کرونا به هیئت و هیبت دیگری از راه رسیده است. همچنان تنوره میکشد و همچنان آدمها رامی بلعد. به خودم میگویم: انگار باید وصیت نامه را نوشت! مرگ همین گوشه کنارها کمین کرده است و اطوارش آشناست. چه هیبت شوم ترسناکی هم دارد. بیاد آقای باتون میافتم. آقای با تون اینجا در روستا شهرمان، هزاران هکتار نارنجستان داشت. بهترین و شیرین ترین مرکبات عالم را تولید میکرد. خانهاش همینجا نزدیکیهای بزرگراه پانصد و پنج بود. خانهای سپید و درندشت. با بام سفالی نارنجی رنگ. به رنگ همان پرتقالهایش. گیرم کمی تیره تر. آقای باتون قایق و هواپیما داشت. هواپیمای سمپاش. به رنگ نارنجی. خودش هم خلبانی میکرد. مزارعش را سمپاشی میکرد. وقتی با من دست میداد چنان دستهایم را میفشرد که میگفتی همین حالاست انگشتهایم بشکند. رستم دستان بود این آقای باتون. سرو قامت و ستبر بازو بود آقای باتون. یک روز سوار هواپیمایش شد تا نارنجستانهایش را سمپاشی کند. سالهای سال همین کار را میکرد. گهگاه چنان ویراژی میداد و آنچنان به سطح زمین نزدیک میشد که خیال میکردی همین حالاست کله پا بشود. آقای باتون بالاخره یک روز کله پاشد. سقوط کرد و تمام. همه چیز را در چشم بر هم زدنی وانهاد. نارنجستانها. قایق ماهیگیری. خانهای با بام نارنجی. و فرزندانش را. تونی و توماس را. دیروز از کنار خانهاش میگذشتم. دیگر نه قایقی بود نه هواپیمایی. از سگ پشمالوی سفیدش هم نشانی نبود. آقای باتون به افسانهها پیوسته بود. رفتم نارنجستانش. نارنجستان آقای باتون. پسرش – تونی- آنجا بود. با تراکتور قرمز رنگ کهنهای ور میرفت. دستی تکان دادم و گذشتم. بنظرم آمد پنجاه سال پیر شده است. بیاد داستان سعدی میافتم: «بی دست و پایی هزار پایی بکشت. صاحبدلی بدید و گفت: سبحان الله! با هزار دست و پای که داشت چون اجلش فرا رسیداز بی دست و پایی نتوانست گریخت» مرگ اینجا در یک قدمی ما خمیازه میکشد. اطوارش آشناست.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.