می‌بَرزَند ز مشرق، شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی دردِه مِی‌ شَبانه
عقلم بِدُزد لَختی، چند اختیارِ دانش؟
هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟
گر سنگ فتنه بارد، فرق مَنش سپر کن
ور تیر طعنه آید، جان مَنش نشانه
گر مِی‌ به جان دهندت، بستان، که پیش دانا
ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه
آن کوزه بر کفم نِه کآب حیات دارد
هم طعم نار دارد، هم رنگ ناردانه
عازم سفر بودم و دخترم «جیلیز» دم در بلند بلند صدا می‌زد بابا جون زود باشین دیر شده‌، دیر شده‌است…
با شتاب از پله ها پایین می‌رفتم که تلفن زنگ زد.
پدر عزیزم هوشنگ عیسی بیگلو بود. پدر می‌گویم چون براستی پدری می‌کرد. پدر، مهر و دانایی است. برنایی است. به سن و سال نیست.
تا گوشی را برداشتم گفت همنشین جان سلام لطفاً آنچه را می‌گویم ثبت و ضبط کن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
بیان کلمه حق مرارت دارد…
با صدای مهربان اما برافروخته گفت چرا زنگ نمی‌زنی عزیز؟ صدایت را فقط از یوتیوب می‌شنوم. بحث تاریخِ جهان، دادگاهِ جهان است را دنبال می‌کنم و صدایت را آنجا می‌شنوم. بگو ببینم چونی، چطوری؟ در این ایام ناهموار چونی؟
گفت اینجا برف باریده است و امروز پارو به دست با زبان شاملو با برف حرف زدم.
شادی آوردی ای امید سپید، اما، همه آلودگی است این ایام

دوباره پرسید چرا زنگ نمی‌زنی؟ و بلافاصله خودش با صدای غمگینی گفت می‌دانم چرا. می‌دانم چرا…
برخلاف همیشه حزن‌آلود و با برافروختگی حرف می‌زد…
بلند بلند گفت بی‌مروتی‌ رنج‌آور است…اسفناک است اما جان من، «یولونی تانیان یولونان چیخماز»(کسی که راهش را بشناسد دیگر گم نمی‌کند)، غم به دل راه نده و همچنان در بیان کلمه حق استوار بمان. هر چند به قول خودت مرارت دارد. بیان کلمه حق مرارت دارد…مرارت دارد…
حدس می‌زدم به چی اشاره می‌کند. کوشیدم موضوع صحبت را عوض کنم نشد.

به هرزه‌نامه‌ها گریزی زد و گفت چقدر جفا می‌کنند. چگونه راضی می‌شوند لجن آلود قضاوت کنند؟ این چه ابتذالی است. این چه بی‌مروتی است؟…
ما که کافریم و گمراه، آنها که دَم از دین و آیین می‌زنند چرا؟ با وجدان خودشان چگونه کنار می‌آیند؟
در ادامه، با اشاره به یک جریان سیاسی، تعابیر تندی به کاربرد که نمی‌خواهم و نمی‌توانم بیان کنم…
سپس اشاره ای به زنده‌یاد «مصطفی شعاعیان» کرد و گفت خودت هم در خاطرات خانه زندگان گفته بودی که مصطفی در برابر نظراتی ایستاد که به‌شکلی آیین‌وار مورد پرستش قرار می‌گرفت. خبرداری که در مورد او چه قضاوت‌های نادرستی شد. «مارکسیست آمریکایی» کمترینش بود. آنقدر پشت سرش صفحه ‌گذاشتند تا «مرضیه احمدی اسکویی» وادار شد از او و عقایدش برائت بجوید و در مذمتش ندامت‌نامه بنویسد. درحالیکه مصطفی مثل اشک چشم زلال بود و مرضیه، آن انسان پاک و نازنین بیش از هر کسی این را می‌دانست…
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
گر سنگ فتنه بارد، فرق مَنش سپر کن
متاسفانه دیر شده بود و می‌بایستی سریع می‌رفتم.
گفتم هوشنگ جان به محض اینکه برگردم به شما زنگ می‌زنم. دلش خیلی پر بود و نمی‌خواست آن مکالمه قطع شود.
گفت می‌دانم دلت گرفته‌است. دل من هم گرفته‌آست همنشین جان. اما به قول سعدی
گر سنگ فتنه بارد، فرق مَنش سپر کن
ور تیر طعنه آید، جان منش نشانه

چند روز بعد وقتی به خانه رسیدم دوستی برایم نوشته بود:
همنشین، هوشنگ رفت. هوشنگ پر کشید و رفت…
باران غم بر من باریدن گرفت. ای کاش آنروز که زنگ زد قلم پایم می‌شکست و در خانه می‌ماندم…
بُهت و حیرت مرا گرفته و اشک در چشمانم خشک شده بود.

وقتی زبان از سخن گفتن باز می‌ماند مویسقی حرف می‌زند. سازدهنی را برداشتم و همراه با «هوشنگ عیسی بیگلو» که کنارم نشسته بود به نوای استاد «مرتضی نشاط» گوش دادم که از سوز دل می‌نواخت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
دَم‌زدن آدمی قدم‌زدن اوست به سوی مرگ
ده بیست سال دیگر بسیاری از رهبران کنونی اپوزیسیون (همچنین اضدادشان در جمهوری اسلامی) غزل خداحافظی را می‌خوانند و می‌روند. آیا غیر از این است؟ مگر نه اینکه هر دم زدنی قدم نهادنی است به سوی مرگ؟
در آن روز و روزگار که چه بسا من و تو نیز صد کفن پوسانده باشیم، نسل جوان ایرانی با مرور کارنامه همه مدعیان، با هزار سئوال روبرو می‌شود و از خودش می‌پرسد آنها که «مقاومت» و «آزادی» از زبانشان نمی‌افتاد، جز ادّعاهای طبَق طبَق و این منم طاووس علییّن شده، جز برخوردهای «سلبی» و هرزه نویسی و غیر از نفی و لعن دیگران چه چیز (به لحاظ نظری) به یادگار گذاشتند؟ اصلاً چیزی به یادگار گذاشتند؟ کو؟ کجاست؟

خیلی‌ها از هوشنگ عیسی بیگلو، از آن انسان نازنین یاد کردند اما نه هرزه نویسان به روی خود آوردند و نه «بی بی سی» و امثال بی بی سی، هیچدام لام تا کام حرف نزدند.
مدعیان صاحب اختیاری «مقاومت» بیش از هر کسی می‌دانند هوشنگ عیسی بیگلو نماد ایستادگی و آزادیخواهی بود. وی را که بارها و بارها در غم شهیدان می‌گریست در تظاهرات گوناگون دیده بودند اما وقتی به خاک افتاد کلمه ای در مورد وی ننوشتند و دم فروبستند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
نفرین‌ها و آفرین‌ها همه بی ثمر است
اکنون که این خامه بر این نامه می‌گرید چند روزی است هوشنگ عیسی‌بیگلو به میهمانی خاک رفته‌است.
مرگ آن انسان فرهیخته و شریف هشداری است گران. هر آن من و تو نیز
می‌توانیم بیافتیم و دیگر بلند نشویم. باور کنیم که نفرین‌ها و آفرین‌ها همه بی ثمر است.
باور کنیم که عاقبت از ما جز غباری نخواهد ماند.

حُسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند


ـــــــــــــــــــــــــــــــ
پانویس
– اشعار متن از سعدی است.
– وقتی به صدای زنده‌یاد هوشنگ گوش می‌کنم ضرب المثل ترکی را اینطور می‌گوید:
یولونی تانیان، یولونّان چیخماز (هر کس راه خودش را بشناسد دیگر گم نمی‌کند)
نمی‌دانم دقیقاً چطور نوشته می‌شود. اگر املای آن درست نیست پوزش می‌خواهم.

در همین رابطه:
‌دود از کُنده بلند می‌شود.
هوشنگ عیسی بیگلو، آن «مرد آهسته»


سایت همنشین بهار
http://www.hamneshinbahar.net

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com