دلتنگ
خانه ی کوچک کودکی ام
که می ساختم
آفتاب زیبا
گرم می کرد
کودکی ام را
……………………………….
بزرگی مادر
در قاب عکسی
به وسعت جهان
نمی گنجد
………………………………..
قرار داد چند روزه ی زندگی
اثری می زنیم و
خارج می شویم
………………………………..
زندگی
همه اندوه و
می میری و
شادروان می شوی
………………………………..
سرمان ازخرافات
سنگین
خدا را
جا گذاشتیم
…………………………………
دهانی خونی
نباشد
جز یلدایی
با خون انار
…………………………………
به گلوبند خورشید
می آویزند
یاقوت های انار
ازشوق یلدا
………………………………..
یلدا راباید
تا سپیده دم
درنگاهت نشست
…………………………….
دست ودلباز است
بهارطبیعت
دختری گلفروش
که بهاره هایش را
حراج کرده است
………………………….
توکه رفتی
دیگر
پنجره روبه بهار
بازنشد
همه پائیز
…………………………….
کلافی
دراین جهانیم
سردرگم
چونان گربه ای
باید بازی کرد
…………………………..
زمستان
پیرهن سپید
به تن
پائیزکرد
وای این دو
چقدر!
به هم می آیند
………………………….
آرزوهایم
دراوج پروانگی
یکی یکی میمیرند
آه…!
بااینهمه یتیم
……………………………..
بوسه های مادر را
زیرباران
به انتظاری خیس
ایستاده ام
……………………………….
ازندای مناره های صبح
بزرگی خدارا
به احترام
برمی خیزم
…………………………..

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)