ی آبِ زلال بعد از گذشتن از هزار رود خشک به تو رسیدم. چرا سر از عهد بوق درآوردی؟ چرا به داغ و دَرفش کشیده شدی؟ تو با چشمبند و دستبند چه نسبتی داشتی؟ چرا خونِ آن همه جانِ شیفته را بر زمین ریختی؟ باور ندارم جهل و تیرگی عمرِ جاودان دارد، باور ندارم اصالت با تاریکی است…
برای ادامه مقاله روی عکس زیر کلیک کنید.
همنشین بهار: گاست و هایزر و گوادلوپ، عاقبت از ما غُبار مانَد
شنبه, ۲۷ام دی, ۱۳۹۳
اضافه شده توسط همنشین بهار نویسنده مطلب:مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.