:
از ۵۰۰ متری خیابانی که مسجد در آنجاست، اتومبیلها راهنما زدهاند برای پیچیدن. پارکینگ بزرگ مقابل مسجد پر شده و همه در پیاده رو پارک کردهاند. مقابل مسجد در آنطرف خیابان در اتومبیل مینشینم تا نظاره کنم. ۲ اتوبوس عمومی شهر از دو طرف در ایستگاه توقف میکنند و تقریبا تمامی مسافران پیاده میشوند و بطرف مسجد میروند. یک گروه بیست و چند نفره دختر و پسر نوجوان، همه سیاهپوش و دخترها با روسری دارند از خیابان اصلی پیاده به طرف مسجد میآیند. یکی از آنطرف خیابان داد میزند که “توی مسجد دیگه جا نیست”! اتومبیلهای بسیاری در خیابان توقف میکنند، زنان و مردان و نوجوانان پیاده میشوند و راننده میرود لابد جای پارکی در خیابانهای اطراف پیدا کند.
ماشین پلیس یکباره پشت سر من چراغش را روشن میکند که چرا یک باند خیابان را بستی. دستی تکان میدهم که یعنی ببخشید و راه میافتم.
۳- رسیدم خانه پلاستیک نانهایی را که خریدم باز میکنم. از بد شانسی بسته نان تافتون هم “غنی شده” است! ماندهام نان “غنی شده” را بخورم یا به “آژانس بینالمللی انرژی اتمی” خبر بدم!
فکر کنم کمبود نوستالژی خونم برای چند ماهی تامین شده است.
۲- مسجد امام علی طرف دیگر شهر:
از ۵۰۰ متری خیابانی که مسجد در آنجاست، اتومبیلها راهنما زدهاند برای پیچیدن. پارکینگ بزرگ مقابل مسجد پر شده و همه در پیاده رو پارک کردهاند. مقابل مسجد در آنطرف خیابان در اتومبیل مینشینم تا نظاره کنم. ۲ اتوبوس عمومی شهر از دو طرف در ایستگاه توقف میکنند و تقریبا تمامی مسافران پیاده میشوند و بطرف مسجد میروند. یک گروه بیست و چند نفره دختر و پسر نوجوان، همه سیاهپوش و دخترها با روسری دارند از خیابان اصلی پیاده به طرف مسجد میآیند. یکی از آنطرف خیابان داد میزند که “توی مسجد دیگه جا نیست”! اتومبیلهای بسیاری در خیابان توقف میکنند، زنان و مردان و نوجوانان پیاده میشوند و راننده میرود لابد جای پارکی در خیابانهای اطراف پیدا کند.
ماشین پلیس یکباره پشت سر من چراغش را روشن میکند که چرا یک باند خیابان را بستی. دستی تکان میدهم که یعنی ببخشید و راه میافتم.
۳- رسیدم خانه پلاستیک نانهایی را که خریدم باز میکنم. از بد شانسی بسته نان تافتون هم “غنی شده” است! ماندهام نان “غنی شده” را بخورم یا به “آژانس بینالمللی انرژی اتمی” خبر بدم!
فکر کنم کمبود نوستالژی خونم برای چند ماهی تامین شده است.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.