ماریو بنه‌دتی

ماریو بنه‌دتی برای اسپانیایی‌زبان‌ها به شاملو می‌ماند برای فارسی‌زبان‌ها. با این‌که او سیاست‌پیشه‌ای کهنه‌کار است، اما شهرت او بیشتر برای اشعار عاشقانه‌اش است که نه تنها در زادگاهش، که در سراسر کشورهای اسپانیایی‌زبان زمزمه می‌شوند. همین‌طور، اگرچه او در کنار شاعری به نویسندگی و روزنامه‌نگاری نیز پرداخته است، اما ادبیات آمریکای لاتین، در وهله اول، او را به‌عنوان شاعر به‌یاد می‌آورد. با این‌حال، او بسیار کمتر از آن‌چه سزاوارش است در ادبیات فارسی شناخته شده است. چند داستان کوتاه و چند شعر که به‌تازگی به فارسی برگردانده شده‌اند تنها فرصت‌هایی هستند که فارسی‌زبان‌ها با او آشنا شوند. فکر می‌کنم یکی از دلایل این ناشناس ماندن، نبود یا کمبود مترجمانی است که مستقیما با زبان ادبی اسپانیایی آشنا باشند، و در کنار آن، کمبود ترجمه‌های انگلیسی است از آثار او، که او را از دسترس مترجمان انگلیسی‌زبان نیز خارج می‌کند.

ماریو بنه‌دتی، اصلا اهل اروگوئه هست، اما در جریان کودتای نظامی سال ۱۹۷۳ به آرژانتین مهاجرت کرد. با این‌که او از آن پس در کشورهای دیگر مانند اسپانیا و بولیوی هم زندگی کرد، اما مهاجرتش به آرژانتین آن‌چنان نقش پررنگی بر زندگی و آثار او گذاشت که برخی او را شاعر آرژانتینی معرفی می‌کنند. اول بار من از طریق یک فیلم آرژانتینی به نام “نیمه تاریک قلب” (El lado oscuro del corazón) با اشعار او آشنا شدم. چند سالی بعد هم که گذارم به آرژانتین افتاد خواستم به واسطه کارگردان همین فیلم، که با او دوست شده بودم، با بنه‌دتی ملاقات کنم که به‌شدت بیمار بود و دیدار دست نداد. یک سالی بعدتر، او دیده از جهان برو بست.

بنه‌دتی مرا بیش از هر کس به یاد مولانا می‌اندازد. دیدگاه مثبتی که این هر دو به زندگی دارند در کنار نگاه غرورآمیزشان به عشق و معشوق و تعریف‌های همسانی که از یگانگی زندگی و مرگ، و هستی و نیستی، و زیبایی وجود به‌دست می‌دهند، آن‌ها را به‌شکل عجیبی به یک‌دیگر شبیه می‌کند. گویی آن کهن‌تر این‌بار در جسمی نوتر و سرزمینی دیگر تولدی دیگر یافته است.

بنه‌دتی مانند مولوی و به‌عکس معمول، برای بزرگداشت معشوق، خود را تحقیر نمی‌کند. عشق، برای او، گنجینه‌ای پایان‌ناپذیر است که هر چقدر بیشتر از آن برداری بیشتر بر آن افزوده‌ای. همین است که هنگامی که معشوق می‌خواهد او را ترک کند، بی‌آن‌که خود یا او را کوچک کند، برای این جدایی تاسف می‌خورد:

چرا خواستی چنین فقیر بروی

وقتی مرا چنین غنی رها کردی؟

در این شعر، می‌توان سایه‌ای از مولوی را دید هنگامی که از جایگاهی خدایگانی معشوق گم‌کرده راه را دعوا می‌کند که:

نگفتمت مرو آن‌جا که آشنات منم!

زندگی نیز برای او معنایی ورای باور‌های ساده اجتماعی دارد. در مقایسه آن‌چه می‌بیند و آن‌چه می‌خواهد چنین می‌گوید:

آرزویی چنین شیرین

چنین براق، چنین غمگین

سوگندی چنین بیرنگ

مرا نشاید!

و آن‌گاه زندگی را – آن‌چنان که می‌خواهد – چنین تعریف می‌کند:

مرا اما

زندگی‌ای باید

که تا دم مرگ زنده باشد

تاکتیک و استراتژی یکی از بهترین سروده‌های اوست و احتمالا مشهورترین آن‌ها. آن‌جا، او برای نشان دادن عمق عشقش بار دیگر ارزش‌های سنتی را پس و پیش می‌کند و تاکتیک را بجای استراتژی، و استراتژی را بجای تاکتیک می‌نشاند. در این شعر، بنه‌دتی برای به‌دست آوردن دل معشوق از تاکتیک‌هایی صحبت می‌کند که فعال و پر انرژی هستند. اما به استراتژی که می‌رسد به ناگهان منفعل می‌شود و تصمیم را به‌عهده معشوق می‌گذارد و خود تنها امیدوار می‌ماند که این تصمیم همانی باشد که او می‌خواهد. انگار که جای دوقلوها را عوض کند و بداند کس دیگری به‌خوبی او آن‌ها را نخواهد شناخت.

در مورد شیوه ترجمه: برگردان این چند شعر اگرچه بر پایه ترجمه‌های انگلیسی است، اما برای نزدیکی به متن اصلی چند نکته را رعایت کرده‌ام. یکی این‌که ترجمه‌های انگلیسی را با متن اصلی اسپانیایی مقایسه کرده‌ام تا اگر کلمه یا مفهومی در انگلیسی به آن‌ها اضافه یا کم شده است متوجه شوم. در چنین حالتی، کلمه یا مفهوم اسپانیایی را درنظر گرفته‌ام. دیگر این‌که، سعی کردم موسیقی کلام را تا آن‌جا که ممکن است با زبان اصلی همگون نگاه دارم. به این منظور، به زیبایی کلام در فارسی بیش از برگردان کلمه به کلمه متن اهمیت داده‌ام. برای نمونه، در شعر “چهره‌های تو” یکی از مصرع‌های آخر، در متن اصلی می‌گوید “مانند غذایی به‌دنبال گرسنگی‌اش”، که من دیدم در فارسی اگر آن را “مانند آبی به‌دنبال تشنگی‌اش” بنویسم هم مفهوم را رسانده‌ام و هم زیبایی کلام را بهتر منتفل کرده‌ام.

***

نیمه تاریک قلب

و قلب مرا شکست

و هم از این رو به آن زندگی بخشید

تو هرگز نخواهی فهمید نازنین

چگونه آن‌چه به من بخشیدی را باز پس دهم؟

تو بر نیمه تاریک قلب من نور پاشیدی

چرا خواستی چنین فقیر بمانی

وقتی مرا چنین غنی رها کردی؟

 

شاید … باید

آرزویی چنین شیرین

چنین براق، چنین غمگین

سوگندی چنین بیرنگ

مرا نشاید

مرا نشاید

چنین سر به زیر امید

خشمی چنین تسلیم

چنین بی‌نام، چنین بی‌حال

غوغایی چنین بردبار

مرا نشاید

مرا نشاید

خروشی چنین دوراندیش

فریادی چنین دقیق

از سر صبر

زوزه‌ای چنین خوش‌آهنگ

مرا نشاید

مرا نشاید

تندری چنین آرام‌بخش

شجاعتی چنین سر به راه

جسارتی چنین لاف‌زن

شهامتی چنین صبور

مرا نشاید

مرا نشاید

انگیزه‌ای چنین سرد

مرا اما

زندگی‌ای باید

که تا دم مرگ زنده باشد

قلبی پرتپش مرا باید

مرا

اعتمادی بالنده باید

مرا

نگاه تو

که سخاوتمند است و هشیار

و صمیمیت سکوت تو

باید

مرا

زیر و بالای هستی تو باید

مرا

آینده تو باید

که آزادی اکنون است

و تلاش بی امان تو

مرا

نبرد بی‌پایان تو باید

بی هیچ مدالی بر سینه

مرا

فروتنی مغرور تو باید

و پناه دستانت

مرا

پا گذاشتن بر جای پای تو باید

ای همراه.

 

تاکتیک و استراتژی

تاکتیک من

نگریستن در چشمان توست

تا تو را بیاموزم

و با تو آن‌گونه بیامیزم که هستی

تاکتیک من

حرف زدن با توست

و شنیدن حرف‌هایت

تا از کلمات

پلی بسازم فروناریختنی

تاکتیک من

ماندن در یاد توست

نمی‌دانم چطور یا با چه بهانه

اما زیستن در توست

تاکتیک من

یک‌رنگی است

همان‌گونه که تو هستی

و تظاهر نکردن

تا میان ما

نه پرده‌ای بماند و نه دره‌ای

استراتژی من

اما

عمیق‌تر

و با این‌حال ساده‌تر از این حرف‌هاست

استراتژی من

این است که

روزی

یکی از همین روزها

نمی‌دانم کی یا چگونه

بلاخره تو مرا خواهی خواست.

 

چهره‌های تو

خلوت تنهایی من

چه پر ازدحام است

از دلتنگی‌ها

و از چهره‌های تو

از بدرودهای روزهای دور

و بوسه‌های سلام

از آن‌ها که زود آمدند

و آن‌ها که از راه می‌رسند

خلوت تنهایی من

چنان شلوغ است

که می‌توانم مثل بایگانی اداره‌ها طبقه‌بندی‌اش کنم

از روی شکل، رنگ، و سوگند

از روی طعم، عاطفه، عادت

از بودن با نبودن تو

دیگر بر خود نمی‌لرزم

که چهره تو مانده تا یاری‌ام کند

من پر از سایه‌های شبم و هوس

پر از خنده و یک طلسم

میهمانانم از راه می‌رسند

گویی در خواب

با کینه‌های‌شان کهنه

و صفای‌شان ناساز

در به روی‌شان می‌بندم

می‌خواهم با چهره توی خودم تنها باشم

اما چهره تو روی برمی‌گرداند

چشمان عشق، دیگر نه عاشق

همچون آبی به دنبال تشنگی‌اش

روزهای مرا خاموش می‌کنند

دیوارها می‌روند

شب می‌ماند

دلتنگی می‌رود

هیچ نمی‌ماند

چهره توی من

چشمانش را می‌بندد

چه تنهایی غریبی

 

 

چون

چون با منی

و نیستی

چون به تو فکر می‌کنم

چون شب چشمانی گشاده دارد

چون شب می‌گذرد و من عشق را جار می‌زنم

چون به‌دنبال عکس‌هایت آمدی

و خود از آن‌ها زیباتری

چون زیبایی از جسم تا روح

و خوبی با من

چون مرموزانه پشت غرورت پنهان می‌شوی

پشت قلب کوچک شیرین بی‌روزنه‌ات

چون با منی

و نیستی

چاره‌ای ندارم جز عشق ورزیدن به تو، عشق من

چاره‌ای ندارم

حتا اگر دردم دوچندان شود

حتا اگر دنبالت بگردم

و نیابمت

و هنگامی که شب می‌گذرد

و تو با منی

و نیستی

 

بمان با من (خود را نجات مده)

چنین خاموش

کناره راه نه‌ایست

شادی را پنهان مکن

عشق را با اکراه مورز

خودت را نجات مده

نه حالا

و نه هیچ‌وقت

خودت را نجات مده

از خاموشی پر مشو

دنبال گوشه‌ای آرام

در این دنیا مباش

پلک‌هایت را سنگین

همچون ترازوی عدالت

بر هم مگذار

لبانت را بیکار مگذار

بی رویا به‌خواب مرو

مگر با قلبت، میاندیش

فرصت دوباره را از خود دریغ مکن

اما اگر

دست آخر

دیدی نمی‌توانی

و شادی‌ات را پنهان کردی

و با اکراه عشق ورزیدی

و به فکر نجات خود بودی

و از خاموشی پر شدی

و دنبال گوشه‌ای آرام

در این دنیا گشتی

و پلک‌هایت را رها کردی

تا سنگین به‌هم آیند

و لبانت را بیکار گذاشتی

و بی رویا به خواب رفتی

و قلبت را فراموش کردی

و به خودت فرصت ندادی

و خواستی خاموش کنار راه بایستی

و خودت را نجات دادی

دیگر

با من نمان

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)