به نظر می رسد که احساس خود برتربینی و خودشیفتگی گریبانگیر بخش قابل توجهی از جماعت روشنفکر ایرانی است. دوست دارد مهمترین تلقی شود، استاد خطاب شود، در هر زمینه ای که کار می کند، منحصر بفرد به نظر برسد، بر صدر بنشیند، مرکز توجهات باشد، در هر چیزی صاجب نظر و مرجع بشمار آید و صد البته شایسته تمام جوایز بین المللی مانند نوبل و اسکار و شوالیه و … هم باشد.
تا اینجای مسئله شاید قابل توجه نباشد، بالاخره مرضی است که سالیان دراز گریبانگیر جماعت روشنفکر شده و از آن هم گریزی نیست، شاید علتش باز گردد به کرم زدگی خاکی که در آن رشد و نمو کرده و شاید هم اینکه اصولا روشنفکری جایگاه مناسب خود را هیچگاه در تحولات و در جنبه های مختلف حیات اجتماعی این جامعه نیافته است. باز هم حرجی نیست.
مشکل از آنجا شروع می شود که بخش قابل توجهی از این جماعت روشنفکر دست به باز تولید همان روابطی می زنند که در ایران داشته اند. طنز تلخ قضیه در این جاست کسانیکه که خود را قربانی تهدید و سانسور حاکمیت می دیدند، اکنون همان روابط را در نوع ابتدایی ترش در بیرون از ایران برقرار می کنند و خود تهدید می کنند و تیغ سانسور بر می کشند و عجیب تر اینکه همه در سکوت نظاره می کنیم و کسی هم دم بر نمی آورد و اگر هم فریادی شنیده می شود، چه بی اعتنا از کنار آن می گذریم.
دست به انتشار روزنامه و مجله می زنند، شب شعر برگزار می کنند، کانالهای مختلف ماهواره ای باز می کنند، از کنفرانس و سمپوزیوم و همایش و گردهمایی گرفته تا کلاس داستان نویسی و طنزنویسی و فیلم سازی و آموزش دمکراسی به صورت تئوری و عملی، تنها و تنها برای اثبات این مدعا که این مائیم محور و مرکزعالم امکان و اصلا همه آن.
نامه ای بدستم رسید که نویسنده اش را آزرده اند. نویسنده جوان و با استعدادی که آینده ای درخشان در پیش دارد، نویسنده ای که نوشتن را زندگی می کند و با آن نفس می کشد، نویسنده ای که به قول خودش اگر این پدرخوانده های از دور خارج شده اجازه دهند، نور فزونتری بر ساحت ادبیات تشنه ایران خواهد تابید. نویسنده ای که عطای این جماعت را به لقایشان بخشیده و نگفته سایه عالی مستدام.
ریحانه را از دو اثر متمایزش ، کودکی که هرگز زاده نشد و سرزمین کاغذ رنگی می شناسم. مصاحبه هایش را دیده ام و داستانهای کوتاه اورا دوست دارم، خصوصا داستان،”یک برش پیتزا ورنالیز” را کاری بی نظیر می دانم.
برایم سخت نیست تا تصور کنم تا این جماعت تا چه حد می توانند از مرزهای اخلاق و وجدان عبور کنند، بلکه سخت است تا تصور کنم ما چقدر سخت جان شده ایم که تمامی اینها را باز هم نمی دانم بنا به چه مصلحتی تحمل می کنیم.
روشنفکر ایرانی به نظر می رسد که هنوز برخلاف تمام ادعاهایش جماعتی مردسالار است، زن را بازیچه می خواهد و حاصل کار آنان را نازل می داند و تنها از آنان انتظار زنانگی آن هم در حد سخیف آنرا دارد. انتظاری که این نویسنده جوان را به حق به فریاد آورده و نباید از کنار آن راحت گذشت.
نباید اجازه داد تا کسانی به پشتوانه شهرت و قلم و حلقه های حمایتی اطراف خود دست به هر کاری بزنند، تهدید کنند، دست به ارعاب بزنند و با سایه های سیاه خود جوانه های تازه برآمده در ادب و هنر را مدفون کنند.
میم مانی
سیزدهم بهمن ۱۳۹۳
نامه ریحانه ظهیری
یکى از دلایل ما زمانى که تصمیم مى گیریم به عنوان یک نویسنده یا خبرنگار آزاد و مستقل فعالیت کنیم این است که مجبور نباشیم به کسى باج بدهیم، یعنی مجبور نباشیم برای ادامه حیات حرفهای خود به فشارهای ناحق کسی یا گروهی تن بدهیم. اما همیشه زنان نویسنده و خبرنگار همانند باقى زنان در دیگر اقشار جامعه ایران وضعیتى بس اسفناکتر از مردان دارند و آن هم به این دلیل است که مردان جامعه ما با همه وحشتى که از سنتهاى رایج جامعه دارند و سعى مىکنند بیش از گذشته خود را وابسته به مدرنیته و همراه و همدل زنان نشان دهند؛ همچنان همانند گذشته و یا حتى بیشتر از قبل تمایل دارند قدرتشان را در جامعهاى که بر خلاف تمام شعارها هنوز مرد سالارانه است و هر روز در منجلاب بلاتکلیفى بین مدرنیته و سنت گرایى فرو مىرود نشان دهند. زنان نویسنده، خبرنگار و فیلمسازى که با همه سختىها کار مىکنند و پاى تمام آرمانها و اهدافشان مىایستند بدون اینکه حداقل دستمزدى دریافت کنند و این سرچشمه گرفته از شرایط موجود جامعه ایران چه در خارج و چه در داخل است. در حالی که اگر دنبال پول باشی دفتر نشریات و روزنامههاى وطنى نون به نرخ روز خور با شرایط استثنایىشان راحت جذبت میکنند و تنها باید مىدانستى به نفع کدام جناح بر علیه دیگرى بنویسى.
حالا این وسط یک سرى که حکم پدر خواندههاى از دور خارج شده را دارند و با تنها با کمک رسانههای خارج از کشور که به تریبونی برای بیان عقدهها و سرخوردگیهایشان تبدیل شده زندهاند؛ هر از چند گاهی در یک سرى برنامههاى نازل و تکراری در شبکههاى ماهوارهاى که ادعاى روشنفکرى و باسوادى دارند مى نشینند و عقدهگشایی مىکنند. این آدمها سالهاى سال است که خبر ندارند در حال تکرار مداوم یک سیکل هستند و اگر همین رسانهها و جماعتی سر در برف فرو کرده نباشند باید بساطشان را برچینند… این روشنفکرنماها چنان به قدرت نداشتهشان غره هستند که انگشت اشارهشان را سمتت مىگیرند و شروع مىکنند به تهدید کردنت براى اینکه حاضر نشدى براى اندکى بیشرفت تن به خواستههاى بىشرمانهشان بدهى، پدرخواندههایى که براى افرادى دندان تیز کردهاند که دنبال شهرت نیستند بلکه و تنها پی سالم کار کردن و سالم ماندنند…
باکى نیست آقایان، اساتید، روشنفکران و پدرخواندههاى عزیز که سالهاست دور از وطن بحثهاى به اصطلاح روشنفکرانه راه مىاندازید… حالا مى فهمم چه شد که با استعدادترین هنرمندانمان عطایتان را به لقایتان بخشیدند، وجود شما مخرب تر از تمام متعصبان وزارت ارشاد و حاکمیت است حداقل آنها مىدانند پیرو چه فلسفهای هستند، شما که شهوت و شهرت، آن خرده عقلتان را هم زایل کرده است…
و چه خوب که همه دنیایتان همین حوض متعفن و لجن بسته خود است…و نمىدانید دنیا بزرگتر از آن است که عدم تمایل به تن دادن بر خواستههاى شما مانع از کار کردن ما بشود…خوشحالم که ریشهاى در محفل متعفن خود ساختهی شما ندارم که نسل جدید به جاى مواد مغزى، از مشت انگل رشد کرده بر این ریشهها تغذیه کند.
استاد که نیستید، راهنما و مشوق که نیستید، دست نمىگیرید چون این در ذاتتان نیست فقط سالهاست نام روشنفکر را همچون وصلهاى نچسب با خود از این دیار به آن دیار مى کشید… زنانگىمان را به سخره بگیرید و بگذارید در پناه همان نام روشنفکرى و تاریخ چند هزار سال این کشور عزیزمان سالم قلم بزنیم!
ریحانه ظهیری
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.