توضیح: این یادداشت کوتاه و پراکنده تنها به قصد روشن تر کردن برخی از مفاهیم به کار رفته  درباره جنبش های اجتماعی در بحثی است که چندی پیش نه به عنوان سخنرانی رسمی، علنی و آماده، بلکه همچون طرح اولیه ای برای هم اندیشی در میان جمعی از کنشگران جمهوری خواه در جلسه ای دربسته در اواسط ماه ژانویه از سوی من بیان شد. در لینک زیر  تنها بخش نخست آن نظرات آمده است. عکس ضمیمه نیز ربطی به آن جلسه ندارد و برگرفته از سخنرانیم در بروکسل در سال ۲۰۱۲ است.

۱ در بررسی های تاریخی از جنبش های اجتماعی، گرایش صنفی گرایی، اصلاح طلبانه و همچنین خودانگیختگی و خودبه خود گرایی در تقابل با نظریه های نخبه گرایی و اراده گرایی انقلابی  و ساختارگرا تاثیرات چشمگیری بر این جنبش ها داشته اند. در این زمینه به ویژه ادبیات مارکسیستی از زمان مارکس به بعد توجه خاصی به این موضوع داشته است. البته نقدهای مارکسیستی همچون نظریه ای ساختارگرا بیشتر متوجه گرایش نخست است که هدفش نه انقلاب اجتماعی، نه کسب قدرت سیاسی و نه تغییر ساختارها و پی ریزی نظمی دیگر بلکه بهبود اوضاع روزمره است. نقد مارکس به چارتیستها و به به ویژه نقد لنین و پانه کوک به تریدیونیسم به دلیل آن که این جنبش ها ساختارگرا نبوده و دعوت به انقلاب نمی کردند، محور اصلی این گونه نقدها بود. این به رغم به رسمیت شناختن و دفاع همیشگی مارکسیست ها از مبارزات اتحادیه های کارگری برای بهبود موقعیت رفاهی و اقتصادی کارگران و خواست های مطالباتی بوده است. برای نمونه پانه کوک می نویسد “تریدیونیونیسم در ابتدا مکتب تمرین قابلیت پرولتری بود، مکتب همبستگی بمثابه روح مبارزه ی سازمانیافته بود. در اتحادیه های کارگری اولیه ی انگلستان و آمریکا، این کسب قابلیت پرولتری اغلب در یک بنگاه صنفی-پیشه ای متحجر شد و انحطاط یافت –یک وضعیت ذهنی سرمایه دارانه ی واقعی. اما، آنجا که کارگران برای حیات خود می جنگیدند، آنجا که بیشترین تلاش از سوی اتحادیه هاشان به سختی می توانست استاندارد زندگی شان را حفظ کند، آنجا که نیروی کاملِ سرمایه داریِ پرتوان، مبارز، و انبساط یابنده به آنها حمله ور شد، وضعیت متفاوت بود. در آنجا بود که باید این معرفت را می آموختند که فقط یک انقلاب میتواند آنها را بطور قطع نجات دهد.” ( پانه کوک، تریدیونیسم، سال ۱۹۳۶). البته نقدهای تند پانه کوک از تریدیونیسم نه از جنس و نه از منظر تئوری های  نخبه گرایی انقلابی لنین بلکه برخاسته از نظریه “کمونیسم شورایی” است که نخبه گرایی لنینی و تجربه حکومت بلشویکی را نیز همچون پیامد آن به شدت مورد نقد قرار می دهد. سندیکالیست های انقلابی نیز به همین روال هم منتقد تریدیونیسم وهم نخبه گرایی حزب لنینی بودند. این رویکرد متفاوت، البته هرگز جایگاه تعیین کننده ای در جنبش های اجتماعی نیافت. اگر تئوری حزب لنینی و نخبه گرایی برخاسته از آن، نقش مهمی درتحولات کشورهای فرا انقلابی ایفا کرد، اتحادیه های کارگری و اتحادیه گرایی در جوامع غرب  نقش مهمی در بهبود موقعیت روزمره طبقه کارگر ایفا کرد و امروز به رغم برخی دگردیسی ها، اغلب پیوند نیرومندی به ویژه با احزاب سوسیال دمکراتیک اروپایی دارند.

با  این همه در سالیان اخیر شاهد کم رنگ تر شدن نقش اتحادیه های کارگری و صنفی گرایی در جهان غرب هستیم که مورد بررسی قرار گرفته اند. این بررسی ها نه از زاویه نظریات به حاشیه رانده شده لنینی و “کمونیسم شورایی” پانه کوک و سندیکالیست های انقلابی، بلکه با ارزیابی نقش اتحادیه ها و احزاب کارگری از منظر دگردیسی های ساختاری در جوامع پسا صنعتی، رشد طبقه متوسط و بخش خدمات و برآمد جنبش های اجتماعی نوین مورد مداقه قرار گرفته اند.

۲. تا آنجا که به مارکس برمی گردد نمی توان انکار کرد که نوعی برخورد دوگانه در نظریه مارکس در برخورد به خودبه خود گرایی و اراده گرایی، هستی اجتماعی و آگاهی اجتماعی، رابطه حزب و طبقه و نقش اتحادیه ها و حتی اولوسیونیسم به چشم می خورد. مارکس در مقایسه با پیروان بعدی خود همچون لنین، کائوتسکی و پانه کوک – نگاه سخت مثبت تری به اتحادیه های کارگری داشت و از آن همچون “آموزشگاه سوسیالیسم” نام می برد. در نزد او اتحادیه ها ابزار مهمی برای تبدیل شدن از “طبقه ای در خود” به “طبقه ای برای خود” بود. مارکس حتی در نامه به بلت می نویسد ” چنین است که از جنبش های اقتصادی منزوی کارگران همه جا، جنبشی سیاسی پدید می آید”. گرچه جنبش چارتیست ها به دلیل بنیاد مطالبه محور آن با انتقادات تند مارکس روبرو می شود، اما  نمونه ای از فراروئیدن مطالبات اقتصادی به سیاسی در جنبش کارگری انگلیس به شمار می رفتند. با این همه تاکید مارکس در نقد اصلاح طلبی حتی در مانیفیست نیز تکرار می شود: “منظور این سوسیالیسم از دگرگونی در شرایط مادی زندگی، به‌هیچ وجه از میان بردن مناسبات تولیدی بورژوائی نیست که فقط از راه‌های انقلابی ممکن است بلکه منظورش اصلاحاتی اداری است که بر پایه همین مناسبات تولیدی انجام می‌شوند، اصلاحاتی که در مناسبات میان کارِ دستمزدی و سرمایه چیزی را تغییر نمی‌‌دهند. ” هم از این رو تشکیل حزب انقلابی کارگری را برای فرارویی از این محدودیت ها ضرور می خواند.

۳. با این همه برخی از مارکس شناسان با اشاره به نظریه “خود رهایی طبقه کارگر” در آثار مارکس برآنند که او حتی از نظریه “خودانگیختگی کارگری” دفاع می کند (برای نمونه به کتاب مارکس اثر بابک احمدی رجوع کنید). جان مالینکس (در کتاب مارکسیسم و حزب) تا آنجا پیش می رود که ادعای مارکس مبنی بر اتحادیه های کارگری همچون آموزشگاه سوسیالیسم را نشانه خوش بینی بیش از حد مارکس به “خودبه خود گرایی” می داند و بر آن است که این اتحادیه ها و تریدیونیسم همچون نظریه ای که تنها بر مبارزات صنفی و اقتصادی طبقه کارگر تاکید می کند نمی تواند آن را به سوی سوسیالیسم هدایت کند و ضرورت حزب از آن رو است.

برخی دیگر اما همچون آندره گرز (در “وداع با پرولتاریا”) برآنند که تاکیدات مارکس بر نقش حزب کارگری در مانیفست و دیگر آثار او تلویحا نوعی نظریه جایگزینی طبقه با نماینده و پیشاهنگ را در بر دارد. به زعم او این تنها نظریه لنینیستی نیست که در برخورد به جنش های اجتماعی مبلغ نوعی از ولونتاریسم (اراده مصمم حزب پیشاهنگ انقلابی) وهم چنین نخبه گرایی (ضرورت انتقال آگاهی سوسیالیستی از بیرون توسط روشنفکران به درون طبقه کارگر) است. گرز تاکید می کند که نظریه رسالت پرولتاریا در نظریه مارکسی برگرفته از اندیشه دیالکتیک هگلی رسالت عقل در تاریخ است که مارکس مدعی است در نزد هگل وارونه بود و او آنرا به جای خود نشانده است. ادعای مارکس در “متجسد شدن فلسفه در پرولتاریا” بخشی از آن چیزی است که بر پایه آن گرز مدعی است در نزد مارکس هم نظریه جاگیزینی وجود داشته است. برای نمونه مارکس می نویسد “رهای بشر را سری است و بدنی، سر آن فلسفه و بدن آن پرولتاریا است” و رهایی پرولتاریا نیازمند “درونی شدن” این آگاهی است. چنین جملاتی زمینه ساز چنین برداشتی شده اند.

۴. نظریه لنینیستی اما در نقد تریدیونیسم و اولوسیونیسم و دفاع از “نخبه گرایی انقلابی” بسیار صریح و مونیستی است و با دوگانگی های نظری مارکس که هم سوسیال دمکراسی و هم کمونیست ها به آن استناد می کنند روبرو نیست. بی دلیل نیست که تندترین انتقادات به اکونومیسم و تریدیونیسم از جانب لنین طرح شد که می نویسد”: آگاهی سوسیال‌دمکراتیک در کارگران اصولاً نمی‌توانست وجود داشته باشد. این آگاهی را فقط از خارج ممکن بود وارد کرد. تاریخ تمام کشورها گواهی می‌دهد که طبقه کارگر با قوای خود منحصراً می‌تواند آگاهی تریدیونیستی حاصل نماید، یعنی اعتقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد، برضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانین بنماید که برای کارگران لازم است و غیره. ولی آموزش سوسیالیسم از آن تئوری‌های فلسفی، تاریخی و اقتصادی نشو و نما یافته است که نمایندگان دانشور طبقات دارا و روشنفکران تتبع نموده‌اند”.

۵. بسیاری همچون من (نگاه کنید به مهرداد درویش پور، “تمدن غیر سرمایه داری”، نشریه تلاش شماره ۲ سال ۱۹۹۸)، ضمن نقد این نظرات برآنند آنچه در شوروی سابق متحقق شد، شکل گیری به قول جیلاس طبقه جدیدی در جوامع فرا انقلابی بود که نتیجه نظریه لنینی در زمینه حزب و طبقه بود که با به قدرت رسیدن بلشویک ها تکوین یافت. نظریه نخبه گرایی لنینی و حکومت بلشویکی نه تنها توسط سوسیال دمکرات ها بلکه انقلابیونی نظیر روزا لوکزامبورک نیز مورد نقد قرار گرفت.

امروزه نه تنها نظریه “نخبه گرایی انقلابی” بلکه حتی نظریه نخبه گرایی دمکراتیک از منظر دمکراسی مورد نقد قرار گرفته و کم رنگ شده اند. در ایران نیز با کمرنگ شدن نظریه های ولونتاریستی، توجه به اهمیت اتحادیه های کارگری، جنبش های صنفی و مطالباتی و پتانسیل خیزش های اجتماعی در تغییرات نه تنها روزمره بلکه ساختاری و آنچه آصف بیات از آن به عنوان “ناجنبش” ها نام می برد، بیشتر شده است. این لزوما به معنای بازگشت به نظریه خودبه خودگرایی یا تقلیل گرایی دربرخورد به جنبش های اجتماعی نیست، بلکه بخشی از رویکرد پساساختارگرایی در برخورد نافرمانی های مدنی، اعتراضات و جنبش های اجتماعی است که بیشتر با نظریات گرامشی و گفتمان گرایی قابل تحلیل هستند. علاوه بر آن هر نظریه اصلاح طلبانه یا مطالبه محور در برخوردبه جنبش های اجتماعی الزاما به معنای باورمندی به خودانگیختگی نیست.

۶. اگر نظریات خودانگیخته گرایانه و اراده گرایانه و دوگانه سازی در این زمینه هر دو مسئله برانگیزند، پس راه چاره چیست؟

امروز تجربه نشان می دهد اتحادیه کارگری همبستگی در لهستان حتی می تواند قدرت سیاسی را فتح کند؛ یا جنبش های اجتماعی بدون سر یا رهبری سیاسی، موتور محرک بهار عربی و انقلاب تونس شدند؛ یا در غرب جنبش های اجتماعی نوین نقش برجسته تری در تحولات اجتماعی یافته اند؛ یا در ایران شاهد خیزش های خیابانی، “ناجنبش ها” و جنبش های اجتماعی از جنبش سبز گرفته تا خیزش دی ۹۶ و آبان ۹۸ و جنبش کارگران، معلمان، کارمندان، زنان، دانشجویی، اتنیکی و…متعددی هستیم.  بسیاری از آنها رابطه مستقیمی با گروه های اپوزیسیون نداشته یا از رهبری سیاسی شکل گرفته و تعریف شده معینی برخوردار نیستند. این جنبش ها نه  کاملا خود انگیخته اند و نه با اشکال کلاسیک اعتراضات پیشین که به انقلاب ۵۷ منجر شد شباهت چندانی دارند.

این تجربیات ضرورت فاصله گرفتن از ذهنیت های پیشین و نظریات ولونتاریستی و نخبه گرایانه را در ارزیابی از اعتراضات اخیر برجسته تر کرده است. این البته نباید به افسانه پردازی یا غلو در باره ظرفیت های اعتراضات خودانگیخته و خیزش های خیابانی یا جنبش های صنفی منجر شود.

۷. در گذشته این بیشتر چپ رادیکال بود که مبلغ ولونتاریسم (تئوری پیشاهنگ آوانگارد) بود. امروز اما راست رادیکال ایرانی بیشتر به ولونتاریسم چه از طریق آلترناتیو سازی در خارج از کشور، چه برخورد ابزاری به جنبش های اجتماعی، چه تلاش برای مهر خود را برآن جنبش ها زدن و… علاقه نشان می دهد. آنان گویی برای جنبش های مطالباتی یا صنفی به خودی خود ارزش چندانی قائل نبوده بلکه تنها در صورتی که با شعارهای ساختارشکن ضد حکومتی همراه شوند به آنها توجه می کنند تا به اعتبار آن بتوانند بر اهمیت رهبری سیاسی و “آلترناتیو” خود تاکید کنند و بر ناکارایی صرف جنبش های اجتماعی که می تواند موضوعیت آنها را کم رنگ سازد، پافشاری کنند.

۸. گرچه رویکرد سوم به جنبش های اجتماعی نیازمند کنکاش و درنگ نظری و درس آموزی بیشتر از جنبش های نوین اجتماعی و “ناجنبش ها” در کشورهای پیرامونی است، با این همه نظریات گرامشی درباره “هژمونی”، نبردهای موضعی، “روشنفکر ارگانیک” و فتح استراتژیک، دستمایه های قابل توجهی برای رویکردی سوم متمایز از خودانگیخته گرایی و نظریات نخبه گرایی انقلابی” یا هر شکل دیگری از نخبه گرایی بدست می دهد که من در بحث های خود درباره “تحول طلبی” به آن به تفضیل پرداخته ام. نظریه گرامشی درباره استراتژی جنگ های موضعی که در زمان و مکان دیگری تدوین شده است، همراه با درس آموزی از تجربه جنبش های نوین اجتماعی و نظریات پسا ساختارگرا شاید بتواند به تدوین رویکرد سوم در زمینه برخورد به جنبش های اجتماعی یاری رساند.

۹. جنبش های کلاسیک (از جمله جنبش های کارگری و سوسیالیستی) که یا تغییر موقعیت اقتصادی و مادی (توسط اتحادیه ها) یا تغییر قدرت سیاسی و شیوه تولیدی (توسط احزاب و شوراها ) را هدف قرار داده بودند، برجسته ترین نمونه جنبش های کلاسیک اجتماعی به شمار می روند. این جنبش ها حتی بر جنبش های فراطبقاتی نظیر جنبش های ضد استعماری و ملی نیز تاثیرات شگرفی در گذشته داشتند. با این همه امروز جنبش های نوین اجتماعی شکل گرفته اند (نظیر زنان، جوانان، صلح، محیط زیست و ضدنژادپرستی) که برخلاف جنبش های کلاسیک ربطی به موقعیت فرد در تولید و اقتصاد نداشته، فتح قدرت سیاسی را هدف قرار نداده و بیشتر جنبش های فراطبقاتی و ضد قدرت به شمار میروند. علاوه برآن این جنبش ها کمتر از خصلت ایدئولوژیک، با برنامه و ساختار تشکیلاتی هرمی و حزبی برخوردار بوده و سیالیت، افقی بودن و خصلت زنجیره ای و ژله ای مشارکت درآنها برجسته تر است. این جنبش ها به رغم محدودیت های خود نقش مهمی در تقویت جامعه مدنی در کشورهای اروپایی و به عقب راندن گفتمان های حاکم و به جلو راندن گفتمان های نوین اجتماعی (نظیر برابری جنسیتی، توجه به محیط زیست و تبعیض ستیزی، رفاه و عدالت) داشته اند. رشد این جنبش ها همزمان با کاهش تعداد اعضای اتحادیه های سنتی و احزاب کلاسیک و برجسته تر شدن رای عقیدتی به جای رای طبقاتی در انتخابات و پویش های نوین در جامعه مدنی برای عقب راندن سیستم و “محاصره مدنی دولت سیاسی” (گرامشی) در کشورهای دمکراتیک همراه است.

۱۰. بی شک موقعیت کشورهای پیرامونی و استبدادی نظیر ایران سخت متفاوت است و نمی توان و نباید به کپی پردازی پرداخت. با این همه بررسی ها ( برای نمونه رجوع کنید به سیاست خیابانی و زندگی همچون سیاست از آصف بیات) از تجربه بهار عربی، تونس، مصر، جنبش سبز در ایران و برآمد خیزش های ۹۶ و ۹۸ درایران و خیزش خوزستان و اصفهان و جنبش های اخیر نشان می دهد اشکال نوینی از اعتراض و سازماندهی جای اشکال سنتی تشکیلات و احزاب را  گرفته اند.  این که تا چه می توان از امکان پذیری گذار از اعتراضات زنجیره ای اخیر به ابر جنبش ها برای چالش استراتژیک نظام سخن گفت، پرسشی است که با توجه به توازن قوای نابرابر کنونی و توانایی های نظام در سرکوب و تجربه مردم از خودداری از تکرار تجربه انقلاب ۵۷ پاسخ ساده ای به آن وجودندارد. با این همه می توان مدعی شد تجربه های پیشین همچون امید بستن به اصلاح طلبی دینی، یا “رژیم چنج از نوعی که راست رادیکال مبلغ آن است یا تجربه تکرار انقلاب بهمن که بخشی از مبلغان انقلاب قهری به آن امید بسته اند، از کمترین جذابیت و زمینه پذیرش اجتماعی برخوردار است. به جای آن شاید باید به نظریه های پساساختارگرا توجه بیشتری کرد و با اتکا به آن راه های موثر تر پشتیانی از جنبش های اجتماعی، خیزش های خیابانی و “ناجنبش ها” در سرزمینی که به “جامعه جنبشی” معروف است، پیدا کرد. اپوزیسیون ایرانی به جای پیگیری پروژه های بی فرجام گذشته و تداوم سیاست، سازماندهی و سبک کاری که برگرفته از نخبه گرایی های کلاسیک و ولونتاریستی است یا نظاره گری منفعل نسبت به اعتراضات هم ساختارشکن و هم مطالبه محور، نیازمند تجدید نظر و توجه به تقویت نهادهای جامعه مدنی از جمله اتحادیه ها، جنبش های اجتماعی و خیزش های اجتماعی است. جنبش ها و نهادهایی که نه تنها در نهادینه کردن خواست دمکراسی و عدالت درآینده ایران نقش مهمی دارند، بلکه به نقد به اصلی ترین نیروی چالشگر نظام اسلامی حاکم بدل شده اند.

در مباحث مقدماتی که در لینک زیر از آن سخن گفته شده، روشنفکران ایران، فعالان مدنی، صنفی و سیاسی به درنگ در جستجو و پرواندن این رویکرد سوم دعوت شده اند.

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)