البته که مادران زن هستند، چون مادر یک والد مونث است و شخص مونثی که والد است باید بالغ باشد، یعنی یک زن. به همین شکل پدرها، که مرد هستند، والدهای مذکر محسوب میشوند. اما منظور ما وقتی میگوییم کسی برای بچهای مادری کردهاست با وقتی میگوییم کسی برای او پدری کردهاست فرق دارد. ممکن است بگوییم مردی برای بچهای «مادری» کردهاست، اگر این مرد پرورشدهنده اصلی بچه بودهباشد یا رفتاری پرورشی از خود نشان دادهباشد. اما هیچ وقت از یک زن در جایگاه «پدری» سخن نمیرانیم، حتی در جوامع انگشتشماری که در آنها زنی با مرتبه اجتماعی بالا میتواند زن دیگری را به همسری اختیار کند و پدر اجتماعی فرزندان او تلقی شود. در این موارد ما او را پدر اجتماعی بچه مینامیم و نمیگوییم که او برای بچه پدری کرده است. پس مادر بودن تنها به دنیا آوردن بچه نیست— پرورش و جامعهپذیر کردن بچه است. مادر بودن به معنای والد یا مراقب اصلی بودن است. بنابراین میتوان پرسید چرا مادرها باید زن باشند؟ چرا فردی که به طور مرتب همه این فعالیتهای لازمه والد بودن را انجام می دهد یک مرد نیست؟ […]
اکثر نظریهپردازان جامعهشناسی این حیطه بازتولید اجتماعی را علیرغم اهمیت آن و به رسمیت شناخته شدن نقش تاریخی بنیادین آن توسط برخی نظریهپردازان همچون انگلس، یا نادیده گرفتهاند یا خیلی سوالبرانگیز ندانستهاند. در نتیجه نادیده گرفتن این حیطه، اغلب نظریهپردازان جامعهشناسی، زنان را که هسته مرکزی این حیطه بوده اند نادیده گرفتهاند. […]
استدلال طبیعت-محور
پیشفرضهای زیادی در دل این حذف غافلگیرکننده نهفته است. رایج ترین پیشفرض در میان نظریهپردازان غیرفمینیست این است که یک توجیه زیستی بدیهی برای ساختار والد بودن وجود دارد. بر اساس این پیشفرض، آنچه به نظر جهانشمول میآید غریزی است و آنچه غریزی است یا جنبههایی غریزی دارد، ناگزیر و تغییرناپذیر است. بهاینترتیب، مادری کردن زنان که یکی از مشخصات ساختار اجتماعی است، هیچ واقعیت جدایی از این امر مسلم زیستی که زنها بچهدار میشوند و شیر میدهند پیدا نمیکند. این جامعه شناسان با سازمان اجتماعی جنسیت چون یک چیز عینی (شیواره) برخورد میکنند و آن را نه برساختی اجتماعی که محصولی طبیعی میدانند.
یکی دیگر از توجیهات طبیعت-محور بر تکامل زیستی تاکید میکند. بر این اساس، اگر امروز زنان والدان اصلی هستند به این دلیل است که همواره بودهاند. در اینجا فرض بر این است که تقسیم کار جنسیتی- به هر دلیلی- قدیمیترین نوع تقسیم کار بوده است و طی سالیان باقی مانده و منتقل شده است؛ یا اینکه تقسیم کار جنسیتی برای بقای گونه انسان در نخستین اجتماعات بشری ضروری بوده است؛ یا اینکه این تقسیم کار برای بقای گونه انسان اکنون به لحاظ زیستی در دو شکلی بودن جنسیتی انسان نهادینه شدهاست. در همه این موارد معنای تلویحی این است که این نحوه بازتولید مادری غیرقابلتغییر است و همیشه حالت منشأهای نخستین خود را حفظ می کند. این استدلالها می گویند مادریکردن زنها خوب جواب میدهد یا همواره داده است -که بچه ها در هر صورت بزرگ شدهاند- و اغلب تلویحاً القا میکنند که آنچه هست و تا به حال بوده است باید همینطور باشد- که زنها باید مادری کنند. […]
برخلاف این پیشفرضها، نظر من این است که ما باید همواره هر نمودی از ساختار اجتماعی را زیر سوال ببریم حتی اگر- و شاید به ویژه به این خاطر که- به نظر جهانشمول میآید.[…]
ما باید همه پیشفرضهایی را که در آنها از ادعاهای زیستی برای توجیه قالبهای اجتماعی استفاده شده زیر سوال بریم، به خصوص با توجه به اقبال زیستشناسی اجتماعی در سالهای اخیر و استفادههای بسیار در طول تاریخ از توجیهاتی که طبق گفته معتقدانشان بر پایه تفاوتهای زیستی جنسی (یا نژادی) بنا شدهاند و در جهت مشروعیت بخشیدن به ظلم و نابرابری به کار میروند. این که تفاوتهای جنسی ژنتیکی، فیزیولوژیک و هورمونی غیر قابل انکاری وجود دارند که تجربههای جسمانی و اجتماعی ما را تحتتاثیر قرارمیدهند و معیارهای (حداقلی) هستند که بر اساس آنها مشارکت فرد در تقسیم کار جنسیتی و عضویت او در دنیای تفکیک جنسیتی تعیین می شود، این کار [زیر سوال بردن] را خیلی ضروری تر میکند. […]
بی شک ما موجوداتی هستیم درگیر شرایط و ویژگیهای زیستیمان، و باید آنچه را که بدن ما را شکل می دهد در نظر بگیریم. تجربههای فیزیولوژیک زنان- حاملگی، قاعدگی، زایمان، یائسگی، شیر دهی- قطعاً تجربههای مهم و تاثیرگذاری هستند (گرچه نباید فراموش کنیم که چه به طور خودخواسته و چه ناخواسته همه زنان همه این وضعیتها را تجربه نمیکنند). در جامعه ما و بسیاری جوامع دیگر، این تجربهها همچنین به لحاظ اجتماعی و روانی بسیار معنیدار شدهاند. علاوه بر این، عوامل روانی بر خود این تجربههای زیستی هم اثر میگذارند. استرس بر قاعدگی تأثیر دارد، زنان دچار «حاملگی های کاذب» می شوند و در جوامعی که کوواد (یا حاملگی همدردانه) رایج است، شکم مردها ممکن است در هفتههای آخر حاملگی همسرشان بزرگ شود. میزان شیردهی نه تنها به عواطف و حالتهای فرد بستگی دارد بلکه در کل یک جامعه هم میزان شیردهی ممکن است در مدت زمان کوتاهی به طرز فاحشی تغییر کند. […]
برای ارزیابی استدلالهایی همچون «شیر دادن زنان امری طبیعی است»، باید چند مسئله را که اغلب در ادبیات موضوع با هم اشتباه گرفته میشوند از هم تفکیک کنیم. ابتدا باید مراقبت از بچه را از بچهدارشدن و شیردادن به نوزاد را به عنوان یک فعالیت از حاملگی و زایمان جدا کنیم. اکثر استدلالها بر این پیشفرض استوارند که والد اصلی فرزند، یا مادر، زنی است که بچه را به دنیا آوردهاست. ثانیاً میخواهیم بدانیم آیا هیچ مبنای زیستیای برای اینکه مادران از نوزادان زاده شده از خودشان نگهداری کنند وجود دارد یا خیر، و آن مبنا چیست. اگر یک مبنای زیستی یا غریزی برای والد بودن وجود دارد که در اثر حاملگی، زایمان، یا شیردهی فعال می شود، بازده زمانی واقعی آن چقدر است؟ آیا شامل ماهها یا سالهای اولیه زندگی نوزاد میشود یا در طی دوران کودکیاش ادامه مییابد؟ ثالثاً با توجه به وجود «مادر جایگزین » در برخی موارد، میخواهیم بدانیم به لحاظ زیستی طبیعیتر است که زنی که کودک نیازمند به پرستاری را به دنیا نیاورده است از او پرستاری کند یا یک مرد؟ آیا زنها یک میل باطنی غریزی یا آمادگی زیستی برای مادری دارند که نیازی به فعال شدن در اثر تجربههای حاملگی، زایمان، یا شیردهی ندارد؟ در نهایت، میخواهیم پایه زیستی-غریزی این ادعا را که زنها باید مادری کنند ارزیابی کنیم. تکرار میکنم: چنین ادعاهایی ممکن است مبتنی بر این باشند که زنان اگر مادری نکنند آسیب می بینند، یا اینکه نوزادها اگر توسط زنان پرورش نیابند آسیب میبینند.
یک توضیح برای مادریکردن زنان یک استدلال کارکردی-تکاملی مبتنی بر تقسیم کار جنسیتی است که عمدتا انسانشناسان ارائه میدهند و ترکیبیست از برداشتی کارکردگرایانه از جوامع شکارچی-جمعآوریکننده معاصر (نزدیک ترینها به جوامع انسانی اولیه) و توضیحی تکاملگرایانه از «منشاء انسان». بر اساس این دیدگاهها، چابکی، زور، سرعت و حالت تهاجمی بیشتر مردان، شکار را برای آنها طبیعی ساخته و در نتیجه زنان به جمعآوری [آذوقه] و بزرگ کردن بچهها پرداختهاند. یا ممکن است این دیدگاهها الزامات حاملگی و یا خود مسئله مراقبت از بچه را [به عنوان مانع شکار] مطرح کنند. مثلا اینکه زنان شیرده باید بیشتر اوقات را نزدیک نوزادان شیرخوارشان باشند و حاملگی و شیردهی زنان، شکار را برای آنها و بچههایی که در شکم یا پشتشان داشتهاند و در مجموع برای کل گروه فاقد کارایی و/یا خطرناک میکرده است.
یکی از دیدگاههای اصلی مبتنی بر تکامل زیستی این است که زنان در نتیجه تقسیم کار جنسیتی ماقبل تاریخ قابلیتهای مادرانه بیشتری از مردان دارند. الیس راسی جامعه شناس ادعا می کند که تقسیم کار جنسیتی نه تنها برای بقای گروه جمعآوریکننده – شکارچی حیاتی بوده، بلکه به دلیل حیاتی بودنش در فیزیولوژی انسان نهادینهشده است. موفقیت در تولیدمثل نصیب زنانی شده است که توانایی به دنیاآوردن و بزرگکردن بچه، جمعآوری [آذوقه] و شکار در مقیاس کوچک را داشتنهاند. این تواناییها (نه تنها تواناییهای مادرانه، بلکه چیرهدستی عملی، تحمل، و استقامتی که برای جمعآوری غذا و شکار حیوانات کوچک لازم بود) به صورت ژنتیکی در زنان وجود ندارند: «[ما]هنوز به لحاظ ژنتیکی تنهابه میراث کهن پستانداران اولیه مجهزیم که عمدتا به در سیر تکامل به واسطه سازگاریهای متناسب با زمانهای بسیار قبل شکل گرفتهاست.» من کمی جلوتر درباره شواهد مبتنی بر غرایز مادرانه زنان مفصلتر بحث میکنم، اما برای ارزیابی بیشتر دیدگاه تکاملگرایانه لازم است در اینجا به برخی از ادعاهای راسی بپردازم.
دو مشکل اصلی در دیدگاه راسی وجود دارد. یکی این است که او اصلا هیچگاه مدرک قانعکنندهای از وجود این غریزه مادرانه ارائه نمیدهد. […]
راسی تنها یک ادعا بر پایه هورمونهای مادرانه مطرح میکند. او اشاره میکند که گریه نوزاد موجب ترشح هورمون اُکسیتوسین در مادری که نوزاد را به دنیا آورده می شود که آن خود به انقباضهای رحمی و بزرگ شدن نوک پستان جهت آمادگی برای شیردهی میانجامد. اما او نه استدلالی میکند و نه مدرکی ارائه میدهد که نشان دهد این تحریک اکسیتوسینی غیر از تولید شیر تبعات دیگری هم برای مسائل مربوط به مراقبت از نوزاد و پیوند مادر و نوزاد دارد (و نه حتی مطالعات موجود درباره تولید اکسیتوسین در زنان غیر شیرده یا در مردان را دنبال میکند-که خیلی پیشنهاد دور از ذهنی نیست چراکه افراد از هر جنسیتی مقداری هورمونهای هم «مردانه» و هم «زنانه» تولید می کنند.)
ثانیاً راسی در دفاع از این نظر خود که تمهیدات اجتماعی مورد نیاز یا متناسب با بقای گروه به صورت بخشی از ساختار ژنتیکی بشر در میآیند هیچ مستدلاتی ارائه نمیکند و به احتمال قوی این نظر حداقل در شکل علت و معلولی تکسویهای که راسی ارائهاش می دهد اصلا قابل دفاع هم نیست. اگر هم پایههای ژنتیکی برای اشکال خاصی از اجتماعی بودن یا تمهیدات اجتماعی انسانی وجود دارد، [رابطه بین این دو] به طرز باورنکردنیای پیچیده و مستلزم دخالت صدها ژن در جایگاههای کروموزومی مرتبط به هم است. همانطور که حتی خود راسی هم اشاره میکند، هیچ تناظر یک به یکی بین ژن ها و رفتار وجود ندارد، و صرف اینکه بعضی رفتارهای مورد نیاز یا متناسب با بقای گونهها به صورت بخشی از برنامهریزی ژنتیکی آن گونهها درمیآیندباعث نمیشود که این مساله در مورد همه رفتارها صادق باشد.
بنابراین می توانیم با اطمینان نتیجه بگیریم که با توجه به لازمههای مشخصاً ناهمخوان بچهداری و شکار، استدلال مبتنی بر تکامل زیستی به تقسیم کار در جوامع جمعآوریکننده-شکارچی برمیگردد و نه به غریزه مادری یا زیست شناسی به طور کلی. […]
پس امروزه کافی نیست که یک توضیح تکاملی-کارکردی برای مادری کردن زنان ارائه دهیم ، مگر اینکه بازتولید یک سازمان اجتماعی مشخص فرای مسئله بقای گونه یا ضروریات فناورانه بلاواسطه را در توضیح کارکردگرایانهمان بگنجانیم. این سازمان اجتماعی دربرگیرنده سلطه جنس مذکر، یک نظام خانوادگی مشخص، و وابستگی زنان به درآمد مردان است. ما باید تقسیم کار جنسیتی اولیه را به عنوان شکل اجتماعیای ببینیم که زمانی ضروری بوده و همانطور که شکل های اجتماعی دیگری توسعه و تحول یافته اند، به خدمت آنها درآمده و در اثر آنها تغییر کردهاست. تقسیم کار جنسیتیای که در آن زنها مادری میکنند معنا و کاربردهای جدیدی دارد و دیگر به عنوان نتیجه ویژگیها و شرایط زیستی یا الزامات بقا قابل توجیه نیست. دیدگاه تکاملی-کارکردی هیچ استدلال قانعکنندهای بر پایه زیستشناسی برای توضیح اینکه چرا زنان، یا مادرانی که بچهای را به دنیا آوردهاند، بایستی مراقبت از او به عنوان والد را هم بر عهده داشته باشند ارائه نمیکند.
استدلال دوم برای مادری کردن زنان را روانکاوان ارائه میکنند و بسیاری دیگر —پزشکهای متخصص زنان و زایمان، متخصصین علوم اجتماعی، فزیولوژیستها و روانشناسان بالینی—هم بر این باور هستند که زنان یک غریزه مادری یا غریزه مادرانه دارند و بنابراین «طبیعی» است که مادری کنند یا حتی باید مادری کنند.
در ارزیابی استدلالهای قائل به اساس غریزی یا زیستی برای پرورش و مراقبت از بچه متوجه میشویم که بعید است شاهدی بر این مدعا پیدا شود. تحقیقهای انگشتشماری [در این مورد] بر روی انسانها انجام شده و هیچ یک از آنها مستقیما به این جنبه نمیپردازند؛ درباره حیوانات هم همینطور. علاوه بر این، هیچ مشخص نیست که ما اصلاً میتوانیم شواهد مربوط به حیوانات را استفاده کنیم یا نه، چرا که فرهنگ انسانی و فعالیت اختیاری [در انسانها] تا حد بسیار زیادی بر آنچه که در دیگر حیوانات غریزی است غلبه یافتهاست.
شاید تفاوتهای هورمونی به نظر ارتباط بیشتری با غریزه مادرانه داشتهباشد، اما آن هم نه به صورتی عاری از ابهام. در مورد انسانها شواهد به طورغیرمستقیم از ناهنجاریهای هورمونی به دست می آید. افرادی که از لحاظ ژنتیکی مذکر هستند اما بدنشان به اندروژن [هورمون مردانه] پاسخ نمیدهد و در نتیجه به عنوان افراد مونث تربیت میشوند، و گرچه اعضای داخلی زنانه را ندارند اما استروژن کافی برای رشد پستانها و زنانهشدن فیگور و استخوانبندی در دوران بلوغ را تولید میکنند، در کودکی به همان اندازه میل به پرورش و دغدغه بچهدارشدن را دارند که افراد مونث معمولی، و زمانی که بزرگ میشوند به همان نسبت برای کودکانی که سرپرستیشان را پذیرفته اند مادرهای خوبی هستند.
این مطالعات ما را به هیچ نتیجه روشنی درباره رابطه میان هورمونها با غرایز مادرانه یا قابلیت مادری در انسانها نمیرساند. […] همانطور که مک-کابی و ژاکلین اشاره می کنند، حتی اگر بخواهیم این مطالعات را به صورت حمایت تام یا جزئی از یک استدلال زیستشناسی قرائتکنیم، نتایجی که می توانیم بگیریم هیچ چیزی درباره اثرات هورمونهای مونث بر رفتار، احساسات یا گرایشهای مادرانه به دست نمی دهد. این نتایج تنها میتوانند مبتنی بر این باشند که هورمونهای مذکر ممکن است قابلیت مادری را سرکوب کنند.
تأثیر هورمونها بر رفتار مادرانه انسان هرچه که باشد، واضح است که هورمون ها نه برای رفتار مادرانه ضروری هستند و نه کافی. مطالعات و تجربههای روزمره ما نشان میدهند که زنانی که خود بچهای به دنیا نیاوردهاند و مردان نیز میتوانند رفتار پرورشی نسبت به بچهها و نوزادان داشته باشند و این حالت میتواند در آنها بیدار شود. کسانی که بچهای را به فرزندی میپذیرند به همان اندازه، یا شاید بیشتر از برخی کسانی که بچه خودشان را دارند آن بچه را میخواهند و قطعاً به همان میزان رفتار پرورشی نسبت به او دارند. دیگر اینکه، طریقه بچهداری یک فرد تا حدزیادی نشأتگرفته از تجربهها و تعارضات کودکی است. هیچ روانکاو، جانورشناس، یا زیستشناسی ادعا نمیکند که غریزه یا ویژگیها و شرایط زیستی به خودی خود موجب بروز رفتار پرورشی در زنان میشوند. […]
نتیجهگیریها درباره پایه و اساس زیستی والد بودن در انسانها نمیتواند از حد گمانهزنی فراتر رود. اما شواهدی که از مطالعه حیوانات به دست آمده، به اضافه مشاهدات در زمینه رفتارهای بچه داری در انسانها، به طوریست که میتوانیم نتیجه بگیریم که تاثیر هورمونها در رفتار پرورشی مادهها در آستانه وضع حمل محدود است. حتی آنهایی که به نفع مولفههای فیزیولوژیک پیوند زن با نوزاد خودش استدلال میکنند نشان میدهند که این مولفهها حداکثر در طول چند ماه اول زندگی نوزاد دوام میآورند. […]
به این ترتیب استدلالهای طبیعت-محور توضیحات قانعیکنندهای برای مادریکردن زنان به مثابه یک ویژگی ساختار اجتماعی نیستند. فرای مولفههای هورمونی احتمالی در مراحل اولیه مادری زن برای نوزاد خودش (و حتی این مولفهها هم به طور مستقل عمل نمیکنند)، نه چیزی در فیزیولوژی زنان پابهماه وجود دارد که آنها را به طور مشخص برای مراقبت از کودک در آینده محیا کند، نه هیچ دلیل غریزی برای این که چرا باید قادر به انجام این کار باشند وجود دارد. هیچ معیار زیستی یا هورمونی هم برای تفکیک «مادر جایگزین» مذکر از مونث وجود ندارد. استدلال زیستی برای مادریکردن زنان بر اساس مسلّمانگاشتههایی است که نه از دانش زیستشناختی ما که از تعریف ما از وضعیت طبیعی ناشی میشود، کما اینکه این تعریف خود حاصل مشارکت ما در یک مجموعه تنظیمات اجتماعی خاص است. نقش گسترده و تقریباً انحصاری زنان در مادریکردن محصول یک ترجمه اجتماعی و فرهنگی از تواناییهای آنها در بچهدارشدن و شیردادن است. این تواناییها به خودی خود ضامن یا بانی این نقش زنان نیستند. […]
استدلال نقشپذیری-محور
یکی از گرایشهای مهم در ادبیات فمینیستی پرداختن به موضوع نقشپذیری یا نقشآموزی شناختی است (کاری که روانشناسان اجتماعی هم انجام میدهند). به این معنا که مادریکردن زنان، مثل وجههای دیگر فعالیتهای جنسیتی، محصولی از نقشپذیری زنانه و تشخیص نقشها است. به دختران میآموزند که مادر شوند، برای رفتار پرورشی تربیتشان میکنند، و به آنها میگویند که مادری کنند. در پتوهای صورتی میپیچانندشان، عروسک به دستشان میدهند و ماشینهای اسباببازی برادرهایشان را از آنها میگیرند. دخترها یاد میگیرند که دختر بودن به خوبی پسر بودن نیست، آنها اجازه ندارند کثیف بشوند، کسی تشویقشان نمیکند که در تحصیل موفق باشند، ، بنابراین مادر می شوند. از بدو کودکی تا بزرگسالی، با سیل کتابها، مجلهها، درسهای مدرسه و برنامههای تلویزیون که کلیشههای کهنه طرفدار بچهدارشدن و مادری کردن را پیش رویشان میگذارند مواجهاند. در حین بزرگشدن، با مادر خودشان «همذاتپنداری میکنند» و این همذاتپنداری، از دختر یک مادر بار میآورد. […]
مادریکردن زنان در خلاء اتفاق نمیافتد، بلکه یکی از اجزای بنیادین تقسیم کار جنسیتی است، و از این رو به لحاظ ساختاری و علٌی وابسته به سایرتمهیدات نهادی و صورتبندیهای ایدئولوژیک است که تقسیم کار جنسیتی را توجیه میکند. مادریکردن همچنین به خاطر اثراتش بر شخصیت مردانه به بازتولید نابرابری جنستی کمک می کند.
چنانکه مطالعات فرهنگ و شخصیت نشان داده است، یک عنصر مهم در بازتولید روابط اجتماعی و ساختار اجتماعی، مجهز شدن افراد به قابلیتهای روانی و تعهدات لازم برای مشارکت در این روابط و ساختارها در روند جامعهپذیری است. در یک جامعه صنعتی سرمایهداری متأخر «جامعهپذیری» یک روند مشخصاً روانی است چرا که باید منجر به جذب و سازماندهی درونی قابلیتهای جنسیتی لازم برای مشارکت در یک دنیای اجتماعی سلسله مراتبی و تفکیکیافته شود، و صرفا به معنای تربیت شدن برای یک نقش خاص نیست.
نقشپذیری، همذاتپنداری و تحمیل قطعاً در راستای کسب یک نقش جنسیتی مناسب صورت میگیرند. اما دیدگاه متعارف فمینیستی که از روانشناسی شناختی و اجتماعی برگرفته شده است و رشد زنانه را به چشم یک دستور العمل ایدئولوژیک صریح یا یک اجبار رسمی میبیند نمیتواند در مورد مادریکردن کافی باشد. علاوه بر این، توضیحهایی که بر همنوایی رفتاری تکیه میکنند از ماندگاری تعریف و تلقی افراد از خودشان و نیاز روانی افراد برای حفظ وجوهی از نقشهای سنتی که حتی در مقابل تغییرات ایدئولوژیک، آموزههای برعکس، و کاهش اجبار مردانه به مدد جنبش زنان دوام آوردهاند غافل است. […]
دیدگاه روانکاوانه نه تنها نشان میدهد چگونه مردان رفتهرفته از خانواده دور میشوند تا در حیطه عمومی مشارکت کنند، بلکه نشان میدهد چگونه زنان طوری بارمیآیند که هم قابلیتها و هم نیازهای ارتباطی عمومیتیافته را داشته باشند. این دیدگاه همچنین نشان میدهد که چگونه زنان و مردان نهایتاً انواعی از روابط بین فردی را ایجاد میکنند که در آنها احتمال باقیماندن زنان در حیطه خانگی – حیطه تولید- و مادریکردن آنها به نوبه خود برای نسل آینده بیشتر است. مادریکردن زنان به عنوان یک شاخصه نهادینهشده زندگی خانوادگی و تقسیم کار جنسیتی به صورت دورهای خود را بازتولید میکند. در این روند، مادریکردن زنان به بازتولید آن وجوهی از جامعهشناسی جنسیتی زندگی بزرگسالی کمک میکند که خود از مادریکردن زنان ناشی شدهاند. […]
اکثر دیدگاههای متعارف در رابطه با یادگیری نقشهای جنسیتی در روند جامعهپذیری بر قصد و نیت فردی و معیارهای رفتاری تکیه می کنند که هیچ یک به درستی مادریکردن زنان را توضیح نمی دهند. در مقابل، روانکاوی یک روایت نظام-محور و ساختاری از جامعهپذیری و بازتولید اجتماعی ارائه میدهد. طبق این دیدگاه، مشخصههای اصلی سازمان اجتماعی جنسیت از طریق شخصیتهایی انتقال می یابد که خود حاصل ساختار خانوادهاند – یعنی نهادیی که در آن بچه ها به اعضای جنسیتیافته جامعه تبدیل میشوند.
Nancy Julia Chodorow (born January 20, 1944) who is a feminist sociologist and psychoanalyst, in her article ask why only women mother?
Copyright 1998, reproduced by permission of Nancy Chodorow “Why Women Mother” in Families in the U.S. Kinship and Domestic politics, Temple University Press, 1998.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.