جسدِ «زولا» در صبحگاهِ ۲۹ سپتامبرِ ۱۹۰۲ مسیحی، در اتاقِ خوابِ خانه اش در پاریس پیدا می شود. مرگی مشکوک؟ قتل؟
اما چه کسی می توانسته قاتل بوده باشد؟ و چرا؟ چرا کسی می خواسته مَردی محبوب، نویسنده ای خوب، روزنامه نگاری مردم دوست، و روشنفکری پُرکیفیت را به قتل برسانَد؟ و چگونه؟ نه آلتِ قتاله ای، نه اثری از درگیری و جدال، و خلاصه هیچ نشانی که گواهِ معتبری باشد بر قتل، یافت نمی شود.
واقعیت آنست که «زولا»، نظیرِهر روزنامه نگارِ شجاعی، مثلِ هر افشاگرِ فسادِ اداری، و چون هر روشنفکرِ بی پروائی، همانقدر که دوست و دوستدار داشت، دشمن و بدخواه نیز داشت. و دقیقاً همین واقعیت است که کسانی را بر آن داشت – و هنوز بعد از گذشتِ بیش از ۱۰۰ سال برخی محققان و تاریخدانان را بر آن می دارد – تا به مرگِ تصادفی و طبیعیِ او شک کنند. همین «شک ها» باعث شد که جسد کالبدشکافی بشود تا علتِ واقعیِ مرگ، لااقل از منظرِ پزشکیِ قانونی، روشن بشود: «مسمومیت دراثرِ گازِ مونو اکسیدِ کربُن».
اما این گاز که همیشه در هنگامِ سوختنِ چوب در بخاریِ (شومینه) خانه ها هم تولید می شود!؟ و مگر شب های قبل بخاریِ اتاقِ «زولا» روشن نبوده است؟ پس چرا حالا دچارِ «گاز گرفتگی» شده است؟
باز واقعیت آنست که در آن شبِ شوم، لوله بخاری مَسدود بوده است (گرفته بوده است). طرفدارانِ نظریه «قتل» معتقدند که دشمنانِ او لوله را به طریقی مسدود کرده بوده اند. هم خنده دار است و هم مُضحک. هم محتمل است و هم ممکن. کسی چه می داند؟ دنیای ادبیات پُر است از فانتزی. در آن همه چیز – و واقعاً همه چیز – ممکن است. وقتی که «اُدون فون هُرواتِ»(۱) بیچاره، در اوجِ جوانی و پویائیِ تولیدِ ادبی اش، در پاریس زیرِ درختی که در اثرِ طوفان سرنگون می شود جان می بازَد؛ وقتی که «تِنِسی ویلیامزِ»(۲) مشهور و موفق، در حینِ باز کردنِ چوب پنبه یک بُطری با دندان خفه می شود؛ و هنگامی که «سعیدیِ سیرجانی»(۳) لواط کار می شود و بر اثرِ شیافِ پُتاسیم جهان را تَرک می کند، دیگر چه جای تعجب است که «زولا» در پیِ غیض و حماقتِ برخی واقعاً به قتل رسیده باشد؟!
اما چنانکه گفته شد، این نظریه هرگز و هنوز ثابت نشده است و فقط یک نظریه باقی مانده است. «زولا» در هنگامِ مرگ ۶۲ ساله بود.
نه فقط در زمانِ ما، یا چنان که اغلب از سرِ درد می نالیم فقط در دیارِ ما ایران، یافتنِ «روشنفکر واقعی» همان تجهیزات و گرفتاری شیخی را طلب می کند که «دی» با چراغی دردست، ملول از دیو و دَد، بدنبالِ انسان همی گردِ شهر می گشت. روشنفکرِ واقعی (و هر کسی تعبیر و تفسیر و تصورِ خاصِ خود را از این موجود دارد) در همه جا و همه زمان کیمیائی نادربوده است. و ای کاش که قوه شناخت و قضاوت و تصورِ آدمی، در زندانِ پیش-شناختها و احساسات و پیش-قضاوتهایش محصور نمی بود. و تنگیِ میدانِ دیدی که زبان برایش فراهم می آورد موجود نمی بود. آنگاه می توانستیم «روشنفکر» را – این «موجودِ کمیابِ همه خواه» را – راحت تر تعریف کنیم. اما حال که موضوع چنین دشوار است و این محدودیت ها نگاهِ انسان را تنگ و ناقص می کنند، از سرِ تعریفش در این مختصر بگذریم و با پرداختن به نمونه ای – که به احتمالِ قریب به یقین یکی از «آن واقعی هایش» بوده است – سخن را ادامه دهیم.
«زولا» از سوئی در صحنه ادبیِ اروپا (و از این طریق در صحنه ادبیِ جهان)، و از سوی دیگر در صحنه اندیشه و روشنفکری (اگر که بخواهیم و اساساً بتوان این دو صحنه را از هم جدا کرد)، نامی پُر وزن و مطرح است. در غرب، گاهاً در تحقیقاتِ ادبی و اجتماعی یا تاریخی – سیاسی، بسته به نظرگاهِ فردِ بررسی کننده، سهمِ او را در مقوله هائی نظیرِ «جنبشِ فکری» یا «جنبشِ آزادی خواهانه» یا «جنبشِ روشنفکری» و نظایرِ اینها، بزرگتر می دانند تا سهمِ او را در «ادبیاتِ صِرف». من فکر می کنم که در موردِ افرادی نظیرِ او، چنین جداسازی ئی بسیار دشوار و حتی تا حدی «غیرِعینی» یا «غیرِعلمی» باشد. البته واضح است که در هنگامِ مطالعاتِ تجریدی و تحلیلیِ آکادمیک، چنین طبقه بندی و تفکیکی نه تنها خوب، بلکه ضروری است. اما به اعتقادِ شخصیِ من، در یک معرفینامه کُلی و عمومی، یا در یک بیوگرافیِ عمومی و کوتاه، می توان، و چه بسا که بهتر باشد، که فرد را بصورتِ یک «کُل»، بصورتِ یک مجموعه، بررسی کرد و معرفی نمود.
شاید چنان که در بالا اشاره رفت، معروفیت یا مطرحیتِ «امیل زولا» بیشتر بخاطرِ بدعتی باشد که او در میانِ روشنفکران نهاد تا بخاطرِ ادبیات و تولیداتِ ادبیِ او (همینجا تأکید می کنم که چنین قضاوتهائی اولاً شخصی و ذهنی اند، و دوماً طرحِ آنها به معنای نفی یا کم بها کردنِ وِجهه های دیگرِ او نیست).
بدعتی که آغازِ آنرا، لااقل آغازِ فراگیر و همه گیرِ آنرا، و لااقل در غرب، به «زولا» نسبت می دهند در میانِ روشنفکرانِ اروپائی به (J`accuse ) (تلفظ به فرانسوی: ژَکووز) مشهور است. و این عنوانِ نامه سرگشاده ای بود که او در ۱۳ ژانویه ۱۸۹۸، در صفحه اولِ روزنامه سوسیالیستیِ (Aurore ) خطاب به رئیس جمهورِ فرانسه نوشت: «من متهم می کنم».
«زولا» بخاطرِ این نامه مجبور شد مدتی به انگلیس بگریزد. موضوع در آنزمان بر سرِ قضیه معروفِ (Dreyfus) بود که جای شرحِ آن واقعاً اینجا نیست. همینقدر کوتاه اشاره کنیم که این جنجالِ سیاسی، یک بحرانِ سیاستِ داخلی و در عینِ حال سیاستِ خارجی بود و ملتِ فرانسه را به دو دسته تقسیم نموده بود. «زولا» و همفکرانش، در این بحران (یک ارتشیِ یهودی بنامِ «درایفوس» به جرمِ جاسوسی برای آلمان محکوم شده بود و قرار بود او را به جزیره ای موسوم به «جزیره شیطان» تبعید کنند) از سوئی ضدِ یهودیتِ دولتِ فرانسه را، و از سوی دیگر فسادِ اداری – سیاسیِ حکومت و کلیسا را می دیدند. این نامه آغازِ جنبشِ روشنفکری و خبرنگاری ئی بود که در نهایت منجر به آزادی و اعاده حیثیتِ «داریفوس» شد. به عبارتِ دیگر: این مقاله یا نامه یا در واقع «حرکت»، بنوعی آغازِ رسمیِ دخالتِ روشنفکران در سیاست و در قوه قضائیه بود (تکرار می کنم: لااقل در غرب. چرا که ممکن است که چنین حرکتی، پیش از این هم در گوشه دیگری از جهان انجام شده بوده و ما از آن بی اطلاع مانده ایم).
نیزمی توان چنین گفت: تا پیش از انتشارِ نامه «زولا»، عدالتخواهی و مبارزه برای برقراریِ عدالت منحصر بود به یا انقلاب کردن، و یا کافه ها و محفل های روشنفکری. اینک اما، شکل جدید و احتمالاً روشنفکرانه تری پدید آمده بود. چنین است که بسیاری «زولا» را، از این نظرِ خاص، اُلگوی بزرگانی نظیرِ «سارتر» یا «هاینریش بُل» می دانند. اینها هم افرادی بودند که ادبیات را، جدا یا دور از دخالت در امورِ سیاسیِ روز با هدفِ ایجادِ فشار برای حصولِ عدالتِ بیشتر، نمی دیدند.
«زولا»، نظیرِ «سارتر» یا «بُل»، آن تصورِ کلاسیکی از ادیب یا روشنفکر را تجلی می بخشند که بواسطه طَبعِ و روحِ تندِ ما ایرانیان، بسیار موردِ پسند ما و مُنطبق با تصورِ ذهنیِ ما از روشنفکری ست: وکیلِ ملت؛ مدافعِ حقیقت؛ ناپرهیزگار؛ شجاع؛ و مصلحت نبین و سازش نکن (به معنای رُک گو؛ حقیقت گو؛ و نظایرِ اینها). توجه دارید که من در اینجا ارزش گذاری نمی کنم. معتقدم که هر ادیبی باید برای خودش اندازه تعهد و مسؤلیتش را تعیین کند.
«زولا» بعدها با نگاهی فیلتر نشده به عکاسی هم پرداخت و جزوِ اولین کسانی بود که عدسیِ دوربینش را نه فقط متوجه اعیان و اشرافِ پاریس – چنان که در آنزمان مُد بود – بلکه نیز متوجه کارگران و دهقانان و روسپیان و قشرهائی کرد که «کسی تمایلی نداشت از آنان چیزی بشنود و بداند».
از منظرِ تحلیلِ ادبیات، «زولا» را اگر نه مبتکر سبکِ «ناتورالیسم»، لااقل یکی از بزرگان و اولین های آن در اروپا می دانند. گرایشش به «رُمانِ علمی»، به معنای بکارگیریِ متُد و متُدیک در رُمان نویسی، که خود احتمالاً برخواسته از روحِ حاکم بر زمان و جامعه او بود (نیمه دومِ قرنِ ۱۹ در اروپا، اوجِ اعتقادِ تقریباً مطلق به علم و علمیت بود) وی را بدان سو کشاند تا در آثارش تلاش به نشان دادنِ این امر بکند که نهاده های ارثی، تحتِ تأثیرِ شرایطِ خاصی که درونِ یک قشر و طبقه اجتماعی عمل می کنند، و همچنین متأثر از شرایطِ زمان، خود را بروز می دهند (از نظرِ او مثلاً الکلی شدن و حماقت و جنون).
به عبارتِ دیگر: اسارتِ انسان در چنگالهای وراثت و محیط. همین نگاهِ علمیِ او تاریخِ جامعه را، یعنی سیر و مسیرِ یک جامعه را، جزئی از طبیعت و یک روندِ طبیعی می بیند. در حالیکه بسیاری از ما، لااقل بطورِ ناخودآگاه، این دو را از یکدیگر جدا می کنیم و آنها را ناخواسته از «دو جنسِ متفاوت» می پنداریم.
در سالِ ۱۸۷۰، مجموعه ای از چند رمانِ مربوط به هم را (یعنی یک سلسله، یک دوره)، در ذهن طرح می ریزد که (Rougon – Macquart) نام می گیرد. نخست قرار بود که این مجموعه ۴۰ جلد بشود، اما در نهایت ۲۰ جلد شد. الهام گرفته از «کمدی انسانی» اثرِ «بالزاک»، می خواهد داستانِ زندگیِ ۵ نسلِ یک خانواده را، در دورانِ موسوم به «پادشاهیِ دوم»، به تصویر و تحریر بکشد. تصمیم می گیرد که راجع به هر عضوِ این خانواده، یک رمانِ مستقل بنویسد. نوشتنِ این اثرِ عظیم ۲۰ جلدی از ۱۸۷۱ تا ۱۸۹۳ بطول می انجامد و بنا بود که تصویری هر چه کامل تر از جامعه و ساختارِ اجتماعیِ آن دوران بدست بدهد. این «تصویرِ کامل» قرار بود بدین طریق حاصل شود که هرفردِ این خانواده، در جایگاهِ اجتماعیِ متفاوت و حتی متضاد با دیگر اعضای خانواده قرار داده شود. گفته می شود که در این اثر، «زولا» نهایتِ دقتِ علمی در تحقیق را بخرج داده است.
از خصوصیاتِ ویژه «زولا» – چیزی که در زمانِ ما به الفبای کار تبدیل شده است، اما در زمانِ او چندان مرسوم نبود – شیوه «تحقیقِ مستقیم» است. اگر بر فرض قرار بود که محیطی غیر اخلاقی یا مثلاً یک روسپی به تصویر کشیده بشود یا در یکی از صحنه های کتاب ظاهر بشود، تماسِ مستقیم و بررسی دقیقِ سیستماتیک و علمی از تمامِ فاکتورهای لازمه، نظیرِ محیط، رفتار، اخلاق، جنبه مادی، جنبه اجتماعی، جنبه خانوادگی، جنبه قضائی، و غیره صورت می پذیرفت (جالب خواهد بود تصورِ آنکه نویسنده ای در ایرانِ امروز بخواهد چنین دقتی را در موردِ مثالِ بالا اجرا کند).
هم نوع و سَبکِ نوشتار، و هم تِم و موضوعِ آنها، «زولا» را بسیار پُرخواننده کرد. و این موفقیت او را به مردی ثروتمند تبدیل ساخت. جذبه «زولا» نه تنها در دقت و متُدیکِ علمیِ او در «مشاهده و تشریح» (یعنی ۲ تا از وظایفِ اصلیِ یک نویسنده)، بلکه نیز در ترسیمِ روشن و عینیِ شخصیت ها، محیط ها، روابط، و نیز در جابجائی و جایگذاریِ راحت و سَبُک خیلِ عظیمی از مصالح رُمان نویسی، و بخصوص درایجادِ رابطه ای معتدل و مطلوب میانِ «چهره های حماسیِ اثر» با «چهره های دراماتیکِ اثر» می باشد. آخرین آثارِ او بازتابِ اعتقادِ عمیقِ وی به پیشرفتِ اجتماعیِ جوامعِ بشری و فزونیِ روحِ انسانگرایانه در این جوامع می باشند.
آیا او در این مورد حق داشته است؟
توضیحات:
۱- «اُدون فون هُروات» (Ödön von Horvath)، ۱۹۳۸ – ۱۹۰۱، نمایشنامه نویسِ اتریشی، یکی از برجسته ترین روشنفکران و ادیبانِ آلمانی زبانِ دورانِ جنگِ دوم جهانی است.
۲- «تِنِسی ویلیامز» (Tennessee Williams)، ۱۹۸۳ – ۱۹۱۱، نمایشنامه نویسِ مشهور آمریکائی.
۳- «علی اکبرسعیدی سیرجانی»، ادیب و پژوهشگری بود که در جریانِ موسوم به «قتل های زنجیره ای» در سالِ ۱۳۷۳ در تهران به قتل رسید. نظریه غالب بر آنست که وی را با «شیافِ پتاسیم» به قتل رساندند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.