دوم راهنمایی بودم که با وعده اردوی اصفهان، به اندازه یک مینی بوس دانش آموز رفتیم دفتر امور پرورشی مدرسه و البته با رضایت اولیا برای اردوی جمکران ثبت نام کردیم! از تصویرهای مبهمی که در ذهنم مونده از دعوای ناظم مدرسه با راننده ای که تا خود جمکران حمیرا گوش می داد اون هم وقتی که معلم ها دعا می خواندند تا چشمک های یواشکی اردوی دبیرستان پسرانه که بگذریم، واضح ترین چیزی که یادم مونده چاهی بود که باید روبروش درددل کنیم و نامه بیندازیم. یا بهتره بگم تک تک کلمه های نامه ی درددل خانوم معلم پرورشی رو یادم هست! نمی دونم کی به خانم پرورشی گفته بود که امام زمان کار نامه هایی که به عربی نوشته شده باشه رو زودتر راه میندازه و اون هم که می دونست عربی زبان دوم منه، وظیفه ترجمه نامه اش درباره مشکلات خودش و همسرش و خانمی که همکار همسرش بود رو به عهده من گذاشت. بعد از ترجمه دست و پا شکسته من (که این جا اعتراف می کنم به جای کلمه هایی که بلد نبودم چیزهایی نوشتم که حتی استادهای زبان شناسی هم نمی فهمند) نامه رو انداخت توی چاه و اردو با تمام خوبی ها و بدی ها تموم شد. دوماه گذشت و خبری از اردوی اصفهان نشد. سال تحصیلی هم داشت تموم می شد و هرچی ما جمکرانی ها التماس می کردیم وعده های آبکی به ما می دادند. تصمیمم رو گرفته بودم. در اتاق رو آروم زدم و بدون این که بشنوم «بیا تو» در رو باز کردم. با ترس و لرز سلام دادم و بعد پرسیدم سفر اصفهان چی شد؟ وقتی مِن مِن کردن خانم پرورشی رو شنیدم تیر آخرم رو زدم! جمکران به هیچکس هم چیزی نداده باشه، تهدید من به گفتن راز داخل نامه به همه بچه های مدرسه، دو هفته بعد ما رو برد اصفهان!

بعد از چهارساعت رانندگی و گرمای زیاد و گم شدن بین راه رسیدیم به روستایی نزدیک لوشان. امام زاده قِلقِلی! تصورم این بود که چیزی که بعد از رسیدن ببینم، مردها و زن هایی باشه که از پله های امام زاده قل می خورند. اما خبری نبود. حیاط خلوت بود فرش های نذری شسته شده دورتادور حیاط پهن شده بودند. با دوستم نیم ساعتی همون اطراف چرخیدیم و من از این که بعد از این همه راه اومدن حالا می بینیم خبری نیست خجالت زده بودم. با سرخوردگی تصمیم گرفتیم برگردیم که به دوستم گفتم بذار برم توی امام زاده هم سر بزنم.از در مردانه صحن رو دیدم که جز یک نفر که دراز کشیده و شاید هم خوابش برده خبری نیست. کفش هام رو درآوردم و چادر گلدار رو که بویی از ترکیب عرق و گلاب داشت سرم کردم و وارد قسمت زنانه شدم. از اون همه شلوغی شوکه شدم. نمی شد دید جلو چه خبره و با کیف دوربین به زور از بین جمعیت راه باز می کردم. جمعیتی که هرچند لحظه صلوات می فرسته و زنها به سمت کسی که دراز کشیده حمله می برند و دست روی صورتش و چشمهاش که با پارچه ای بسته شده می کشند. از یکی می پرسم جریان چیه و زنی رو که اون وسط دراز کشیده نشونم میده و میگه: «حامله ست. سه تا بچه قبلی توش شکمش مرده اند و این دفعه چهارمه. این جا نذر می کنه و از اون پشت – با دست جایی را نشان میده – دراز می کشه و قل می خوره و اگه صاف رسیده به این جا نذرش برآورده میشه. زن داداشمه!»

بیشتر شهرهای بزرگ اروپا پل هایی دارند که برای توریست ها و خود مردم بومی شهر نقطه مهم شهر هستند. پل هایی روی رودخونه مرکزی شهر که به پل عشاق معروف هستند و مهم بودن اونها در قفل هایی هست که به پل زده شده. هر ساله هزارها قفل ریز و درشت با شکل ها و اسم ها و تاریخ های متفاوت که روی اون حک یا نوشته شده به نرده های پل می بندند و کلیدش به اعماق رودخونه پرتاب میشه تا شاید این عشق جاودانه بمونه.نزدیکی های ایلام امام زاده ای بود که محلی ها می گفتند مخصوص تازه عروس و داماد هاست. جایی که دو نفر می آمدند تا با پاره کردن یک پارچه سبز از وسط وبستنش به دو طرف ضریح برای زندگی جدیدشون دعا کنند . نگین اسم دختری بود که داخل صحن دیدم. گفت ۲۲ سالشه و سه روزه ازدواج کرده. ازهمدان اومده بودند که اینجا پارچه رو ببندند و بعد بروند ماه عسل مالزی!

این باورها اما فقط برای آدم بزرگ ها نیست! در ظهر یکی از گرم ترین روزهای اواسط تابستان، دختر بچه ها و پسر بچه هایی رو دیدم که تعطیلات تابستونیشون رو کفشدارامام زاده ها هستند. عصر یک روز وسط هفته در امامزاده سید محمد قزوین، دخترها و زن های زیادی توی یکی از اتاقک های حرم نشسته اند و از زور گرما خودشون رو بادمی زنند. می پرسم اجازه دارم عکس بگیرم و دختر ها ریز ریز میخندند. زنی که فکر میکنم بزرگ تر جمع باشه، میگه: نه، نامحرم می بینه. از مردها بگیر!
می خواهم وارد حرم بشوم که دختر کفشدار کفشم رو از من می گیره. به کتونی های قرمزم خیره میشه و من می خوام از دستاش عکس بگیرم که برادر کوچیکش ازکفشداری مردانه داد میزنه «فاطمه قایم شو می خواد عکس بگیره!»

دوربینم رو زیر چادر گلدار پنهان کردم و وارد امام زاده صالح تجریش شدم. شلوغ بود و انقدر قیافه های جالب دور و برم بود که نمیدونستم کدوم طرف رو نگاه کنم. اول وارد صحن شدم و دیدم به قدری شلوغه که حتی نمیتونم رد بشم. وقت نماز ظهر بود و وقت ناهار. خیلی ها نماز می خوندند و خیلی ها توی سایه کوتاه گوشه دیوار نشسته بودند. یک جای خالی پیدا کردم و نشستم کنار زنی که دوتا کیسه سفیدش رو باز کرده بود و من انگار خواسته و ناخواسته مهمونش شده بودم. یک کیسه نان لواش بود و یک کیسه گوجه هایی که تازه شسته شده بود. تعارف کرد و من تشکر کردم. بعد که دوباره اصرار کرد یک مقدار از گوشه نان کندم. پرسیدم زیاد میای امام زاده؟ گفت من تجریش کار می کنم و شوهرم هم یک خونه همین دور و بر. چون زودتر از اون کارم تموم میشه میام اینجا منتظرش می شینم و ناهارم رو می خورم تا با هم برگردیم ورامین. این جا خوبه گاهی نمک نذری بهم می رسه. گاهی هم میوه. نزدیک تولد امام ها که میشه حتی برنج و خورشت هم گاهی گیرم میاد. زیاد که اعتقاد ندارم اما دستش درد نکنه!

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com