باز بهمن امد. هر ساله در این موقع بی اختیار مجبور به مرور خاطرات گذشته ها میشوم. گوئی در این مرور به جستجوی تسلای خاطری هستم بر انچه بر سرزمین ما گذشت.
۵۰ سال پیش در همین روزها من در زندان قصر شماره چهار همسفره با بقایای سازمان افسران حزب توده (عباس حجری، علی عموئی، ابتراب باقرزاده، باقر ذوالقدر و رضا شلتوکی) بودم. البته علاوه بر انها غنی بلوریان از حزب دموکرات کردستان و یا صفر قهرمانی و پرویز حکمت جو و بدرالدین مدنی مترجم اثار رومن رولان و تک و توک افراد دیگر که رویهمرفته هفده هیجده نفری میشدیم. ذهن جویا و جستجوگر من باعث میشد که ساعتها با هرکدام از آنها دور حیاط مصفای زندان قدم بزنیم که حاصل انها اگر نه با ایده های حزب توده که اشنائی من با شخصیت هرکدام از آنها بود. من ۲۱ ساله داشتم و شاید جوانترین زندانی در میان مردانی مسن که فرزندی نداشتند و نمی توانستند داشته باشند. این رابطه مرا با غول هائی که در کنار من قدم میزدند اسان کرده بود. گذران هیجده سال و در مورد صفرخان بیست و دو سال یعنی تمام ایام جوانی در زندان از هر کسی انسانی متفاوت میسازد.
البته در زندان شماره چهار سفره دیگری باز از ان چپ های جوان تر بود که توده ای ها را فسیل و رویزیونیست میدانستند. ملغمه ای از چپ های طرفدار مائو، هم پرونده های پرویز نیکخواه، تک و توک از گروه فلسطین و چهار پنج نفری هم از میان سالان ساکا (سازمان انقلابی کارگران ایران). هنوز پای اعضای چریک های فدائی به زندان باز نشده بود. شاید دو سه ماه دیگر، طرفهای فروردین اولین گروه انها که ادمهای شاخص انها فریبرز سنجری و قاسم ارض پیما بود ورود کردند و این فرصت نادر برای من پیش امد که با انها هم ساعتها قدم بزنم.
بجز چند نفری ادمهای متفرق و تک رو که به هیچ گروهی تعلق نداشتند بقیه جمعیت را مذهبی ها تشکیل میدادند. بجز یکی دو نفری از مذهبی ها مثل کاظم بجنوردی و ابوالقاسم سرحدی زاده اکیدا رابطه ای بین چپ ها و مذهبیون وجود نداشت. حتی دستشوئی و توالت و محل رفت و امد ها هم مشخص شده بود. ما را نجس میدانستند. از ادمهای شاخص انها حاج مهدی عراقی بود و اسدالله عسگر اولادی و حاج انوار و تشکیل میشدند از حزب ملل اسلامی و گروه موتلفه اسلامی و فدائیان اسلام و مبارزین منفرد مسلمان.
البته قبل از انتقال من به زندان شماره چهار، یک سالی را هم در زندان شماره سه گذرانده بودم. انجا محل جوان ها و پر شور و شر ها بود و افرادی که زندانی های کوتاه مدت داشتند. اما ترکیب زندان همان بود. چپ ها و مذهبی ها و ادمهای منفرد. جای سرود و شعر و بحث های آتشین و کتاب خوانی های دسته جمعی و برگزاری جشنها. من خودم یکی از اینها بودم.
فرصتی بود تا با تصویر نزدیکی از چپ در رنگ ها و طیف های گوناگون ان اشنا شوم. از بچه های سازمان انقلابی مثل گرسیوز برومند و سیامک لطف الهی با جریانات خارج از کشور و سایرین هم طرفدار مائو بودند و یا جنگ های چریکی و عملیات خرابکارنه و انقلابی مدل امریکای لاتین. فرصتی بود تا بعضی چهره های روشنفکری چپ مثل سعید سلطانپور و یا به اذین هم به مجموعه خاطرات و شخصیت های من از چپ ها اضافه شود. شاید تنها گروه متفاوت در میان تمام آدمهای زندان بچه های حزب ملت ایران بودند. مهنس نمازی و مهندس فرزین و یکی دو نفر دیگر به علاوه داریوش فروهر.
بجز این گروه معدود ملی که بخاطر اعتراض به جدائی بحرین از ایران انجا بودند سایر زندانی ها چه در زندان شماره سه و چه در زندان شماره چهار خواهان براندازی نظام پادشاهی بودند. مذهبی ها همه و بدون استثنا خواهان حکومت اسلامی بودند و چپ ها در تمام انواع و الوان مختلف خواهان استقرار حکومت سوسیالیستی. البته بین مذهبی ها و چپ ها نقطه اشتراک بزرگ و بنیان تمام تحولات فروپاشی نظام سلطنت بود. برای چپ ها نیروهای مذهبی جزو نیروهای درون خلقی تلقی میشدند. در هر حال هدف براندازی نظام سلطنت بود یا برای حکومت اسلامی و یا حکومت کارگری.
البته قبل از زندان هم این حس جستجوگر مرا با پرویز پویان معروف و مهدی اسحقی اولین کشته شده جنبش مسلحانه در سیاهکل اشنا کرده بود به علاوه کسان دیگری که میشناختم و قرار بود بعدا کشته شوند مثل برادران سنجری و چریک عاشق عبدالله پنجه شاهی که به دست رفقا حذف شد. بعد از زندان هم با یکی از مشهور ترین نامداران چپ، کرامت دانشیان هم پیاله بودیم. غرض از تمام اشارات نشان از اشنائی من با داستان چپ ایران دارد. شاید در کتابها هزار اطلاعاتی باشد که من به یاد ندارم اما من با روحیات، اخلاقیات، شخصیت، رویاها و نگاه چپ های ان نسل آشنا هستم که در کتابها نمی اید.
در این مقاله همیشه منظور من از چپ، چپ های قبل از انقلاب است و کسانی را که در طول انقلاب و یا بعد از آن چپ نامیده شده اند نه میشناسم و نه علاقه ای به شناخت انان دارم. من با افکار و واقعیات زندگی این نسل بیگانه هستم همچنان که انها با رویاهای نسلی که من شناختم بیگانه.
شاید برای این نسل درک این حال چنان ساده نباشد که ان کدام نیروست در روح پانزده جوان تحصیل کرده و اهل کتاب که ایمان دارند جامعه مثل یک ماشین مکانیکی است که موتور کوچک موتور بزرگ را روشن میکند و با این رویا که شهید راه رهائی خلق شوند و یا روزی همچون فیدل کاسترو و چه گوارا به عنوان ناجی و قهرمانان خلق از کوه های سییرا مائسترا در اغوش خلق گرفته شوند به جنگل سیاهکل میزنند تا پنجمین ارتش جهان را شکست دهند. شاید خسرو گلسرخی تبلور اوصاف ان نوع چپ است. ملغمه ای از میل به شهادت امام حسینی به عنوان الگو و قهرمان خلق های خاورمیانه، معنای زندگی ایمان به ارمانی مقدس و جهاد در راه ان و اهل شعر و کتاب و در جستجوی نام با دیدی سطحی از همه چیز و رویای کسی بودن، قهرمان خلق شدن و باورمند به روئین تن بودن اینچنین بود نسل ما. همیشه وقتی به این نقطه میرسم این جمله برتراند راسل را به یاد میاورم که میگوید: من هرگز حاضر نیستم بخاطر عقایدم بمیرم شاید غلط باشند و اینست تفاوت روشنفکران ما و آنها.
در تمام چپ هائی که در طول زندگی خود شناختم، در تمام طیف ها و الوان مختلف چیزی بین همه انها به اشتراک بود، فارغ از تمام اختلافات. همه چه پیر و جوان، پیرو هر مکتب و مسلکی ادمهائی بودند با اخلاقیات متعالی، افکار انسان دوستانه و عدالت طلبانه، فرهنگ دوست و ظلم ستیز در هیچکدام منافع مادی و شخصی انان را به مبارزه نکشانده بود. اما چیز دیگری هم میان همه انها به اشتراک بود. دستهای هیچکدام دست های کارگر و کشاورز نبود. هیچکدام از چپ هائی که من شناختم نه در زمره پرولتاریا محسوب میشدند و نه حتی با انان رابطه تنگاتنگی داشتند. همه ان داستانها جنگی بود بین دولت و چپ ها با زبانی که فقط هر دو طرف می فهمیدند. مردم نظاره گر و بی تفاوت بودند و همین موجب شد تا تئوری هایی که از این بی تفاوتی خشمگین بودند و خشونت پیشاهنگان خلق را موجه میکرد ساخته شوند. پس این خیل ادمها با پرچم مارکسیسم و تازگی ها با مسلسل و مصمم به رهائی طبقه کارگر در این کارزار به دنبال چه امده اند؟ کتک هائی که خورده اند سالهائی که در زندان گذرانده اند، اوصاف ناسزائی که از سایر چپ ها شنیده اند و زندگی در هول و هراس، بی هیچ چشمداشتی دنیوی پس این بها را برای چه میپردازند؟ ابتدا از شخص خودم شروع کردم. من نمونه خوبی از چپ های نسل خود بودم.
فضیلت های بزرگ در جنگ های بزرگ زائیده میشوند و وقتی معنای زندگی جنگ با امپریالیزم جهانی باشد باید خود را برای آن آماده کرد اما چه لذتی دارد این جنگ نابرابر و مظلومانه و مقدس. همچون دن کیشوت مظاهر مدرنیته و مردان سیاسی را قلعه ساحران و جادوگران میدیدیم و جنگ با این اشباح به ما قدرت و نیروی زندگی میداد، به زندگی ما معنا میداد. انقلاب آینه ای بود که تاریخ در مقابل چپ ها گرفت تا با واقعیت وجود خود روبرو شوند.
این تفکر بر خود و نگاه دقیق به شخصیت و زندگی دیگرانی که در زندان شناخته بودم مرا متوجه کرد که در پشت نقاب ایدئولوژی امیال و انگیزه های دیگری است که قبل از هر چیز معنا دادن به زندگی است. میل به کسی بودن. چپ ها همه دغدغه جایگاه خود در تاریخ را دارند. من در کجای ثقل زمین ایستاده ام؟ مارکسیسم مذهبی است که به انها راه را نشان میدهد. البته من بعد از این سیر و سیاحت در خود و دیگران به این فکر افتادم که به دنبال جایگاه خود در کائنات و عالم هستی بگردم. خودم به زندگی خودم معنا بدهم و از اینجا شروع کردم که مارکسیسم و انچه را در چپ بودن یاد گرفته ام کنار بگذارم. وجودم را از اندیشه و احوالات چپ ها پاک کردم اما خاطرات من هنوز پر از چپ هاست.
بعد از انقلاب چپ ها تمام حالات و احوالات خود را در جنگ با شاه به دیکتاتوری، شکنجه، نبودن احزاب و ازادی نسبت میدهند. گوئی کشور ما در طول تاریخ طولانیش توسط شاهان دموکرات اداره میشده است. قسم میخورم که تمام چپ ها و تمام مذهبیون فقط در فکر براندازی نظام سلطنتی بودند. جنگ با سلطنت. حرف هائی که بعد از انقلاب به عنوان استدلال برحقانیت مبارزه علیه سلطنت زده شد از زبان هیچکدام از چپ های ان روزگار به عنوان انگیزه اصلی مبارزه شنیده نمیشد. برای انها راه رسیدن به بهشت سوسیالیزم بر ویرانه های سلطنت بنا میشد. البته که برای ان اشتباهات بزرگ تاریخی باید حرفی بزنند.
مذهبیون به انچه میخواستند رسیدند. با این که در زندان بوی مطبوع غذای زندانیان مذهبی که حمایت مالی بازار را داشتند به مراتب دلپذیرتر از دیدن تنه تنومند صفر خان قهرمانی در مقابل یک تخم مرغ اب پز بود با این حال پیروزی از آن مذهبی ها شد.
با انقلاب ایران تاریخ سرزمین ما ورقی تازه خورد. حکومت شاهان سرآمد و حکومت شریعت مداران حاکم شد. زندانیان مذهبی رویای خود را محقق دیدند و بر اریکه قدرت حکومت اسلامی تکیه زدند. چپ های نسل من هم دست در دست نیروهای درون خلقی همچون صنف طباخ و کله پز، همراه با هیات عزاداران سیرجانی مقیم تهران به دستور امام مسجد جامع محله و فرمان خمینی کبیر مرگ بر شاه گفتند با تمام توان انقلابی و منطبق با سوسیالیزم علمی اما همه آنچه را که داشتند بجز خاطرات ان رویاهای برباد رفته پاک باختند.
چهار دهه از انقلاب ایران میگذرد. چپ های نسل من شاید از خانه های سالمندان به پاهای زخمین و راه طی شده پشت سر مینگرند و با این سوال وحشتناک که جایگاه او در تاریخ کجاست؟ و من تلخ و غمگین به رگهای بریده مام میهن نگاه میکنیم، خاطرات خود را از آن مردان رویائی و بهائی را که بخاطر ان رویا ها پرداختند مرور میکنم و از خود می پرسم نقش چپ ایران در تاریخ و فرهنگ و ملیت ما ایرانیان کجاست؟ قضاوت تاریخ بر اساس رویاها و اهداف و آرمانها نیست بر اساس شده های ناشدنی پذیر تاریخی است. ایکاش زبان ما میان خائن و خادم صفت میانه ای هم داشت و یا صفتی که هردو معانی را در بر میگرفت.
یادم میاید که برای اولین بار داریوش خواننده با موهای بلند ترانه “دیگه نگو دوست دارم که باورم نمیشه” را از صحن شکوفه نو میخواند و تلویزیون پخش میکرد. من در اطاق تلویزیون زندان کنار سایر رفقا نشسته بودیم. ضمنن این اولین بار بود که مردی را با موهای بلند می دیدیم. ان روزها بیرون از زندان گویا جریانات هیپی گری هم داشت اوج میگرفت. یکی از رفقا که بغل دست من نشسته بود با پوزخند گفت: فرق دنیای این کجا و دنیای عباس مفتاحی. چهار دهه میگذرد و من متحیرم که کدامیک را در کجای تاریخ باید گذاشت؟
نظرات
یکی از برجسته ترین خصوصیات همیشگی مبارزات طبقاتی و اجتماعی درجات بالای پیچیدگی, بغرنجی و غامضیت های بی مانند و بی نظیر آنان است. .
درک چنین بغرنجی ها و پیچیده گی های فرایندهای دراز مدت مبارزات طبقاتی و اجتماعی کار هر کسی نیست, به قول معروف “گاو نر می خواهد و شخص کهن”!
علاوه بر ضرورت معرفت اندوزی مداوم و انباشتن دانش و حکمت معاصر و امروزی (معاصر بودن) که بخشی از فرایند مبارزهء طبقاتی است, همچنین مسلح بودن به دیدی دراز مدت یکی دیگر از ملزومات پیش برد موفق مبارزه است.
بر اساس چنین مبنایی انتظار و چشم انداز پیروزی برای پروژهء سوسیالیسم و برقراری عدالت در ایران می بایست چشم اندازی چندین نسلی باشد و توهم این را نداشته باشد که لزوما در نسل خویش شاهد پیروزی حکومت کارگران در کشور خواهیم بود.
پیروزی نهایی حکومت شوراها بسیار ممکن است که چندین و چند نسل طول بکشد, اما تسلسل و پیگیری در اصول, چشم اندازها و روش های سوسیالیستی, ضد سرمایه دارانه و کارگری است “که این قافله را به مقصد میرساند”.
غم و اندوه نسل جوانان ۵۰ سال پیش به جای خود, اما چنین تاسفات و تالمات (حمل بر گستاخی نشود, اما به قول صادق هدایت “چس ناله ها”) بیش از هر چیز متعلق به دوران سپری شدهء سالمندان است.
نسل کنونی نسل پیروزی های هفت تپه و دوران اعتصابات سراسری آموزگاران و کارگران پیمانی نفت است.
از این نسل جوان یاد بگیریم
————————————-
خطابهی آسان، در امید
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
□
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارتبار نمیمانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیدهی حیرت میگشود.
□
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه میلاد تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست،
هم از آن دست که مرگت؟
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
□
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
□
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
□
نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
۲۳ تیرِ ۱۳۵۹
دوشنبه, ۱۱ام بهمن, ۱۴۰۰