هاینریش فون کلایست (۱۸۱۱ـ ۱۷۷۷) نویسنده، نمایشنامهنویس و منتقد آلمانی در سیوچهار سالگی خودکشی کرد. عمر کوتاه این نویسندهی دورهی رمانتیک (در مقام یکی از درکناشدهترین هنرمندان زمانهی خویش) در کشمکش دائمی با تردیدهای پایانناپذیرش نسبت به تواناییهای ادبی خود، سودای دستیابی به امر ناممکن، یأس و دلسردی از قدردیدن آثارش توسط همدورههایش، و ستایش و کینهای توأمان در برابر گوتهی عالیجاه گذشت که تلاشهای ادبی او را نادیده میگرفت.
آنچه به لحاظ تاریخی بعد از حدود دو قرن در مورد داستانهای کلایست میتواند در خور اهمیت و توجه باشد، کیفیت نثر اوست؛ نثری بیشباهت به نثر اسلاف و معاصرینش؛ نثری موجز، غنی، دینامیک، و به شدت غیر غِنایی که ـ به تعبیر توماس مان ـ « کلام را در هر جمله و تعبیری به زیر باری فراتر از توانِ زبان میبرد». علاوه بر این اهمیت به سزای نثر کلایست در تاریخ ادبیات به تاثیری بر میگردد که (بخصوص در داستانهای کوتاهش) بر کافکا گذاشته است، چنانکه در همین داستان کوتاه میتوانیم نشانههایی پررنگ از میزان اثرگذاری او را بر سبک نوشتاری کافکا مشاهده کنیم. «رویت روح» با در نظر گرفتن تاریخ قید شده در خود متن، باید در آخرین سالهای عمر کلایست (۱۸۱۰ یا ۱۸۱۱) نوشته شده باشد. در این داستان از حیث سرعت روایت، طنز گزنده، و مستندنمایی حتی میتوانیم شبحی از داستان پستمدرن را نیز تشخیص دهیم. کلایست پیش از این با کتاب «میشائیل کلهاس و سه داستان دیگر» با ترجمه محمود حدادی (نشر ماهی) در ایران معرفی شده است.
***
در اوایل پاییزِ ۱۸۰۹ در حوالیِ شْلان (شهر کوچکی در شش کیلومتری پراگ در جادهی منتهی به زاکسِن) شایعهی رؤیت یک روح توسط پسرک دهقانزادهای از اهالیِ شْتْرِدوکْلوک[۱] (روستایی در نیمه راهِ شْلان به پراگ) پخش شد. این شایعه عاقبت چنان فراگیر و دهان به دهان شد که عاقبت، یکی از مقاماتِ محترمِ بخشِ شْلان تصمیم به بررسی قضاییِ کلِّ مسئله گرفت، و در نتیجه هیأتی ویژه تعیین کرد؛ بخشهایی از روایتِ زیر از پروندهی آن هیأت، و بخشهایی از گزارشات شفاهی در خود محل، به دست آمده است.
دهقانزادهای حدوداً یازده ساله اهل شْتْرِدوکلوک، به نام یوزف، هم در بین خانوادهاش و هم در تمام روستا مشهور به پسرکی خلوضع، معمولا با عمویِ پیر و چند خواهر و برادرش، جدا از والدین، در اتاقی مخصوص میخوابید. یک شب بر اثر تکانی بیدار میشود، و همینکه از خواب میپرد هیکلی را میبیند که به آهستگی از کنار تختش میگذرد و در تاریکی غیب میشود. یوزف که خواب از هر چیزی برایش مهمتر است، از اینکه اینطور عامدانه مزاحمش شدهاند به شدت دلخور میشود، و با این اعتقاد که آن هیکلْ عمویش بوده که میخواسته سر به سرش بگذارد، شروع میکند بلندبلند گِلهکردن و این قبیل شوخیها را، نکوهشکنان، زشت دانستن.
عمو، علیلی سالخورده، نیز از این سر و صدا بیدار میشود و کمابیش کجخلقانه پیجویِ علت میشود، و وقتی یوزف به او میتوپد که چرا اذیتش میکند و نمیگذارد بخوابد، آن سرباز پیر عصبانی میشود و بعد از لعن و قسمهایی چند، که از هیچ چیز خبر ندارد، با این حال احتیاجی هم نیست برای یوزف جان دلیل و شاهد آورده شود، بلند میشود و، برای اینکه وزنِ دلایلش را نشان بدهد، عصا را برمیدارد و آن جناب بیدین و ایمان برادرزاده را به باد کتک میگیرد. یوزف جیغ وحشتناکی میکشد، همهی خواهر و برادرانش بیدار میشوند و با هم جیغ میکشند، والدینْ وحشتزده با عجله خود را به آنجا میرسانند، بیمِ آتشسوزی یا قتل دارند، اما خیلی زود خیالشان راحت میشود، وقتی میبینند که یوزفِ ابله صرفاً قدری کتک خورده است.
دلیل آن بلوا را جویا میشوند، یوزف هقهقکنان ماجرایش را تعریف میکند؛ عمو بلندبلند آن دروغگو را لعنت میکند؛ این موضوع از نظر والدین بسیار نیشدار است؛ وقتِ بررسی نیست، و از آنجا که یوزف از گفتهاش کوتاه نمیآید، پس عجالتاً به عمو میپیوندند، به اتفاق هم آن فلکزده را کتک میزنند و میفرستندش به رختخواب. در شب بعد همان شوخی از نو صورت میگیرد، یوزف باز از خواب بیدار میشود، هیکلی میبیند، باز گمان میکند عمویش است، و چون این بار تصور میکند که مُدّعایش از بار اول محرزتر است، پس بیمحاباتر شکوه سر میدهد؛ عمو بیدار میشود، کتک میزند، والدین سر میرسند، آنها هم کتک میزنند، و یوزف، بسیارکوفتهتر از شب قبل، پناه میبرد به رختخوابش.
در شب سوم همان پیشامد، اما نه همان کتک. در ذهنِ یوزفِ ابله رفتهرفته ایدهی ظلمِ ابدی به ضُعَفا شکل میگیرد، پس ساکت میماند و ـ با قیافهای سخت ملول ـ سعی میکند هر چه زودتر بخوابد که در این کار موفق هم میشود. روز بعد یوزف هنگام غروب از دشت به خانه میآید و برای مادر تعریف میکند که حوالی ظهر آقای غریبهای، با شنلی سفید و چهرهای بسیار رنگپریده، به طرفش آمده؛ که این آقا، وقتی ابتدا از او ترسیده و خواسته فرار کند، با خوشرویی مجابش کرده که نباید بترسد، خیرش را میخواهد و ـ اگر حسابی حرفشنو باشد ـ پاداشی به او میدهد. هنگامی که با شنیدن این حرفها آرام شده، آقای غریبه با قیافهای محزون گفته که زمان بسیار درازی است که منتظرش بوده، که سه شبِ گذشته بر او ظاهر شده، و حالا آمده تا خدمتی از او بخواهد که از اجابتش، بنا به دلایلی، پشیمان نمیشود.
فردا با طلوع آفتاب باید بیلی بردارد، به دشت برود و در محلی که به او نشان میدهد، زمین را بِکَند؛ آنجا استخوانهایی پیدا خواهد کرد که پنج طوق آهنین به آنها بسته شده، آنها استخوانهای خودش هستند که روحش از پانصد سال پیش تاکنون بیآرام و قرار بر فراز آنها سرگردان است؛ بعد از اینکه استخوانها را پیدا کرد و بیرون آورد، باید باز هم عمیقتر بِکَند، آنگاه به پنج صندوق سفالیِ قفلشده برخواهد خورد، با آنها چه کار باید بکند را بعداً بر او معلوم میکند. بعد از آنکه همهی اینها را به اوگفته، آن آقا به ناگاه رفته، ولی نمیداند به کجا. مادر با دهان باز گوش داده بود و با بهتِ تمام یوزفش را برانداز میکرد که تا آن وقت معمولا با ناشیگری بلاهتآمیزی حتی بلد نبود نیم دوجین کلمه را هم کنار یکدیگر بگذارد، و حالا با بیانی سلیس، به چکیِ فصیح، داشت ماجرایش را شرح میداد. با آنکه در ضمنِ این شرح چه بسا از وحشت مو بر تنش هم راست میشد، با این حال به عنوان زنی زیرک از آن صندوقهای موعود بوی چیزی مثل گنج به مشامش میرسید، و محض خاطر گنج تصمیم گرفت که به اتفاقِ یوزفش آن ماجراجویی را از سر بگذراند.
روز بعد آفتاب نزده مادر و پسر کاملاً مجهز برای کندن زمین به راه افتادند و به طرف دشتی رفتند که روح در آنجا پیدا شده بود؛ هنوز از روستا بیرون نیامده بودند که یوزف گفت: «هی مامان نگاه کن، آن آقا هم اینجاست.» مادرْ رنگپریده فریاد زد: « کجا؟» و روی کلِّ بدنش صلیب کشید. یوزف جواب داد: « همین جا، درست جلوی ما. آخر به من گفته بود میآید تا ما را راهنمایی کند.» مادر چیزی نمیدید؛ روحِ فقط برای یوزفِ برگزیده قابلِ رویت، خاموش پیشاپیش آنها روانه شد. گذارشان از وسط مزارع به بوتهزاری افتاد که به جادهای خاکی منتهی میشد.
یوزف آنجا ایستاد و به مادر گفت: « اینجا، اینجا را باید بکنیم مامان، آقا میگوید.» مادر، عرقِ ترس نشسته بر پیشانی، بیل را در خاک فرو برد و با عجله زمین را کند. احتمالاً حدودِ دو وجب زمین را کنده بوده که به استخوانهای جسد میرسد؛ آقا خیلی با محبت دارد به اوضاع نظارت میکند، یوزف مادر را ـ که محبت آقای پانصد ساله سود چندانی به حالش ندارد و سرودهای مذهبی و اَوهماریا[۲]ها و ذِکرها قر و قاطی و دمبهدم بلندتر از فکرش میگذرد ـ خاطرجمع میکند.
استخوانها مرتب بیشتر شدند، کپکی معمولی روی آنها را پوشانده بود، و در مجاورت هوا خاکستر شده بودند، دور ساعدبندها و ساقبندها، درست روی مچهای دست و پا، نوارهای فلزی محکمی قرار داشتند. یوزف یکدفعه رو به چاله فریاد میزند: « مامان، آقا میخواهد که آنجا سمت راست را بیشتر بکنیم، آنجا را که با شمشیر نشان میدهد، میگوید سرش آنجاست.» مادر اطاعت میکند و بعد از چند ضربهی بیل سر جسد را، که پیشانیاش را طوق فلزی بزرگی در میان گرفته، بیرون میآورد. دیگر نایی برای مادر نمانده بود، با هر استخوانی که بیرون میآورد به ترس و آشوب درونیاش افزوده شده بود، نیمه درمانده دنبال جمجمه گشته بود، و مشاهدهاش کار او را یکسره کرد، بیل را انداخت، و فریادزنان به سمت روستا گریخت.
یوزف از رفتار مادر چیزی سر درنیاورد، به خودش که هرگز اینقدر خوش نگذشته بود. وقتی خواست از آقای غریبه بپرسد این حرکت مادر چه معنی میدهد، این یکی هم غیبش زده بود؛ همچنان که سر تکان میداد پنج طوقش را دور بیل انداخت، یک کمِ دیگر با خاکسترِ استخوانها بازی کرد و بعد هلهلهکنان به سمت روستا به راه افتاد. آن پنج طوق بعدا به مقامات قضایی تحویل داده شدند، که هنوز هم امکان دیدنشان هست.
هنگامی که هیاتْ بررسیِ این ماجرا را به پایان رسانده بود، بدون آنکه حتی پرونده حل و فصل شده باشد، یک مقام عالیرتبه، به ترغیبِ آن پنج حلقه، مصمم شد که آن پنج صندوق موعود را بجوید: با حکمِ رسمیْ حفرِ زمین دوباره از سر گرفته شد.
در نوامبر ۱۸۰۹، گودال، که راوی خود شخصاً از آن بازدید کرده، به عمق قابل ملاحظهای رسیده بود. از آنجا که ادامهی گستردهترِ کار از توان کارگرانِ روزمردِ معمولی خارج بود، عاقبت، برای آنکه محض ایراد و سرزنشْ مرتکب تنبیه و جریمهای نشوند، معدنچیان را هم به آنجا فراخواندند. اینها گودال را وسیعتر کردند، تونلهایی از چپ و راست حفر کردند؛ در مدت کمی چنان شد که طنینی محو و خفه از کارِ آنان به گوش میرسید، زمین را کندند و کندند؛ بیفایده، صندوقها پدیدار نمیشدند؛ پشتهای از قلوهسنگها جمع شد، امیدها افزایش یافت؛ سنگها زیر و رو شدند، ته کشیدند، امیدها کاهش یافت. خود را که در آن مخمصه دیدند، به ذهن فردی با فراست رسید که گنجها خلقیات خودشان را دارند که باید محترم شمرده شود؛ که خود را درآغوش هر مشتِ یُغُری نمیاندازند، بلکه فقط اجازه میدهند توسط انگشتانی نوازشگر لمس شوند، و به همین خاطر پیشنهاد کرد که دنبال یوزف بفرستند تا از این به بعد سرِ کار حضور داشته باشد.
از آنجا که در طول ماه دسامبر پیشرویِ نسبتاً زیادی صورت گرفته بود، پسرک بینوا را لباس گرم پوشاندند، بیلچهای به دستش دادند و به او گفتند که اینجا و آنجا به قاعدهی یک بیلچه زمین را خاکبرداری کند. از این ترفند انتظار بسیاری میرفت، ولی گویا روح بیشتر دنبال استخوانهایش میگشته تا آن صندوقها، چرا که حضور یوزفِ ما هم هیچ ثمری نداشت. یخبندانِ روز افزون سرانجام جستجو را متوقف کرد، بهتر است در بهار کار از سر گرفته شود؛ تصمیم بر این شد، منتها مسکوت ماند.
ناگفته نماند که روح در قبالِ یوزف ـ گو اینکه در نگاه اول ممکن است اینطور به نظر برسد ـ چندان هم حقنشناسانه رفتار نکرده بود؛ زیرا اگرچه او را با آن گنجِ امیدْبسته، که وانگهی هیچوقت قولش را به او نداده بود، مشغول کرد، ولی احتمالا چنین ترتیب داده بود که مردم از دور و نزدیک، برای دیدن روحبینِ کوچک، به آنجا سرازیر شوند و هدایای بسیاری به او بدهند.
—————————–
[۱] Stredokluk
[۲] Ave Maria در سنت مسیحی دعاییست در مدح و تقدیس مریم باکره.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.