در بزرگداشت حمیدرضا صدر، منتقد فیلم

حمیدرضا صدر اولین منتقد فیلم زندگی من بود. از طریق او بود که در ده یا یازده سالگی فهمیدم موجودی به نام منتقد فیلم آن بیرون هست. مادرم معلم ادبیات بود و یک مجله‌خوان حرفه‌ای. و اعتیاد به مجله را هم از همان ابتدا در وجود من کاشت. همین که توانستم سه جمله پشت سر هم بخوانم و بنویسم، مرا به مجله‌فروش نابینای سرکوچه‌ معرفی کرد و ازش خواست هر چهارشنبه یک کیهان بچه‌ها برایم کنار بگذارد. اما طولی نکشید که نه فقط کیهان بچه‌ها که مجله‌هایی که برای خودش می‌گرفت را هم می‌خواندم و یا دست‌کم ورق می‌زدم. یکی‌شان زن روز بود که مادرم از روزهای دانشجویی‌اش در قبل انقلاب می‌خواند. بخشی دو صفحه‌ای داشت که خیلی زود مرا جذب خودش کرد. بخش سینما و تلویزیون که احتمالا تنها بخش زن روز هم بود که برای کودکی یازده دوازده ساله جذابیتی داشت. در آن دو صفحه در مورد هر چیزی، از لورل و هاردی گرفته تا گلنار، و از سریال دوشنبه شب شبکه یک تا فیلم ژاپنی سیاه‌وسفیدی که جمعه عصر پخش شده بود صحبت می‌شد. اسم‌ها آشنا بود، چه به خاطر تلویزیون و چه به خاطر سینما رفتن‌های گاه و بیگاه با پدر و مادر، که کنجکاوی کودکانه را برای رجوع مکرر به آن دو صفحه برمی‌انگیخت. و نویسندۀ ثابت بخش کسی نبود جز حمیدرضا صدر که گاه با نام غزاله صدر هم می‌نوشت، به اسم دخترش که به نظر می‌رسید هم‌سن من است.

در میان تمام آن ورق‌زدن‌ها و سرک کشیدن‌های امروز محو در ذهنم یک تصویر را به روشنی به یاد دارم. جمعه عصری با بچه‌های فامیل به فیلمی که از تلویزیون پخش می‌شد خیره شده بودیم. فیلم گنگ‌تر از آن ‌می‌نمود که کسی از آن جمع کم سن‌وسال بتواند با آن رابطه برقرار کند. اما نکته‌ای در ذهنم جرقه زده بود: این فیلمی است که نویسندۀ صفحۀ سینمای زن روز در موردش با ستایش خواهد نوشت. هفتۀ بعد که مجله به خانه رسید، از حدسم ذوق زده شده بودم. این اولین کشف سینمایی من بود؛ فهم اینکه موجودی وجود دارد به نام منتقد فیلم که گویا مخاطب اصلی بعضی فیلم‌هاست. تازه می‌توان منتظر واکنشش هم ماند. و طولی نکشید که خوانندۀ ماهنامه فیلم شدم و در آن فضای غریب و ناآشنا اسم حمیدرضا صدر به آشنایی دو سه ساله شبیه بود؛ اما نه منتقدی که بلافاصله و همان ابتدا نوشته‌هایش را دوست داشته باشم.

یک‌جور گنگی در نوشته‌هایش بود، با پیش کشیدن نام انبوهی فیلم دیگر، که فهم نکته‌هایش را برای نوجوانی کم‌تجربه آسان نمی‌نمود. نویسنده‌های دیگر جهان ساده‌تری داشتند و گویی واقعا برای همان نوجوان کم‌تجربه می‌نوشتند. و تازه صدر اینجا، برخلاف زن روز، بیشتر از نام‌هایی که برای من نادیده و ناآشنا بودند می‌نوشت. زمان لازم بود تا یکی از فیلمی‌های محبوبم شود – که بازنگری‌های این اواخر هم مُهر تاییدی بر آن زد. وقتی آنقدر علاقمند شده بودم و آشنا به قواعد بازی که پس از آنکه وعده ‌داد یکی از «سایۀ خیال»های بعدی مورنائو خواهد بود، بی‌صبرانه به انتظار بنشینم – یکی از معدود وعده‌هایش هم بود که هرگز عملی نشد! و در این میان مواجهه‌هایش با سینمای ایران نیز بود که دائمی، پی‌گیر و بسیار انتقادی بود. در برابر سینمای ایران او شبیه هیچ نویسنده‌ای نبود. نه می‌شد او را با علاقه‌اش به این یا آن فیلمساز طبقه‌بندی کرد و نه با دشمنی‌اش با فیلمسازی دیگر. نقدهای منفی پرشمارش هم شبیه نقدهای دیگر نبود. در گسستی آشکار از آن «سنت تحقیر» که با نویسندگانی همچون شمیم بهار شکل گرفته بود – و رهروان گوناگونی تا به امروز دارد – او می‌توانست فیلم‌های بد را هم جدی بگیرد و درست در دل همراهی با مفروضاتشان استدلال‌هایی طعنه‌زن و گاه ویرانگر بیرون بکشد. کار خواندن منتقدان دیگر ساده‌تر بود. ممکن بود در دو نوشتۀ هم‌زمان در یک شماره با یک فیلم متعارف کودک همدلی بیشتری نشان دهد تا با فیلمی از مهرجویی یا بیضایی. و با آن که از پاهای ثابت مجله‌ای بود که مدافع یک‌جور مولف‌گرایی ایرانی به‌نظر می‌رسید، چندان علاقه‌ای به ایدۀ مولف ایرانی نشان نمی‌داد. می‌توانست با شور بیشتری در مورد نقش تالیفی بازیگران بنویسد تا کارگردان‌ها. می‌توانست به سادگی میان هامون و عروس پل بزند و کودکان خانۀ دوست کجاست، باشو غریبۀ کوچک، پرندۀ کوچک خوشبختی و گربۀ آوازخوان را در یک قاب کنار هم بنشاند و از دل آن نقبی بزند به تصویرهای یک دوران. دو مطلبی که به فاصلۀ چند شماره در تابستان و پاییز ۱۳۷۰ نوشت، یکی در مورد بازیگران دهۀ شصت و دیگری در مورد سینمای کودک آن دهه، توانایی‌هایش را به خوبی نشان می‌داد. جایی که با قلمی موجز در چهار پنج صفحه می‌توانست به راحتی میان جزئیات کمتر به چشم آمدنیِ فیلم‌ها حرکت کند و هم‌زمان آن‌ها را در یک لانگ‌شات گسترده و در دل پسزمینۀ اجتماعی‌شان و یا حتی شرایط تولید آن روزگار بنشاند. تعارف را کنار بگذارم، ماهنامۀ فیلم نه نویسندۀ دیگری داشت که بتواند کاری در آن سطح انجام دهد و نه بعدتر نویسندۀ فارسی‌زبان دیگری را دیدم که بتواند با چنین ظرافتی در این زمینه کار کند.  

هر چه زمان گذشت فهمیدم راز جذابیت و اهمیت نوشته‌های صدر در چیزی ورای موضع‌گیری‌هایش بود. او نویسنده‌ای نبود که در تحلیل پیچیدگی‌های روایی فیلم یا کشف عناصر میزانسنی آن چیره‌دست باشد. اما خلاقیت و ظرافت نوشته‌هایش جای دیگری خودش را نشان می‌داد. او در توصیف فیلم‌ها، در توصیف آنچه میان کاراکترها می‌گذشت، در توصیف رابطۀ احساسی خودش به عنوان تماشاگر با کاراکترها، افت‌وخیز آن‌ها درون درام، موشکافی دینامیک قدرت میان کاراکترها، و بالاخره بیان موجز و فشرده و گاه گزندۀ آن‌ در کوتاه‌ترین حجم ممکن، منتقدی بی‌همتا در فضای فارسی‌زبان بود. و طنزی پنهان هم داشت. چند سطر از یادداشت بسیار کوتاهش در مورد پردۀ آخر را بخوانیم: «دیدار دوباره‌ای با قامت آشنای “زن” در سینمای رمز و راز، جایی در قلمروی هیجان و تعلیق و “زن” که کانون همۀ رخدادهاست. زن قربانی. زن سرگردان. زن مستاصل. زنی که همه قصد جانش را کرده‌اند، حتی همۀ نزدیکانش. یک طعمۀ سهل و آسان. زن آسیب‌پذیر. زن مجنون. […] و روی دیگر سکه: زن دسیسه‌گر. زن شیطان‌صفت. زنی قوی که مردان را همچون مهره‌هایی بی‌مقدار به بازی می‌گیرد. زنی با صورتی سنگی در قالب حاکم […] زن برابر زن در دو روی سکه. و مردان که در این رویارویی، سیمای انسانی‌تری به خود می‌گیرند. کسانی که بر خلاف دو زن، به دو نهایت افراط‌گرایانه گره نخورده‌ا‌ند. مردانی از گوشت، خون و پوست، چه در جبهۀ آدمهای خوب و چه در صف آدمهای بد.»

نقد هوشمندانه‌اش بر سارا را با این اشاره شروع می‌کند که چطور فیلم در عین حفظ چارچوب قصۀ اصلی، صراحت آن را با نرم‌خویی‌‌ای جایگزین می‌کند تا تنش و کنایه‌های اخلاقی و اجتماعی آن را به حاشیه بکشاند. «اینکه ایرانی کردن یک اثر و به تعابیر روزش، امکان نمایش فیلم، چگونه جانمایۀ اثر را کم‌رنگ می‌کند و جز پوستی از یک کالبد از بین‌رفته باقی نمی‌گذارد». «اینکه سارا برخلاف تمام حرکاتش فاقد شوری در خور آن‌ حرکات به نظر می‌رسد» و «دشواری فیلم دشواری عینیت بخشیدن به پیچیدگی‌های ذهنی آدم‌هایش است». اینکه چطور فیلم محتاطانه هم از کنار زن و هم از کنار شوهرش می‌گذرد تا «فصل نهایی در نهایت به یک غافلگیری کوچک شبیه باشد تا نمایشگر درک متفاوتی از زن». یا نقد خواندنی‌اش را بر نرگس با اشاره به توفیق فیلم در مواجهه با بستر اجتماعی‌اش شروع می‌کند. «اما اگر فیلم به قربانی‌های اجتماع می‌پردازد، اصراری ندارد ما را از این قربانی‌ها یکسره با جامعۀ بی‌تفاوت اطرافشان مرتبط سازد. فیلم آن نگاه مستندگونه را تنها در حد شبحی از دنیای بزرگ‌تر پیرامون و قواعد انعطاف‌ناپذیرش نگه می‌دارد تا در عوض قامت آدمها را پررنگ‌تر کند. جایی که قربانی بودن سه کاراکتر اصی برتافته از واکنش یا شخصیت خود آنها می‌شود.» و بعد با ظرافت جزئیات بده‌بستان سه کاراکتر اصلی را در متن درام بنی‌اعتماد باز می‌کند. هرچند «این آدمها توانایی کشش درام را ندارند.» اما به رغم تمام کاستی‌ها آنقدر جزئیات از این سه کاراکتر بیرون کشیده که نوشته را با این اشاره جمع‌بندی کند: «در نهایت فیلم این جرقۀ اجتناب‌ناپذیر را در ذهن می‌زند که رخشان بنی‌اعتماد نخستین درام عشقی سینمای پس از انقلاب را ساخته است.» زبان صدر اینجا نیز مثل هر نوشتۀ دیگرش در سادگی تمام است اما هوشمندانه نکته‌هایی را برجسته می‌کند که تمام سینمای «اجتماعی» ما در سه دهۀ بعدی درنیافت و گام چندانی از این «اولین درام عشقی پس از انقلاب» به پیش نیامد.       

عامدانه مثال‌هایم را از نقدهای او بر فیلم‌های ایرانی انتخاب کردم – و از نوشته‌هایی که دم دست داشتم – که بر خلاقیت و اریژینال بودن مواجهۀ او تاکید کرده باشم. او را در کنار ایرج کریمی و کامبیز کاهه قرار می‌دهم، محبوبم‌ترین‌هایم از میان منتقدان ایرانی. سه نویسنده‌ای که بیشترین تعداد نوشتۀ همچنان خوب و خواندنی را برای امروز به جا گذاشته‌اند. ویژگی‌های مشترکی این سه نام را به هم گره می‌زند. هر سه عاشق سینمای کلاسیک آمریکا بودند و توانایی تبیینِ با ظرافت این عشق را داشتند. در مواجهه‌شان با سینما گونه‌ای جامعیت حضور داشت که در دیگر هم‌نسلانشان کمتر به چشم می‌آمد. سینما را به یک یا دو جلوۀ آن تقلیل نمی‌دادند. هم عاشقانه از فیلم‌هایی که دوست می‌داشتند می‌نوشتند و هم با لحنی گزنده از آنچه دوست نمی‌داشتند. از افراط و تفریطی که همیشه همبستۀ فضای سینمادوستی فارسی‌زبان است دور بودند. می‌نوشتند چون عاشق سینما بودند؛ از چشم مخاطبی عاشق سینما می‌نوشتند برای گفتگو با مخاطبان دیگر، و نه برای درس دادن به آنها یا به فیلمساز. اما تند و تیزترین‌ نوشته‌هایشان نیز جنس مکالمه را داشت – یک عاشق سینما نیز حتما فیلم‌هایی را دوست ندارد و دوست دارد بداند چرا. از تحقیر مخاطب یا ترور نوشتاری نویسندگان دیگر که مشکلاتی با آن‌ها داشتند دور بودند، و در مقابل، از آن احساس خنثی و کرختی نیز که معمولا به نام قضاوت نکردن و مکالمه با اثر هنری در میان ما طرفدارانی دارد. آن جنس نقادی را پی گرفتند که نه مملو از خودشیفتگیِ ورم‌کردۀ نویسنده بود و نه مماشات‌گرانه و بی‌اعتقاد به کنش نقادی و یا کارکرد جمعی آن: اینجا تعادلی نیاز بود که این سه خوب از عهده‌اش برمی‌آمدند. اگر کریمی تحلیلی‌ترین ذهن در میان این سه را داشت و کاهه پرشورترین‌شان بود، صدر سریع و تیزهوش بود. می‌توانست در چند جملۀ کوتاه آن مود و روح ویژه‌ای را که از فیلم دریافته بود جمع‌بندی کند و سریع بگذرد. می‌شد تاثیر سنت مشخصی از ریویونویسی انگلیسی‌زبان و نویسندگانی همچون دیوید تامسون را بر کارش دید. اما زبانش از تامسون پنهان‌گوتر و گزنده‌تر بود. و اگر عزم و پی‌گیری لازم را داشت که نقدنویسی را برای مجلات انگلیسی‌زبان پیش بگیرد و ادامه دهد، موفقیت و تثبیتش عجیب و نامنتظر نمی‌نمود. در بهترین نقدهایش، نویسنده‌ای در استاندارد جهانی بود.             

اما گویا بی‌قرارتر از آن بود که در مسیری آرام بگیرد. آن پسزمینۀ اجتماعی هم که نقدهای سینمایی‌اش در آن شکل گرفته بود به تدریج در حال محو شدن بود. حمیدرضا صدر و «سایۀ خیال»هایش و «نمای درشت»هایش در مورد فیلم‌های روز در پسزمینۀ مشخصی شکل می‌گرفتند و شور و انرژی می‌یافتند. آنچنانکه نقدهای مفصل کاهه، «مباحث تئوریک» کریمی و به یک معنا کلیت ماهنامۀ فیلم در یک فاصلۀ ده پانزده ساله نیز. هر انتقادی که امروز به روند مجله در طول دو دهۀ گذشته داشته باشیم، نمی‌توانیم بر آن تجربۀ استثنایی‌ چشم ببندیم که در نیمۀ دوم دهۀ شصت و نیمۀ اول دهۀ هفتاد با آن شکل گرفت. اینجا بحث چیزی بزرگتر از سینما در میان بود. نوشتن از سینما در فضایی که از آسمان موشک می‌بارید و هر شکلی از دیگری بودن در زیرزمین‌ها خفه می‌شد، تنها نوشتن از سینما نبود. این شکل از یاد آوردن سینما دفاع از زندگی‌ای بود که برای نسلی به تمامی انکار شده بود و برای نسلی تازه همچون تجربه‌ای در سرزمینی تخیلی جلوه می‌کرد. روزگاری که حتی نوشتن از یک فیلم متعارفِ نامزد اسکار هم صحبت از کالایی نایاب و ممنوعه و یادآور زندگی‌ای دریغ شده بود. صدر یکی از کانون‌های اصلی این کنش یادآوری و نقش تمام‌وکمال یک «قاچاقچی» فرهنگی را داشت. غریب نبود که نوشته‌اش را در آن شمارۀ صدِ معروف مجله – بر خلاف دیگر همکارانش که بیشتر در مورد فیلم یا شخص محبوبشان نوشتند – به همین تناقض سینمادوست بودن و از سینما نوشتن در زمانۀ خودش اختصاص داد. «و در قلمروی بی‌انتهای سینما، سینمای جهان و تصاویر بیست و چهار فریم در ثانیه‌شان را می‌بینی که تنها بدل به چند قطعه عکس شده‌اند. چند مطلب انتخاب شده. چند اشارۀ گذرا در حد بضاعت. و نهایتا بشارت به وجود دنیای دیگری که ظاهرا باید در حاشیه بماند.» «و خودت را ارزیابی می‌کنی که بیش از آنکه دیده باشی خوانده‌ای. ناگهان درمی‌یابی همۀ خاطره‌ات از فیلم‌ها به همان تصاویر یک‌فریمی چاپ شده بر صفحات سیاه و سپید محدود شده‌اند. تک‌فریمی از صد و سی هزار فریم یک فیلم. یک تصویر ثابت از اثری متحرک. و به کشتی فکر می‌کنی که هرگز کرانه‌ای برای پهلو گرفتن نیافته است.» اما آن پسزمینۀ اجتماعی به تدریج عوض شد و نیازها و شور و عطشی نیز که به آن مجله و آدم‌هایش معنا می‌داد. امروز و در نگاهی رو به عقب، چقدر کنایه‌آمیز به نظر می‌رسد که هر سه نامی که در بالا برشمردم در دهۀ هشتاد به تدریج محو یا کم‌رنگ شدند. کاهه پس از حادثه‌ای که برایش رقم خورد سکوت کرد و ننوشت، کریمی فیلمساز شد و نوشته‌های متاخرش کمتر صلابت نگاه دهۀ پیشش را داشت و صدر به قلمروی فوتبال و تلویزیون پا گذاشت. شاید کار هوشمندانه‌ای هم کرد، به دنیایی وارد شد تا با مخاطبی دیگر و گسترده‌تر حرف بزند، به عوض آنکه بماند و مثل بسیاری از همکاران سابقش به شبحی کم‌رمق از گذشتۀ خود بدل شود. دورانی تمام شده بود و شاید آن نیاز اجتماعی به منتقد فیلم نیز. این چند روزه وقتی به سوگ‌واره‌هایی که آدم‌ها در مرگش نوشته بودند برخوردم فهمیدم کمتر کسی آن زبان کنایی، طناز و انتقادی‌اش را به عنوان منتقد فیلم به خاطر می‌آورد. در یادداشت‌هایی خواندم که او را نویسنده‌ای احساساتی و نوستالژی‌باز ولی نه چندان جدی خوانده بودند. اما آن منتقد فیلمی که من می‌شناختم نه احساساتی بود و نه نوستالژی‌باز. آیا اگر با همان جنس زبان انتقادی و طعنه‌زنش به نوشتن در مورد سینمای ایران معاصر ادامه می‌داد باز هم نویسنده‌ای همانقدر محبوب شناخته می‌شد؟ تعبیرها از جدیت هم بسیار عوض شده بود. در فضای ترجمه‌های غیر قابل‌فهم و نقل قول‌های شلخته از این یا آن فیلسوف، دیگر کسی حوصلۀ نکته‌بینی‌های منتقد فیلم و زبان گزنده و موجز او را نداشت. این عصر آدم‌های «جدی» و ارجاع‌ها و رفرنس‌هایشان بود، و نه عرصۀ خلاقانه نوشتن و زبان ظریف و کنایی. شاید عزیمت از نقادی به نوستالژی آرام گرفتن کشتی او در یک ساحل امن‌تر هم بود. و او که در همه حال به آنچه دوست داشت چنگ زده بود.

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)