۱۴۰۰/۱۱/۲۸
بعضی از آدما روح بزرگی دارن و بدون اینکه بخوان روت تاثیری بذارن، ناخودآگاه جذبشون میشی. لحظه ی اولی که دیدمش بیاختیار به احترامش بلند شدم. اصلاً نمیدونستم اون کیه.
با ریش پروفسوری و موهای بلند و عصای سفیدی که توی دستش بود و احتمالاً ۶۵ ساله بود، با کمک مامور و دستبند وارد شد.
توی دلم گفتم:آیا این پیرمرد میتونه مخل امنیت کشور باشه؟
فیلسوف و استاد اخراجی دانشگاه، آقای مهریار ظفرمهر رو میگم. از همون بدو ورود با حرفای حساب شده که نشوندهندهی زبون سرخی بود که کسی قادر نبود لحظهای اون رو برای زخمی نشدن ببنده،تیر های پی در پی به قلب سیاه مامورینی که ادعا می کردن مرده شوری برای نظام بیشتر نیستن،وارد میکرد.
گاهی زخم ،گاهی لبخند.این برای تحقیر کردن کسانی که حاضر بودن نون توی خون مردم بزنن، کافی بود.
برای شکسته نشدن توی اون لحظه فقط به دوستانی نگاه میکردم که هرکدوم برای سر خم نکردن و مقاومت در برابر ظلم به بند کشیده شده بودن.کاش میتونستم یه نخ سیگار بکشم.
به این فکر میکردم که شاید ۱ روز،شاید ۲ روز،شاید…..نمیدونم….
آقای کامبیز نوروززاده،شخصی خودساخته و کاملا منطقی و آروم که سابقهی کمکم دوسال زندان برای آرمانهاش رو داره،گفت:بنا رو بذار روی اینکه ۲۰ روز یا یکماه قراره اینجا باشی….نمیدونم چی این حرف آرومم کرد که آقای مهریار داد زد:ما رو برای ترک سیگار که اینجا نیاوردید….
آخ…چی میشد اگه میذاشتن یهنخ سیگار میکشیدیم.توی ذهنم پک عمیقی زدم و ریههامو پر از دود کردم و با حلقههای منظم بیرون فرستادم.
چند لحظهای چیزی نشنیدم….تصویر لحظهی دستگیری کامم رو تلخ کرد.چرا از ۴۰۰ الی ۵۰۰ نفری که توی امامزاده عبدالله شاهد درگیری و حملهی لباسشخصیها بودن،حلقهای دور مهاجمین درست نشد؟قطعاً مهاجمین قطرهای در مقابل دریا بودن.
یاد لحظهای افتادم که اون مرد بزرگ رو با لهجهی شیرین آذری__یاشار تبریزی __ رو میگم،با لباس پاره و ناخن شکسته کشون کشون میبردن که چیزی از درون من رو به سمت ماجرا هُل داد.یه چشمم به اراذل و اوباش بود و یه چشمم شاهد متفرق شدن جمعیت.با دست سپر شدم.یکی داد زد بگیریدش.دیگه از اون لحظات تا رسیدن به ون چیزی یادم نمیاد،به غیر از اشک خالکوبی شدهی گوشهی چشم چپ شخصی که من رو قپونی به سمت ون هُل میداد.توی ون به محض پرت شدن حواس مامور در حالی که دستبند مچ دستامو آزار میداد با زحمت گوشی رو از توی جیبم درآوردم و به یکی از دوستان پیام دستگیریم رو رسوندم و گوشی رو خاموش کردم.حدود نیمساعتی داخل ون بودیم و هر لحظه بیشتر حوصلهم سر میرفت و به این فکر میکردم که چرا نمیریم مرحلهی بعد؟
بالاخره حرکت کردیم.دویست متر پایینتر از ماشین وایستاد و در حال پیادهشدن با طعنه به مامور گفتیم:این راه کم رو چرا پیاده نیومدیم؟یکی گفت:پول بیتالماله دیگه.مفته.
کاپشنمو که تازه خریده بودم از پشت گرفته بود و هل میداد که گفتم:دستبند دستمه.نترس،فرار نمیکنم.که بدتر هل داد.
یه ایرانی چطور میتونه هموطنی رو که برای زندگی بهتر توی ایرانی آباد و آزاد تلاش میکنه رو از بالا با نگاهی از سر تحقیر روی زمین بنشونه؟لب به اعتراض باز کردیم.که طعنه و تحقیرکردنشون بیشتر شد.یکیشون گفت:از خاکی شدن بدتون میاد؟مگه این نیست که از خاکیم و به خاک برمیگردیم؟
نزدیک دو ساعت به بازجویی و طعنه و تحقیر گذشت.آقای محمد سلطانی آروم بود و به زمین نگاه میکرد که آقای مهریار داد زد:ما رو برای ترک سیگار که اینجا نیاوردید…….توی حیاط امنیت با لذت ریههامو از دود پر و خالی میکردم و به این فکر میکردم که زندگی هنوز در جریانه…
از صدای اذانی که شنیدم ساعت رو حدود ۶ عصر حدس زدم.وقت تنفس تموم شده بود و ونی منتظر بود تا ما رو به امنیت گیشا ببره.خسته بودم و احتیاج به خواب داشتم.یه خواب طولانی….
مقاومت در برابر پوشیدن لباسای زندان که بوی تعفن ازش میاومد،بیفایده بود.ما توی سلول ۴×۳ امیدمون فقط به خودمون بود و به این فکر میکردیم که بیرون از اینجا هم فرقی با اینجا نداره.تنها با این تفاوت که یه بسته سیگاری که آقای مهریار یواشکی آورده بود و توی دستشویی بوگندو جاساز کرده بود رو نوبتی به بهونهی قضای حاجت با لذت دود میکردیم……….
در نهایت ساعت ۲ شب توی خیابون بودیم و به این فکر میکردم که اتفاقایی که افتاده زاییدهی ذهن منه یا واقعیته که شش نفری که انگ لیدر و اغتشاشگر و مخل امنیت کشور بهشون زدن رو بدون گوشی به همین راحتی رها کردن؟
در هر صورت ما توی خیابون گیشا برای ماشینایی که به سرعت حرکت میکردن،دست تکون میدادیم و اونا هم برامون بدون توقف آرزوی فردایی بهتر و روشنتر میکردن.
چهلم بکتاش آبتین هم خاطرهای به دفتر خاطراتمون اضافه کرد. این کاغذ هنوز سپید است.
نوشتهی جلال علیپور
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.