ی آبِ زلال بعد از گذشتن از هزار رود خشک به تو رسیدم. چرا سر از عهد بوق درآوردی؟ چرا به داغ و دَرفش کشیده شدی؟ تو با چشمبند و دستبند چه نسبتی داشتی؟ چرا خونِ آن همه جانِ شیفته را بر زمین ریختی؟ باور ندارم جهل و تیرگی عمرِ جاودان دارد، باور ندارم اصالت با تاریکی است…
برای ادامه مقاله روی عکس زیر کلیک کنید.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.