نوشتن از انسانی چند وجهی همچون فرزاد کمانگر، دشواریهای خاص خود را دارد.کمانگر خودش را چنین معرفی میکند: “اینجانب فرزاد کمانگر، معروف به سیامند، معلم آموزش و پرورش شهرستان کامیاران با ۱۲ سال سابقهی تدریس، که یکسال قبل از دستگیری درهنرستان کار و دانش مشغول به تدریس بودم…”
عضویت درهیات مدیرهی انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخهی کردستان، عضو شورای نویسندگان ماهنامهی فرهنگی-آموزشی رویان (نشریهی آموزش و پرورش کامیاران)، عضو هیات مدیرهی انجمن زیست محیطی کامیاران (ئاسک) و فعالیت در مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران با نام مستعار سیامند، مجموعه فعالیتهایی است که وی تا قبل از دستگیری درکنار معلمی به آن میپرداخته است وخود فرزاد آن را معرف مجموعهی هویتی خود میداند. با این همه، هیچ چیز به اندازهی مرور دست نوشتهها و نامههایش نمیتواند روشنگر چهرهی واقعیش باشد. هویتی که با حرفه اش –معلمی- گره خورده است. آن گاه که خطاب به دیگر معلمان زندانی مینویسد: “منم، بندی بند اوین، منم دانش آموز آرامِ پشت میز و نیمکتهای شکستهی روستاهای دورافتادهی کردستان که عاشق دیدن دریاست، منم به مانند خودتان راوی قصههای صمد اما در دل کوه شاهو.”
و این حکایت از لطافتی عمیق و عشق سرشار یک معلم به پیشهاش و هنر آموختن دارد. برای فرزاد معلمی چیزی فراتر از حتی خود زندگی است. تعهدی است تا پای جان که میتوان زندگی را برایش قربانی کرد: “مگر میتوان بار سنگین مسئولیت معلم بودن و بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟ مگر میتوان بغض فروخوردهی دانش آموزان و چهرهی نحیف آنان را دید و دم نزد؟ مگر میتوان در قحط سال عدل و داد معلم بود، اما “الف” و “بای” امید و برابری را تدریس نکرد، حتی اگر راه، ختم به اوین و مرگ شود؟”
فرزاد کمانگر یک تجربهی منحصر به فرد بود. درستتر اینکه فرزاد کمانگر، فرزاد کمانگر بود. برای وی هیچ چیز لذت بخشتر از آن لحظاتی نیست که وی در چهاردیواری کلاس و درمیان کودکان سپری کرده. بارها وبارها در نامه هایش از فراغ دانش آموزانش سخن میگوید. از اشتیاق دیدار دوبارهشان و احساساش که چیزی فراتر از معلم و شاگردی است: “همیشه این راه باریک را برای برگشتن به روستا به جادهی بی روحی که دل مزارع را بی رحمانه و ناشیانه شکافته بود ترجیح میدادم. سه روز تعطیلی و دوری از مدرسه و اشتیاق دیدار دوبارهی بچهها بر سرعت گامهایم میافزود. رابطهی من و دانش آموزانم تنها رابطهی معلم و شاگردی نبود. برای من آنها اعضای خانوادهام بودند. انگار سالها با هم زندگی کرده بودیم.”
و اما فرزاد در میان آن دسته زندانیانی که این سال ها، هرکدام پا به زندان گذاشتند و هرگز بیرون نیامدهاند ،منحصر به فرد بود؛ چرا؟
وقتی پا به زندان گذاشت معلمی گمنام بود که اتهام محاربه داشت. اتهامی که هرگز نپذیرفت. با این همه داشتن چنین اتهامی به خصوص اگر یک کرد باشی، نتیجهاش انزوا هست و تنهایی، حتی در زندان و نهایتاً اعدام در گمنامی. کمتر نامی از آنها در رسانهها برده میشود و اعدامشان کمتر موجی در شبکههای مجازی ایجاد میکند. با این همه فرزاد از این قاعده مستثنی بود. رفتار و منش انسانیاش در زندان و دست نوشتههای لطیف و تکان دهندهاش، نه تها او را برای چند سال در دایرهی توجه رسانههای خبری قرار داد که جبههای از زندانیان سیاسی و روشنفکران و فعالین مدنی را پشت سر خود بسیج کرد. از چپ و راست گرفته تا اصلاح طلب و سلطنت طلب و حتی نمایندهی مجلس حکومت به دفاع از فرزاد پرداختند و از این بابت است که منحصر به فرد بود و شاید همین، سرنوشت تلخش را رقم زد.
در بخشهایی از نامهای که از زندان به رئیس قوهی قضاییهی جمهوری اسلامی مینویسد، ضمن رد تمامی اتهامهایش و بازگویی حقایق تلخ نوزده ماه شکنجه و زندان به بخشی از این حقیقت تلخ اشاره میکند و خطاب به آملی لاریجانی میپرسد: “چرا دستگاه امنیتی عنوان مینماید که با توجه به بازتابهای وسیع رسانهای و اجتماعی، پروندهی اینجانب چنانچه تجدیدنظری در گردش کار و موارد اتهامی و دادنامههای صادره صورت گیرد، بیم تجری نهادهای حقوق بشری و نهادهای مدنی وگروههای سیاسی دگر اندیش که قبلاً در محکومیت حکم غیر قانونی اینجانب موضع گیری نموده اند، میگردد. آیا پذیرش اشتباه و عبرت گیری از گذشته که در آموزههای اسلامی به آن حکم شده است، آن چنان ناگوار و تلخ میباشد که برای فرار از آن به چنین دستاویزی چنگ زد؟”
فرزاد معلمی بود که چشم بر هویت و شخصیت انسانی نبست. با آن شور و اشتیاق خاص خودش، که حتی در زندان نمیتوانست آرام زندگی بگذراند و بی تفاوت از کنار وقایع جامعه بگذرد، اعتقاد عمیقش به مبارزات مدنی صلح آمیز را بارها در نوشتههایش تکرار میکند و در این میان از عشق راستینش به مردمان سرزمینش سخن میگوید. حتی آنگاه که یک به یک رنجهای گذشته بر مردمان سرزمین مادریش –کردها- را برمیشمارد، فراموش نمیکند که این تاکید همیشگیاش را تکرار کند که: “هدف از نوشتن این مطلب جدا کردن مسئلهی کرد و یا نفی نا برابریهای حاکم بر بلوچ، ترک، فارس و عرب نیست.”
برای او مطالبات مردم کرد چیزی جدا از مطالبات به حق مردمان یک سرزمین نیست. او از مردمانی سخن میگوید که “نالان از فقر باید دست و پای بریدهی خود را بر خان کرم سهام عدالت، با منت و شاباش هدیه بگیرند…”
او از انزوا و طردشدگی این مردمان سخن میگوید. از فقر و سوسوی چشمان کوکان گرسنه و نگاه شرمناک پدر از سفرهی خالیاش. او از چهرهی فقرزدهی مادران سرزمینش سخن میگوید و راه حل را نه در ترویج خشونت که در طلب ابتدایی ترین حقوق انسانی برای همگان میداند.
“شاید یکی از ابتدایی ترین حقوقی که هر ایرانی، اعم از کرد و غیر کرد، خود را به آن محق میداند، برخورداری از حق شهروندی است. حقی که در تقابل با انزوا و طرد شدگی قرار دارد. انزوا و طرد شدگی دو حسی هستند که تحت تاثیر شرایط عینی، یعنی تحت تاثیر واقعیتهای ملموس و روزمرهی زندگی، تحت تاثیر فقر و سوسوی چشم کودکی از گرسنگی، تحت تاثیر نگاه شرمناک پدر از جیب و سفرهی خالیاش و تحت تاثیر گونههای رنگ پریده و چهرهی فقر زدهی مادر شکل میگیرند.”
آری فرزاد کمانگر بیش از هرچیزی یک معلم بود. معلمی که درس عشق میداد و هرگز از آموختن دست نکشید .حتی آن گاه که برای رفیق اعدامیاش می نویسد، از او طلب آموختن میکند، تا در هنگامهی مرگ زانوانش نلرزد، آنگاه که به پشت سر مینگرد: “فقط رفیق بگو… بگو میخواهم بشنوم چه بر زبانت چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم میآمیخت؟ میخواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانویم نلرزد. بگو میخواهم بدانم، که دلام نلرزد آنگاه که به پشت سر مینگرم…”
***
فرزاد کمانگر، در سحرگاه ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۹، در زندان اوین، بدون اطلاع وکیل و خانوادهاش به دارآویخته شد و مخفیانه بدون حضور خانواده در محل نامعلومی دفن شده است.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.