مدرسه فمینیستی: داستان کوتاه «ملکه ی برفی»[۱] نوشته «پنی فینی» را با ترجمه روح انگیز پورناصح در زیر می خوانید:
میدانید چه چیزهای پاتیناژ برایم دوست داشتنی است: صدای تیز تیغهی کفشهایم روی یخ؛ آن لحظه از صبح که پیست پاتیناژ با شفافیت بلورینش در انتظار من است؛ چرخشها، منحنیها و خطوط کج و کولهای که با کفشهایم در آخر هر ساعت روی یخ نقش میزنم؛ سرعت، قدرت، تسلط و نیز احساس این که میتوانم چنان بروم که هیچ کس نتواند بهم برسد.
اما چیزهایی که برایم ناخوشایند است: وقتی مادرم به خاطر تمرینات صبح زودم مرا از رختخواب بیرون میکشد و فرصت نمیکنم صبحانه بخورم. آن طوری که به میلههای پیست تکیه میدهد و داد میزند: مارپیچ سهقسمتی نرو. باید چرخشهای درجا بکنی؛ همانطور که روی یخ تمرین می کنی دستهایت را فراموش نکن. دستهایت را با ــ زکن، بکش. چهرهاش طوری کبود میشود که مربی کمحرف من میترسد مادرم دچار حمله قلبی شود. اما هرگز چنین اتفاقی نمیافتد. به خانه بر میگردد؛ روی کاناپه دراز میکشد و آبنبات میخورد و اصلاً اهمیت نمیدهد که قوزک پاهایش ورم کرده. خیس عرق پیست را ترک و تمام روز را در مدرسه با خمیازه سر میکنم. منتظرم که دِیو را ببینم.
اما چرا دِیو را دوست دارم: چون وقتی باهم هستیم احساس میکنم در تاریکی شناور هستم. در پاتیناژ نور زیاد چراغها، درخشندگی و تلألو چیزهایی که آنجاست چشمم را آزار میدهد. تاریکی برای چشمهایم مثل مرهم است. دوست دارم او را، وقتی با لباس کار پوشیده از لکههای سیاه روغن و گریس از زیر ماشین بیرون میخزد، تماشا کنم. لکه ها و تاریکی را با وجود تضادش با سفیدی، به هر ملکه برفی سفید رنگی که گمان میکنم من هم باید یکی از آنها باشم، ترجیح میدهم.
مادرم در مورد دِیو چیزی نمیداند. دست کم از جزئیاتش خبر ندارد. نمیداند بعضی شبها برای دیدن او از خانه میزنم بیرون یا از مدرسه درمیروم. مسئولان مدرسه همیشه از غیبت من شکایت دارند اما فکر میکنند بهخاطر تمرینات پاتیناژ است. چرا که همیشه نامهای در این باره به آنها میدهم. مادرم میگوید، اگر بتوانم توی مسابقه مقامی کسب کنم، به آنها نشان میدهیم که هر کسی نمی تواند مقام بیاورد!
دور مقدماتی مسابقات منطقه ای در «بلکپول» است. مجبورم هر روز تمرین کنم. تمرین، هر روز تمرین، تا جایی که احساس میکنم انگار ماهیچه های پایم را میکشند. آن ها به شدت کوفته میشوند.
مادرم میگوید: «این درد عضلانی طبیعی است؛ برای همه ی دخترها پیش میآید.»
رقابت های بلک پول از زمان پاتیناژ مادرم بوده است. وقتی به او نگاه میکنید اصلاً نمیتوانید تصورش را بکنید زمانی قهرمان پاتیناژ بوده است. آنقدر چاق است که موقع حرکت لق میزند. اما با مدالها و کاپهای نقرهایاش میتواند آن را ثابت کند. مادرم جایزههای من و خودش را در صندوقچه ی کوچکی قایم کرده است. نمیدانم چرا خودش را اذیت میکند. آنها فقط ورشوی آبکاری شده اند. وقتی بعضیها میخواهند جوایزمان را ببینند، با تلاش زیادی قفل رمزی صندوقچه را باز میکند؛ مثل اینکه داخل آن تاج جواهر نشان است.
از مسابقات منطقه ای هراس دارم. میدانم سهلانگاری کردهام. به جای حرکات موزون، بیشتر وقتم صرف حرکات آزاد شده است. ماهیچههای پایم گرفتگی دارند. نوبت به من میرسد. احساس سنگینی و کندی میکنم. هیچ شباهتی به تکهای الماس، قطعهای کریستال یا هر چیز دیگری که داورها را مبهوت کند، ندارم. دوست دارم زیر لحاف به خوابی طولانی بروم اما مادرم آنجاست، درست پشت سرم. مرا از نردهی گردان ورودی هل میدهد. بازوهایش را بغل کرده و پاهایش مثل ریشهی درخت، ثابت مانده. هیچ راهی برای فرار از دست او ندارم.
مسخره است؛ وقت کمی برای گرم کردن خودمان داشتیم و درست همان موقع سکندری خوردم و صورتم زخم عمیقی برداشت. مادرم از دست و پا چلفتی بودنم عصبانی شد و مرا به اولین اتاق کمکهای اولیه که فقط یک کمد و دو تا صندلی پلاستیکی داشت، برد. صورت مرا پانسمان نکرد بلکه جعبه ی وسایل آرایشاش را درآورد و با پنکیک صورتم را چنان پوشاند که نه تنها زخمم، بلکه صورتم هم دیده نمی شد. مثل هلوی کمرنگی شده بودم که رویش دو تا چشم و یک دهان قرمز گشاد کشیده باشند. بعد به اتاق انتظار رفتیم. همه در آنجا میلرزیدند و در عین حال زیر بغلشان خیس عرق بود.
وقتی شماره ی مرا خواندند، وسط پیست پاتیناژ رفتم؛ وانمود کردم کاملاً آرامش دارم؛ با این امید که حرکاتم موزون و روان خواهد بود. فقط یک کمی بدشانسی آوردم. به دلیل اشکال در پخش موسیقی، شروع بدی داشتم و یک حرکت بد دیگر. بعضی حرکاتم مثل چرخش سهگانه و پرش هایم عالی بودند. وقتی پرشورترین پرشم را با حرکات آزاد اجرا کردم، برای چند ثانیه احساس کردم که تا بالای ابرها اوج میگیرم و همچون پَر فرود میآیم. واقعاً هم حرکات پایانیام خیلی خوب بود. قطرههای اشک مادرم را که بر صورتش جاری بود، در پایان برنامهام دیدم. او به من افتخار میکرد.
اما کافی نبود. میدانستم اصلاً کافی نیست. وقتی نتایج را در پایان برنامه اعلام کردند تنها به خاطر سه امتیاز نتوانستم به دور نهایی مسابقات که در لندن بود، راه یابم. نتوانستم موفق بشوم. صورتم را به کت مادرم و انگار به بالش پشمی بزرگی چپاندم و تمام پنکیک صورتم پاک شد. زخم بزرگ و قرمز روی صورتم طوری مشخص شد که انگار کسی میخواسته چشمم را دربیاورد. طبق معمول پشت صحنه پُر بود از اشکهای فراوان. بچههایی که کارشان را با موفقیت گذرانده بودند، بعضیهاشان بیتفاوت بودند و بعضیهاشان مثل قورباغه جست و خیز میکردند.
بسیاری از والدین داد میزدند و مادر من بلندتر از همه. او داد می زد: «این مایه ی ننگ شماست. موسیقی را خراب کردید. چه کسی مسئول این خرابکاریه؟ میخواهم بدانم.»
– «مادر، خواهش میکنم این کار را نکنید.»
هر چه بیشتر اعتراض میکرد، کارمندها و گردانندگان برنامه بیتفاوتتر میشدند. به مادرم گفتند اعتراضش را کتبی بنویسد و برگردد. اما او همچنان با عصبانیت داد و بیداد میکرد و هر چه دلش می خواست می گفت.
وانـمود میکردم، با او نیسـتم. در تصـورم خـود را با دِیـو در سینما میدیدم، با بازوهای در هم گره خورده و یک بسته ذرت بوداده ی گرم در دستمان. فکر میکردم چهقدر خوب میشد اگر صبحها میخوابیدم و بعد سر میز آشپزخانه یک پیاله گندم پخته میخوردم. تصور می کردم چه خوب میشد که به جای نیمتنههای کوچک نمدی، گلدوزی شده و توری، کمدم پر از دامنهای ساده و شلوارهای برمودا بود و فکر میکردم چه خوب است آدم پاهایش درد نکند و انگشت های پایش سرمازده نباشد.
مادرم گفت: «همیشه فرصت هست.»
در حالی که با انگشتان کرختم بند پوتینهایم را باز میکردم، گفتم: «آیا مجبورم؟»
کاملاً حیرتزده گفت: «عزیزم میدانم کمی ناامید شدهای اما پاتیناژ زندگی توست. چه کار دیگری میخواهی انجام بدهی؟»
شانههایم را بالا انداختم: «میتوانم تو مغازه کار کنم.»
جدی نگاهم کرد و با صدایی خشن گفت: «میخواهی این بیخیالی، نشاط و سبکبالیِ پرندگان بزرگی چون قو را از دست بدهی.» صورتش دوباره در اشک گم شد و البته میدانستم موضوع اصلی چه چیز است. روزی دوبار با ماشین مرا به پیست پاتیناژ میبرد. برایم دامنهای کلوژ کوتاه میدوخت و سرم داد میزد که از دستهایم استفاده کنم. پاتیناژ همهی زندگی او بود. وجود پدر، داشـتن شـغل، خـانه و آن کمر پت و پهنـش او را راضی نمـی کـرد. مجبور بودم من هم مال او باشم. مال او. فقط با شانس بیشتری.
نامه برایمان کاملاً غیرمنتظره بود. هیچ یک از ما انتظارش را نداشتیم. حتی من هم چیزی در بارهاش نمیدانستم. با کلی تکالیف علوم که خیلی مشکل بودند و نمیدانستم چهکارشان کنم از مدرسه برگشتم.
مادر در حالیکه کاغذ آرمدار را تکان میداد فریاد زد: «شکارچیان استعدادها تو را خواستهاند. تو را در بلکپول انتخاب کردهاند تا برای تماشاگران برنامه ی نمایشی پاتیناژ اجرا کنی.»
– «کجا؟»
صورت مادرم از شادی برق میزد. از شدت هیجانی که او را در برگرفته بود، نمیدانست چهکار کند.
– «همه جا برنامه خواهی داشت. به اروپا خواهی رفت.»
دیو گفت نظری ندارد اما میدانستم او را از دست خواهم داد. پدرم موافق رفتنم نبود. میگفت برای این کار کوچک ام. مدرسه هم همین نظر را داشت.
مادرم با دیدی مثبت گفت: «همهی آنها را ول کن دختر! این بهترین فرصت برای توست.»
برنامه در مونیخ آلمان شروع شد. مونیخ را مانند آگهیهای مواد شوینده شسته و برق انداخته بودند. اصلاً ذرهای به بلکپول شباهت نداشت. ساختمانهای سنگی شگفتآورش با اتاقهای زیرشیروانی یادآور قصه های پریان بود. در یکی از مهمانخانههای حومه ی شهر اقامت داشتیم. جایی که بسیاری از ملیتهای دیگر هم بودند. در ساعات غذا مثل برج بابل میشد. مادرم خوشحال بود، چون اینجا احساس میکرد اندامش طبیعی است. زمان تمرین من، در کافیشاپی، که خیلی از خانمهای آلمانی میآمدند و کیکهایی با چند لایه خامه میخوردند، مینشست و عصرها در بار، با گیلاس بزرگی از آبجو کفکرده ی طلاییرنگ، منتظرم میماند.
به نظر میرسید یک برنامه ی خانوادگی بر اساس داستان گانگستر سوارکار است که در جوار آن برنامههای متنوعی برای جلب رضایت تماشاگران انجام میدهند. در گروه کر هستم. شنل ساتنی می پوشم که حاشیه ی خز دارد، با جوراب شلواری توری. البته برای گرم نگه داشتن، جوراب شلواری رنگ پای ضخیمی هم از زیر آن میپوشم که احتمالا خیلی سکسی دیده میشود. عکسی برای دیو فرستادهام و او آنرا در گاراژ زده است. دوستانش به او میگویند چهقدر خوششانس است که چنین دختری را لمس کرده است.
هر روز بعد از ظهر قبل از اجرا دستهای گل رز سفید با کارت «تقدیم به ملکههای برفی کوچولو» در رختکن میبینیم. دوازده نفریم و هر کدام از ما گل رزی برمیداریم و سعی میکنیم بفهمیم چه کسی آنرا فرستاده است. تنها کار بعضی از منحرفهای پیر است که در جایگاه نشسته اند و به مسایل حیوانی فکر میکنند اما ما ترجیح میدهیم او را شخصی رمانتیک و اسرارآمیز تصور کنیم.
آن شب که مادرم به دنبالم آمد، با عشوهگری رفتار میکرد. مردی بلندقد و اسرارآمیز پشت سرش بود. گفت که با او در بار آشنا شده است. کت و شلوار و جلیقه ی طوسی کمرنگی پوشیده و غنچه ی رز سفیدی را به یقه ی کتش سنجاق کرده بود. خیلی لاغر بود. پیشانی بلند و لبهای نازکی داشت که مدام آنها را میلیسید. واقعاً جذابیت یک شاهزاده را نداشت اما آنقدر پولدار بود که وقتی پیشنهاد کرد با او شام بخورم، قبول کردم.
البته مادرم هم آمد. لباسی نو و چسبان پوشیده بود. سینهاش مانند بالشتک از بالای پیراهنش بیرون زده بود. او زیاد صحبت نمیکرد و اجازه میداد مادرم حرف بزند. در تمام مدتی که سوپ میخوردم و استیک میبریدم، به من نگاه میکرد و لبهایش را میلیسید و باز نگاه میکرد. بعد ما را به کلوپ شبانه برد. در میان پردههای سنگین پُرزدار نشستیم. صندلیهای بزرگ و وسایل دیگر، روکش مخملی داشتند. همه چیز نرم بود و وسوسه انگیز برای لمس کردن. گارسونها او را عالیجناب[۲] میخواندند و طوری رفتار میکردند که انگار آدم مهمی است. روبه روی ما نشست و نوشیدنیهای خوشرنگ در گیلاسهای بلند سفارش داد. توجهی به ساز و آواز نمیکرد و پیوسته نگاهش به من بود.
به مادرم گفتم نمیدانم آیا میخواهم دوباره با او بیرون بروم یا نه، اما باز هم هر شب و هر شب آن جا، با ما بود.
مـادرم گفت: «آدم مهـمی است. آشناهای زیادی در شرکـتها دارد. کـلوپ شـبانهای کـه دیـدی مـال اوسـت. بایـد هـر دو بـا او خوب باشیم.»
وقتی او را در ردیف اول میان تماشاگران دیدم، فکر کردم یک کمی اذیتش کنم. تا آنجا که توانستم، به کنار محوطه ی پاتیناژ نزدیک شدم. شنلم پشت سرم تکان میخورد. درست مقابل او با جوراب شلواری توریام پاباز رفتم. از ذوق و هیجان او، از قدرت موسیقی و از درخشش چراغها هیجانزده شدم. تأثیر صحنه چشمگیر بود: برنامه ی ما در کولاک و تودهای از مه برگزار شد. درست در آخر برنامه، مراسم آتشبازی با شعلههای واقعی روی یخ اجرا شد. از حیرت، نفس همه ی تماشاگران در سینه حبس شده بود. معرکه بود.
روی گل رز سفیدی که گرفتم، یادداشتی بود که میخواست مرا تنها ببیند. وسوسه شدم. غیر از یواشکی رفتن با دیو، هرگز فرصتی نداشتم تا کاری را خودم به تنهایی انجام دهم. مادرم همیشه حضور داشت و جای من زندگی میکرد.
بنابراین جواب مثبت دادم.
مرا به کلوپ شبانه اش برد. اما آن شب به اتاق تاریک کوچکی رفتیم که در پشت بود. یک میز دونفره آماده شده بود با یک گلدان پر از رزهای سفید و شمعهایی که در جاشمعیهای برنزی روشن بودند. گوشهها پر از سایههای ترسناک بود. چنان سکوت بود که پشتم لرزید. حتی صدای پیانو هم نمیآمد. اما نمیدانستم این لرزش از سکوت و ادب او بود یا از ترس اینکه میدانستم مادرم خواهد فهمید.
زیاد طول نکشید. تازه غذایمان را تمام کرده بودیم. به صندلیام تکیه دادم. عطر گلهای رز و بوی شمع احاطهام کرده بود. او با دستمال، دهان وسوسهانگیزش را پاک میکرد که مادرم مثل اجل معلق سر رسید. پیشخدمت با دو برندی در سینی به طرف ما آمد. مادرم یکی از آنها را قاپید و سر کشید. آن یکی را هم عمداً روی کت و شلوار طوسیرنگ و گرانقیمت او ریخت. بعد با لحنی تند به انگلیسی و سپس به آلمانی به او توهین کرد. تعجب کردم که چهطور مادرم به این زودی زبان یاد گرفته است. فکر میکردم از چنین کلماتی فقط برای خندیدن استفاده میکنند.
مادرم از شدت عصبانیت مثل آب جوش غلغل میکرد. اما او کاملاً آرام و باوقار بود و حتی میخواست ما را برای برگشتن به مهمانخانه سوار تاکسی کند ولی مادرم با عصبانیت گفت که میخواهیم پیاده برویم، اگرچه باران نمنم میبارید و من ژاکت نازکی بر تن داشتم.
بازوی مرا چنان محکم چنگ زده بود که دردم میآمد. زیر لب غرید: «امیدوارم به او اجازه نداده باشی به تو دست بزند.»
نمیخواستم با گفتن اینکه او اصلاً سعی نکرد، مادرم را خوشحال کنم. بنابراین گفتم: «البته که نه.»
– «نمـیدانـم پدرت اگر بفـهمد کـه دیـگر بـاکـره نیسـتی، چـه عکسالعملی نشان بدهد.»
نخواستم دهانم را باز کنم و بگویم که «پدرم، وقتی تو… .»
صبح در رختخواب ماندم. این روزها بیشتر احساس خستگی میکردم. مادرم بعد از صبحانه که چای و دونات بود، آمد داخل. (هنوز هم جلو پیراهنش شکر دیده میشد) هیکل سنگیناش را روی تختم انداخت.
گفت: «به آنها گفتم دیگر پاتیناژ را رها کردی. وقتش رسیده برگردیم خانه.»
نیمه بیدار بودم. فکر کردم خواب میبینم. «اما شما که میگفتید این بهترین فرصت برای من است.»
اما الان میگوید: «سطحش پایین است. یک برنامه ی مبتذل برای افراد سطح پایین. به هر حال تابستان تمام شده و باید که برگردی مدرسه.»
– «فکر میکردم دیگر قرار نیست درس بخوانم.»
همه چیز را وارونه نشان میداد. این برنامه بزرگترین فرصت زندگیم نبود و فقط یک فعالیت تابستانی بود که تجربهام را زیاد میکرد. تا شانزده سالگی هم نمیتوانستم مدرسه را ترک کنم. مجبور بودم سر درس و مشق و تمرینات پاتیناژ برگردم. باید وارد فینالهای منطقه ای میشدم، و گرنه چیزی نمی شدم مگر یک دختر در گروه کر و به هر حال بعد از سن بیست و پنج سالگی برای هیچکس جذبهای نخواهم داشت.
این تجربه، بهشت کوچکی از هیجان های من در زندگی بود، اول آلمان و سپس بازگشت به زندگی زمینی. به تمرینات خستهکننده ی صبحگاهی برگشتم و به تکالیف بیفایده ی مدرسه. شاید دیگر چنین چیزی هیچوقت اتفاق نیفتد. زمانی فرد بخصوصی بودم و الان دوباره هیچکس نیستم. حتی دیوی هم وجود ندارد. دیو با دختر دیگری دوست شده است.
مادرم گفت: «این نشد، یکی دیگر.»
برای من کس دیگری وجود ندارد. تمام وقتم را پاتیناژ اجرا میکنم. روی حلقهها، پرشها و حرکات کار میکنم. با یک قطعه ی موسیقی آن قدر تمرین می کنم تا حتی در خواب هم این کار را انجام دهم. (ساعت سه صبح از خواب بیدار بشوم و اشتباهی نکنم.) همیشه در فکر این هستم که چهگونه میتوانم دیو را برگردانم.
از سر تا پا سفید میپوشم و به گاراژ میروم. نمیتواند مرا لمس کند. میترسد لکهای روی لباسم بماند و حتی نمیتواند احوالپرسی کند. اطمینان دارم دامنم خیلی کوتاه است و پاشنههای کفشم خیلی بلند. نمیتواند لرزش عضلههای پایم را نبیند. دوستانش در اطراف ایستـادهاند و تماشا میکنند. آنها همچـنان عکس مـرا کنار تلفن، روی دیـوار میبینـند. میتـواند حسـادت آنهـا را احسـاس کند. به سردی رفتار میکند.
«سلام. ببین کی اینجاست!» به آرامی جلو میآید اما متوجه دستهای کثیفش میشود و آنها را روی روپوشش میکشد. چشمهایم به او میگوید اگر دوباره مال من باشی، میتوانی با این لباس سفید در آغوشم بگیری و میتوانی مرا غرق در گریس سیاه و بوسههای گرم کنی، بدون آنکه ذرهای برای من اهمیت داشته باشد.
دوباره مال من میشود.
زمان مسابقات منطقهای فرا میرسد. این دفعه میدانم چهکار کنم. مادر، پدر و دیو برای تماشا میآیند. آنها بهخاطر من خوشحال هستند.
فقط نمیتوانم برای فینال به لندن بروم.
وقتی مادر برای دوختن لباس اندازهام را میگیرد، موضوع را به او میگویم. مدلهای بریده ی مجلات را نشانم میدهد. درباره تزیین لباس با پَر شترمرغ یا خز مصنوعی صحبت میکند. شنلی را که در آلمان میپوشیدم به خاطر میآورم. وقتی با متر میخواهد دور کمرم را اندازه بگیرد، بازی دیگر تمام میشود.
«دخترم باید یک کمی وزنت را کم کنی.» مثل اینکه خودش خیلی وزنش را کم کرده.
گفتم: «نمیتوانم مادر، باردارم.»
از شدت شوک سر جایش میخکوب میشود. «نه، نمیتوانی!»
– «چرا»
وقتی ژاکتم را برمیدارم، برآمدگی شکم و پهن شدن سینههایم کاملا مشخص میشود. تاکنون هیچ باردار ششماههای در رقابتهای پاتیناژ محلی موفق نشده است.
به نظر میرسید مادر در هم شکست. مثل این که باد بالن بزرگی را خالی کرده باشند. فسفسکنان گفت: «همه چیز را بر باد دادی، تمام فرصتها را.»
خوب، من به مسئله اینجوری نگاه نمیکنم. چیزی که میبینم این است که من دیو را انتخاب کردهام. پاتیناژ را دوست دارم اما دیو را بیشتر. گفتم: «حالا هم آنرا برای تنوع انجام میدهم.»
سردرگم تکرار کرد: «تنوع؟ البته که تو نه برای تنوع که برای هیجان، برای هیجانی دیوانهوار پاتیناژ انجام می دهی. برای این که آنجا بیرون از میدان، کسی هست که سر تو داد بزند و تو را مثل یک قطعه ی پلاستیکی آنقدر بکشد که پاره شوی.»
هنوز متر توی دستش بود و اندازهها را مینوشت. با خودش حرف میزد. ناگهان فریاد زد: «چرا؟ فکر میکنی چرا پاتیناژ را کنار گذاشتم؟»
گفتم: «چون جلوتر از بلکپول نتوانستی پیش بروی.»
سرش را تکان داد و با صورتی عبوس گفـت: «مهم نیست که مردم چه میگویند. تو با لباس سفید عروسی میکنی.»
لبـاس عروسی بسیـار زیبـایی دوخـت، اگـر چه توی آن مثل گلوله ی برف به نظر میرسیدم. دنبالهاش چندین لایه تور سفید بود که روی زمین کشیده میشد. لباس عروسی و لباسهای پاتیناژم را از سن هفت سالگی در کمد اتاق مهمان گذاشته ام. تصمیم گرفتیم همه چیز را برای دخترم کِلی نگه داریم.
دخترم سهشنبه ی هفته قبل به دنیا آمد. بچه ی سهشنبه پُر از زیبایی است. چشمهای آبی و موهای سیاه پدرش را دارد با ریههای نیرومند. اگر چه ازدواج کردهایم هنوز جایی برای خودمان نگرفتهایم. بنابراین ساعاتی را روی کاناپه ی مادرم میگذرانم. کنار همدیگر نشستهایم و کلی روی پاهایم دراز کشیده. با پاهای قویاش لگد میزند و به پاهای کوچکش قوس میدهد. مادر و من هر دو به یک چیز فکر میکنیم.
پانوشت ها:
[۱] Once An Ice Maiden / Penny Feeny
[۲] mein herr
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.