از دور شبیه به آدم قوی هیکل ژولیدهای بود که با یک دست آنتن بزرگی را بالای سر گرفته و دنبال جایی میگردد تا تلویزیونی که در دست دیگر دارد تصویری بدون برفک پخش کند. نزدیکتر که شدم جزئیات را بهتر دیدم. آنتن، صلیب چوبی دستساز و زمختی بود که بهنظر سنگین میآمد و تلویزیون، تکه مقوایی که تازهترین پیام رسیده از جانب خداوند را با خطی بد روی آن نوشته بودند: روز حساب نزدیک است…
بی اختیار با نگاه دنبال سیمی گشتم که پیام الاهی را از صلیب به این تکه مقوا منتقل کرده است… چند قدم بالاتر و از آن سوی خیابان دو جوان سفید روی با ظاهری آراسته به طرفم آمدند و قبل از اینکه بتوانم وحشت کنم یا به صرافت فرار بیفتم دستم را گرفتند و گرم فشردند. یکی از جوانها بعد از سلام به فارسی سلیس و با لهجه “تهرونی”سوال کرد: ایرانی هستید؟ با تعجب سرم را تکان دادم و پرسیدم اهل کجا است و کجا فارسی را به این خوبی یادش دادهاند. گفت امریکایی است و برای یاد گرفتن فارسی در واشینگتن به کلاس زبان رفته و دوست همراهش هم به همین خوبی چینی حرف میزند! بعد بدون حاشیه رفتن پرسید: آیا شما مسلمان هستید؟ آیا هیچوقت به دینی بجز اسلام فکر کردهاید؟…
***
تا قبل از انقلاب سال پنجاه و هفت هیچوقت به دین فکر نکرده بودم… دین محور زندگی و موضوع بحث و صحبت ما در خانه و مدرسه نبود اما شنیده بودیم که از شاه تا رعیت همه مسلمان هستند. همه ما، از آفاق خانوم، همسایه مجردی که اهل محل پشت سرش میگفتند خرج زندگیاش را آقای دکتری میدهد که زن و بچه دارد، تا عزیزخان قصاب که ریش و تسبیح داشت و نمازش را در مسجد میخواند مسلمان به حساب میآمدیم. گیرم نشانه مسلمانی آفاق خانوم، برخلاف عزیزخان، فقط سالی یک بار آن هم در عید قربان به چشم میآمد وقتی که سهم همسایهها را از گوسفند نذری میداد. بنظر میآمد که لااقل بخشی از طبقه متوسط شهری که کمتر مطابق دستورات و تعالیم مذهبی زندگی میکرد مسلمانی را در تضاد جدی با شیوه زندگی خود نمیدید. سست ایمانها هم اعتقادکی داشتند، خیلی از عرقخورها در شبهای عزاداری موقتاً بساط عرق و ماست و بورانی را تعطیل میکردند و اگر اهل نماز بودند دهانشان را قبل از وضو آب میکشیدند… اطرافمان زیاد بودند آدمهایی که در میانسالی نمازخوان شدند و حج رفتند و جوانی و جهالت را بهانه کردند تا غفلت از دستورات دین را توجیه کنند و بنظر میآمد که آن موقع خدا هم کمتر از امروز سخت میگرفت و بیشتر و زودتر میبخشید. اینطور بود که همه از مومن دوآتشه تا آدمهای موقتاً سست ایمان خود را مسلمان میدانستند و حتی در مواقع ضروری پیروان ادیان دیگر را به تحقیق در مذاهب و انتخاب بهترین تشویق میکردند.
مسلمانی آسان بود، داغ و درفش نداشت و “روحانیت” همان پیرمرد محترم پیشنماز مسجد بود که عبای کهنهای بر دوش میکشید و جواب سلام بچههایی که از مدرسه برمیگشتند با مهربانی میداد.
بعدها که انقلاب شد و بجز اعتقاد قلبی به خدا و پیغمبر، حجم ریش و شرکت مستمر در مراسم سیاسی عبادی نماز جمعه و التزام عملی به ولایت مطلقه فقیه و جهت شانه کردن موی سر و انداختن پیرهن روی شلوار و حجاب برتر تبدیل به نشانههای انکار ناپذیر مسلمانی شدند آدمهای تنبلی از قماش من را که دوست داشتند بعد از چهل سالگی کم کم به فکر پیدا کردن کیسه و جمع کردن توشهای برای آخرت بیفتند به زور از دایره مومنین کنار گذاشتند و ما ماندیم با این سوال مهم که اگر اینها راست میگویند پس ما چه هستیم؟ بالاخره هرکسی برای خودش جوابی پیدا کرد. یک گروه از اصل منکر همه چیز شد، یک گروه مسلمانی جماعت حاکم را انکار کرد و یک گروه به همان توصیهی قدیمی تحقیق در ادیان و انتخاب بهترین و کاملترین دین عمل کرد، گیرم بعضیشان به نتیجهای رسیدند که خلاف انتظار بود…
دوازده ساله بودم که برای اولین و آخرین بار سه هفته پیاپی به مسجد رفتم. معلم محبوب کلاسمان، آقای حکیم هاشمی، از آن قماش مذهبیهای ساده و مهربانی بود که نمونههایش را بعدها بیشتر دیدم و شناختم. زنگ ناهار بجای غذا خوردن به اتفاق چند همکلاسی دیگر پشت سر معلممان راه میافتادیم تا به مسجد نزدیک مدرسه برویم و تا رسیدن به مقصد با بوی خوش سبزی سرخ شده و پیاز داغ و عطر برنجی که از پنجره آشپزخانهها به کوچه سرایت میکرد بدرقه میشدیم و از صدای خوش اذان موذنزاده اردبیلی لذت میبردیم… مسجد همیشه خلوت بود، در حیاط کوچکش وضو میگرفتیم و پرتقالی که همراهمان کرده بودند به سرایدار پیر میبخشیدیم. بعد به شبستان مسجد میرفتیم جایی که لکه بزرگی از نور آفتاب روی فرشهای کهنهاش انتظارمان را میکشید.. از میان مهرهای نماز یکی را که سالمتر و تمیزتر از بقیه بود برمیداشتیم و به صف میایستادیم. ملغمه عجیبی از بوی گلاب و پاهای عرق کرده به در و دیوار و فرش و عرش چسبیده بود. آقای حکیم هاشمی برای اینکه خط اطوی شلوارش موقع سجده خراب نشود آن را از پا در میآورد و به دقت تا میکرد و کنار دیوار میگذاشت. زیر آن همیشه پیژامهای طوسی به پا داشت که پاچههایاش را توی ساق جوراب فرو کرده بود. با پیژامه و کراوات میایستاد تا ما پشت سرش نماز بخوانیم. نماز خواندن را با ایستادن کنار دست علی چیذری یاد گرفتم که اصرار داشت ثواب این کار خیر به او برسد. علی با هر “صراط المستقیمی”یک سوت میکشید و “ولضالین”اش را با آب و تاب کش میداد جوری که تکرارش سخت بود و اسباب خندهمان میشد که هنوز کودک بودیم و حرمت مسجد را درک نمیکردیم. روزی که توانستم بالاخره نماز را بدون کمک او بخوانم و همراه با صراط سوت بزنم و ضالینی شسته و رفته تحویل خدا بدهم علی چیذری از خوشحالی پرواز کرد…
بعد از دوران دبستان هیچوقت علی را دوباره ندیدم و از سرنوشتش خبر ندارم. شاید در جنگ کشته شده باشد، شاید مثل من در جایی دیگر یا با اعتقاداتی تازه زندگی میکند، شاید هم زبان یاد گرفته و مثل اینها مبلغ مذهبی است، شاید جایی از جهان آنتن به دست سر چهار راهی ایستاده تا پیام بدون برفک خداوند را به بندگان خطاکارش ابلاغ کند، شاید مشغول سر و کله زدن با بچهای است که هنوز نمیتواند صاد و ضاد عربی را درست تلفظ کند، شاید هنوز دنبال جمع کردن ثواب است برای توشه آخرت…
بوها، صداها، تصویرها و خاطراتی از آدمهای دوستداشتنی به زندگی من شکل و هویت دادهاند. بوی گلاب و جوراب و فرش کهنه و پوشیدن پیژامه، زیر شلوار فلانل خاکستری را دوست ندارم اما همه اینها نشانههایی است از فرهنگی که با آن بزرگ شدهام و یادآور مردمانی که از بد و خوب برایم آشنا و عزیز هستند. درست برخلاف وقتی که برای تماشا به کلیسایی وارد میشوم و هیچکدام از بوها، رنگها، صداها، نیمکتها، شمعدانها، سقفهای بلند و ستونها و پنجرههای رنگی و نقاشیهای زیبا و شکل و شمایل مومنین و روحانیون و اوراد و مراسمی که اجرا میکنند برایم معنا ندارند و خاطرهای را زنده نمیکنند…
***
جوانک هنوز منتظر جواب بود و من داشتم با خودم فکر میکردم… سوالش را دوباره تکرار کرد: آیا مسیح را میشناسید؟
دستی به نشانه خداحافظی تکان دادم و در حالیکه دور میشدم گفتم:
…نه نمیشناسم! اما تو هم علی چیذری را نمیشناسی، میشناسی؟
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.