قطار سریعالسیر جدید تهران از ایستگاه مرزی قوتور که ظاهری مدرن و سوپرمارکتوار به خود گرفته، روی ریلهایی بیرون میخزد که از شدت نو بودن قرچ قروچ میکنند (راه آهن ایران در حال نوسازی و توسعه است). مهماندار واگن نهارخوری ساخت فرانسه کتِ سفید و شق و رقاش را در میآورد، قالیچهی دلانگیز چهارگوشی پهن میکند و روی زانوهایش مینشیند تا نماز بخواند.
این کار را پنج بار در روز و در گوشهی محقری بین صندوق و آشپزخانه انجام میدهد، و در حالی که مسافرین هنگام شام سوپ لیمویی هورت میکشند و جوجهکباب به دندان میگیرند، مناجاتکنان میگوید: «خدایی جز الله نیست و محمد فرستادهی اوست.» ایستگاههای بتنی و شیشهای غولپیکر میزبان سه تصویرِ پرتره هستند: شاه، ملکهاش و پسرشان. آنها پانزده برابر اندازهی واقعیشان هستند و ابتذالِ تصاویرِ بزرگشده آنها را گوشتالو، حریص و به طرز هیولامانندی سلطنتی نشان میدهد.
این پسر لبخندبهلب میتوانست یکی از آن بچههای زودرس صنعت سرگرمی باشد که در نمایشهای استعدادیابی میرقصند و میخوانند «قرم گرفته». ایران کشور پیر و کهنی است و در جایجای مدرنیتهی متظاهرانهاش یادگارهایی از گذشتهای راستکیشانه به چشم میخورد: مهماندار نمازخوان، پرترهها، اردوگاههای عشایر و عطشِ بخشش [کلمهای که به معنایی مترادف با رشوه در ترکیه و برخی دیگر نواحی به کار میرود] در آنچه از دیگر جنبهها، یکی از بهترین راهآهنهای دنیاست.
باز هم بلیطم را به مسئول قطار نشان دادم و گفتم: «بلیط درجه یک. شما هم به من کوپهی خواب درجه یک بدهید.»
گفت: «از کوپهی خواب خبری نیست» و به جایم در کوپهی استرالیاییها اشاره کرد.
گفتم: «نه» و به یک کوپه خالی اشاره کردم. «این را میخواهم.»
پوزخند متعصبانهای تحویلم داد و گفت: «نه.»
به دستم نیشخندی زد. سی لیر ترکیه (تقریبا دو دلار) در دست داشتم. به نظرم آمد دستش نزدیک دستم ظاهر شد. صدایم را یواش کردم و کلمهای را که در سراسر دنیای شرق همه میشناسند، زیر لب زمزمه کردم: «بخشش.»
پول را قاپید و در جیبش چپاند. ساکم را از کوپه استرالیایی برداشت و به کوپه دیگری برد. جایی که چمدانی درب و داغان و یک جعبه بیسکویت بود. ساک را درون طاقچهی اثاثیه سُر داد و جای خواب را مرتب کرد.
پرسید ملحفه و پتو میخواهم؟ گفتم میخواهم. آنها را به همراه یک بالش آورد. پرده را کشید و خورشید را محو کرد. خم شد و برایم یک پارچ آب یخ آورد. لبخندی زد، انگار که بگوید «همهی اینها میتوانست دیروز مال تو باشد.»
چمدان و بیسکویت مال یک ترک طاس درشت هیکل به نام صادق بود که شلوار گشاد پشمی و یک ژاکت کِشی به تن داشت. او اهل یکی از نواحی روستایی ترکیه به نام زپ علیا (Greater Zap) بود. در شهر وان سوار قطار شده بود و عازم استرالیا بود. وارد شد و بازویش را روی صورت عرقکردهاش کشید و گفت: «اینجا جای شماست؟»
ایستگاههای بتنی و شیشهای غولپیکر میزبان سه تصویرِ پرتره هستند: شاه، ملکهاش و پسرشان. آنها پانزده برابر اندازهی واقعیشان هستند و ابتذالِ تصاویرِ بزرگشده آنها را گوشتالو، حریص و به طرز هیولامانندی سلطنتی نشان میدهد.ایران کشور پیر و کهنی است و در جایجای مدرنیتهی متظاهرانهاش یادگارهایی از گذشتهای راستکیشانه به چشم میخورد
«بله.»
«چقدر بهش دادید؟»
به او گفتم.
گفت: «منم پانزده ریال دادم. آدم متقلبی است ولی حالا دیگر طرف ماست. کس دیگری را اینجا نمیآورد و این کوپهی بزرگ مال خودمان دوتاست.»
صادق لبخند زد. دندانهای کج و معوجی داشت. این آدمهای لاغر مردنی نیستند که گشنه به نظر میرسند، چاقها هم همینطورند و صادق قحطیزده میزد.
«به گمانم فقط بهتر است بگویم»، مانده بودم چطور جملهام را تمام کنم «من آدم نامتعارفی (queer) نیستم. منظورم این است که از پسرها خوشم نمیآید.»
صادق گفت: «من هم خوشم نمیآید.» با گفتن این حرف دراز کشید و خوابش برد. در چرت زدن مستعد بود و فقط کافی بود افقی شود تا خوابش ببرد. همیشه هم با همان شلوار و ژاکت میخوابید. هیچ وقت درشان نمیآورد و در کل طول سفر تا تهران نه اصلاح کرد و نه حمام رفت.
اما بر خلاف ظاهرش، آدم بانفوذ و پولداری بود. اعتراف میکرد که مثل یک خوک زندگی میکند ولی مایهدار بود و مسیر حرفهایش خود سند موفقیتآمیزی از نبوغ چشمگیرش بود.
با صادرات عتیقهجات ترکیهای به فرانسه کارش را شروع کرده بود و به نظر میرسد پیشتاز این حرکت است و تجارت قوری مسی و حلقه انگشتری به اروپا را مدتها قبل از این که به مخیلهی کس دیگری خطور کند، قبضه کرده. نه در ترکیه هیچ نوع عوارض صادراتی میداد و نه در فرانسه هیچ نوع عوارض وارداتی. این کار را با فرستادن صندوق صندوق اقلام بیارزش به مرز فرانسه و انبارکردنشان در آنجا انجام میداد.
بعد صادق با نمونههایش سراغ عمدهفروشهای فرانسوی میرفت، سفارش میگرفت و دردسر وارد کردن کالاها را گردن آنها میانداخت. سه سال کارش همین بود و پولهایش را در بانکی در سوئیس نگه میداشت. صادق با انگلیسی دست و پاشکسته گفت: «وقتی پول کافی جمع کردم، میخواهم یک آژانس مسافرتی دست و پا کنم. دلت میخواهد کجا بروی؟ بوداپست؟پراگ؟ رومانی؟ بغارستان؟ وای پسر، تمام جاهای معرکه. ترکها از سفر خوششان میآید ولی خیلی خنگاند. یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستند. بهم میگویند: «آقا صادق، یک قهوه میخواهم.» حالا ما پراگ هستیم. میگویم: «به پیشخدمت بگو.» هول میکنند و چشمهایشان را میبندند. ولی تو جیبهایشان پول دارند. به پیشخدمت میگویم: «قهوه.» حالیاش میشود.
قهوه را همه میفهمند، ولی ترکها به هیچ زبان دیگری حرف نمیزنند و من همیشهی خدا باید مترجم باشم. این موضوع روانیام میکند. مردم دنبالم راه میافتند و میگویند: «آقا صادق مرا به کلوب شبانه ببر»، «آقا صادق برایم یک دختر جور کن.» حتی تا روشویی مستراح هم دنبالم میآیند. بعضی وقتها که هوس میکنم فلنگ را ببندم، مخم کار میکند و از آسانسور خدمه استفاده میکنم.
«بوداپست و بلگراد را ول کردم. تصمیم گرفتم زائرها را به مکه ببرم. پنج هزار لیر میدهند و من ترتیب همه چیز را میدهم. واکسن آبله و مهر دفترچه را جور میکنم. بعضی وقتها هم دفترچه را مهر میزنیم و بیخیال تزریقات آبله میشوم. تو بیمارستان یک نفر آشنا دارم. ولی همهجور حواسم به آنها هست. برایشان تشکهای لاستیکی میگیرم، هر نفر یک تشک، آنها را باد میکنند و این جوری دیگر مجبور نیستند روی زمین بخوابند. به مکه، مدینه و جده میبرمشان و بعد جیم میزنم. بهشان میگویم «در جده یک کاری دارم» ولی به بیروت میروم. بیروت را میشناسی؟ معرکه است. کلوبهای شبانه، دخترها، تفریح تا دلت بخواهد. بعدش هم برمیگردم جده. حاجیها را برمیدارم و آنها را به استانبول برمیگردانم. سود خیلی خوبی دارد.»
از صادق پرسیدم اگر مسلمان است و این قدر هم تا مکه رفته، چرا خودش حاجی نمیشود.
خندید: «وقتی میروی مکه، باید توبه کنی. مسکرات موقوف، ناسزاگفتن موقوف، زن موقوف. باید به فقیر فقرا پول بدهی. اینها برای پیرپاتالهاست. من آمادگی ندارم.»
حالا عازم استرالیایی بود که «اوسترالیا» تلفظاش میکرد؛ فکر تازهای در سر داشت. یک روز در عربستان وقتی حوصلهاش سر رفته بود، (خودش گفت به محض این که شروع به پول درآوردن از پروژهای میکرد، دلش را میزد) فکری به سرش زده بود. ایدهی جدیدش درباره صادرات ترکها به استرالیا بود که کمبود کارگر داشت. او به آنجا میرفت و درست همانطور که حلقههای انگشتری به فرانسویها قالب کرده بود، صنعتگران استرالیایی را ملاقات میکرد و دستش میآمد چه جور کارگر ماهری لازم دارند. فهرستی تدارک میدید و شریکش در استانبول دسته بزرگی از مهاجران را آماده میکرد، کارهای اداریاش را انجام میداد و گذرنامهها و کارتهای سلامت و توصیهنامهها را راست و ریس میکرد. بعد ترکها با پرواز چارتری که صادق تدارک دیده بود، اعزام میشدند و بعد از گرفتن حقالزحمهای از ترکها، استرالیاییها را هم تلکه میکرد. چشمکی زد و گفت: «سود خوبی دارد.»
این صادق بود که به من گفت هیپیها محکوم به فنا هستند. میگفت مثل سرخپوستهای بدوی لباس میپوشند ولی در اصل امریکاییهای طبقه متوسط هستند. بخشش سرشان نمیشد و چون همیشه محکم به پولشان میچسبیدند و انتظار غذا و جای خواب مجانی داشتند، همیشه بازنده میشدند. این واقعیت هم که دخترهای خوشگل همیشه دور و بر سردستهی هیپیها میپلکیدند، به مزاج صادق خوش نمیآمد. «این مرتیکهها بدترکیب هستند، درست مثل من. پس چرا دخترها از ریخت من خوششان نمیآید؟»
از بافتن قصههایی بر ضد خودش حال میکرد. بهترینشان دربارهی تکهی موبوری بود که در باری در استانبول بلند کرده بود. نیمههای شب بود. سیاهمست و حشری بود. تکهی موبور را به خانه برد و دو بار با او حال کرد. بعد چند ساعتی خوابید و دوباره بیدار شد و باز هم با او حال کرد. روز بعد، دیر وقت، وقتی که داشت از تختخواب بیرون میخزید، فهمید که موبور اصلاح لازم دارد و بعد هم کلاه گیس و آلت بزرگ مردانهاش را دید. «رفیقهایم میگویند: «فقط صادق، فقط صادق میتواند سه بار با مردی حال کند و فکر کند زن است.» ولی من هم خیلی مست بودم.»
صادق در این سفر دراز و کسلکننده همراه خوبی بود. سی واگن باری داشتیم و قطار خیلی آهسته در شمال غربی ایران به سمت تهران و از میان عقیمترین خاکی که تا به حال دیده بودم، در حرکت بود. اینجا در یک بیابان سوزان، باید قدر یک قطار خوب را دانست و قطار سریعالسیر تهران هم بهتر از این نمیشد.
واگن نهارخوری جای تر تمیز و باب میلی بود و گلدانهای سوسن قرمز روی رومیزیهای آهارزده قرار داشت. غذا معرکه بود ولی تنوع نداشت. همیشه خدا سوپ لیمویی، کباب و یک دسته نان چهارگوش، تخت و مثل جوهرخشککن. کولر واگن خواب به حدی خنک میکرد که شبها دو تا پتو روی خودمان میکشیدیم. به گمانم هر چه از اروپا دورتر میشدیم، قطارها پرطمطراقتر و فاخرتر میشدند. در قزوین که یک ایستگاه سوپرمارکتی ورمکرده در دل بیابان بود، شستم خبردار شد که ده ساعت تاخیر داریم. ولی من هیچ خط قرمزی نداشتم و در همه حال آسایشم را به وقتشناسی ترجیح میدادم. نشستم و کتاب خواندم و سر ناهار هم به نقشهی صادق برای گوشبری در استرالیا گوش کردم. بیرون قطار، چشمانداز نمنم داشت رنگ و رویی به خود میگرفت. تپهها پدیدار شدند، یک دشت و بعد هم سلسله کوههای سبزآبی در شمال ظاهر شدند. فاصلهی روستاها کمتر میشد و پالایشگاههایی هم بود که شعلههایشان زبانه میکشید و دیگر طولی نکشید که به تهران رسیدیم.
به رغم اندازه و نونواری ظاهریاش، تهران چندشناکترین خصوصیت یک بازار را حفظ کرده است، درست مثل دالاس، و تهران هم همهی ویژگیهای این شهر نفتخیزِ ایالت تگزاس را دارد. زرق و برق کاذب، گرد و خاک و گرما، علاقهی بیش از حد به پلاستیک و ردپای پول نقد
صادق یک بلیط برای قطار مشهد که همان روز هم تهران را ترک میکرد، گرفت. قرار نبود به مشهد برود ولی وقتی در صف ایستاده بود، از دو دختر خوشگل که داشتند بلیطهای درجه سه میگرفتند، استراق سمع کرده بود و دیده بود که کارمند به آنها یک کوپه داده بود. در ایران، در راه آهن درجه سه زن و مرد از هم جدا نیستند. صادق هم بلیط درجه سه خواست و از قضا در همان کوپه جا گرفت. گفت: «تا ببینیم چی پیش میآد. برایم دعا کن.»
تهران شهری در حال توسعه است که به روستا ضمیمه شده و شهرِ نه چندان جالب توجه و فاقد قدمتی است. مگر این که کسی شیفتگی خاصی به رانندگی افتضاح و شرایط ترافیکی داشته باشد که بیست برابر بدتر از نیویورک است. زمزمههایی از ساخت یک سامانهی مترو به گوش میرسد ولی لولهکشی در تهران از نوع روستایی است. فاضلاب توی زمین و زیر هر ساختمان پمپاژ میشود بنابراین عملیات تونلزدن احتمالا موجب شیوع اپیدمی حصبه در مقیاسی بسیار بزرگ خواهد شد. مردی را دیدم که همین موضوع را با این ادعا تصدیق میکرد که در هر جای شهر کافی است سه متر حفر کنی تا به فاضلاب برسی و این که در چند سال آینده حفر گودالی به عمق یک متر و نیم هم برای این کار کافی است.
به رغم اندازه و نونواری ظاهریاش، تهران چندشناکترین خصوصیت یک بازار را حفظ کرده است، درست مثل دالاس، و تهران هم همهی ویژگیهای این شهر نفتخیزِ ایالت تگزاس را دارد. زرق و برق کاذب، گرد و خاک و گرما، علاقهی بیش از حد به پلاستیک و ردپای پول نقد.
زنها تو دل برو هستند و حتی شیکترینشان دست در دست زنهای دیگر حرکت میکنند یا این که از پهلو روی بازوی یک مادربزرگ ریزهی پوشیده خم شدهاند. مالاندوزی به غیر از پوشیدن بیش از حد لباسهای فاخر، چیز دیگری عاید ایرانیها نکرده است. در حقیقت به نظر میرسد کولرهای منجمدکننده صرفا به این دلیل طراحی شده که به ایرانیهای پولدار امکان پوشیدن لباسهای انگلیسی مد روز را بدهد که ایرانیها علاقهی خاصی هم به آن دارند. حول این تنزل و انحطاط نوعی غیبت عجیب فیزیکی وجود دارد که به تدریج شدیداً غیرمتمدنانه به نظر میرسد.
زنها به ندرت با مردها دیده میشوند؛ زوجهای انگشتشماری به چشم میخورند، اثری از عشاق نیست، و غروبها تهران به شهری مردانه تبدیل میشود، مردهایی که به طور گروهی پرسه میزنند و ول میچرخند. میخانهها صرفا مردانه هستند و مردها با کتشلوارهای گرانقیمت مشروب سر میکشند و مدام اتاق را میپایند. انتظار زنی را میکشند ولی هیچ زنی در کار نیست و جایگزینهای حزنانگیز رابطهی جنسی مشهودند: پوسترهای فیلم با دختران خپل ایرانی در لباسخوابهای کوتاه، کلوبهای شبانه با رقص شکم عربی، رقاصهای برهنه، گروههای رقص دختران و کمدینهایی با کلاههای مضحک که هر جوک فارسیشان اشارهای به رابطهی جنسیای دارد که مشتریانشان از آن محرومند.
پول ایرانیها را به یک سو میکشد، مذهب به سوی دیگر، و نتیجهی کار موجود کودن محرومیتکشیدهای است که زن برایش حکم گوشت را دارد. چنین گفت زرتشت: دیوانهای بدترکیب با ایدههای جنونآمیز و تاج الماس که خود را «شاه شاهان» میخواند پاسخشان به حکومت، و جوخهی آتش پاسخشان به قانون است.
زنها به ندرت با مردها دیده میشوند؛ زوجهای انگشتشماری به جشم میخورند، اثری از عشاق نیست، و غروبها تهران به شهری مردانه تبدیل میشود…جایگزینهای حزنانگیز رابطهی جنسی همه جا مشهودند. پول ایرانیها را به یک سو میکشد، مذهب به سوی دیگر، و نتیجهی کار موجود کودن محرومیتکشیدهای است که زن برایش حکم گوشت را دارد
موضوع کمتر ترسناک ولی به همین اندازه نفرتانگیز، علاقهی ایرانیها به مربای هویج است.
تهران به خاطر نفت تا حد زیادی شهر خارجیهاست. دو روزنامه انگلیسیزبان، یک روزنامه فرانسوی به نام ژورنال دو تهران و یک هفتهنامه آلمانیزبان به نام دی پست وجود دارند. تعجبی ندارد که صفحهی ورزشی تهران ژورنال انگلیسیزبان با اخبار غیرفارسی از قبیل گزارش مفصلی از هانک آرون (با تیتر «یک بازیکن بزرگ، یک شخص بزرگ») پر میشود که در آن زمان در آستانه شکستن رکورد افسانهای ۷۱۴ گل بیب روث در مقابل طرفداران بیتفاوت آتلانتا بود («آتلانتا مایهی شرمساری فوتبال آمریکایی است»)؛ مابقی اخبار ورزشی هم به همین شکل امریکایی بود، به غیر از یک مطلب کوچک دربارهی تیم دوچرخهسواری ایران،. لازم نیست آدم مدت زیادی را در تهران بگذراند تا بفهمد این روزنامهها برای چه کسانی نوشته میشوند. در این شهر امریکاییها کم نیستند و حتی به کمکمکانیکهای آمریکایی دکلهای نفتی در مناطق دورافتاده کشور هم در ازای هر هفت روز کار، هفت روز مرخصی در تهران داده میشود. در نتیجه بارها فضای سالنهای غرب وحشی را دارند.
مثلا همین بارِ هتل کاسپین. امریکاییهای قدبلندی دیده میشوند که روی مبلها لم دادهاند و بطریهای توبورگشان را سر میکشند و چند زن و دوستدختر ترشرو هم در همان نزدیکی پشت سر هم سیگار دود میکنند و یک مرد هم پشت پیشخوان بار مستقر شده است.
«رفتم پیش مردک حرومزاده و میگم: «با اشعه ایکس این خالجوشها رو چک کن» یارو عین خنگها فقط بهم زل میزنه. بهم میگه اینجا سه هفته است از اشعه ایکس خبری نیست و شک نکن این لعنتیها مثل چی سقوط میکنن.»
خانمی که روی مبل نشسته، در حالی که کفشهایش را در آورده، میگوید: «خانواده آلبرایت را در قم دیدم. لباس خیلی قشنگی تن خانم آلبرایت بود. گفت از همین جا خریده.»
مردی که پشت پیشخوان بار است، میگوید: «لعنتی، نمیدونستم چی کارش کنم. بهش گفتم اگه جوشها به نظرم درست نباشن سایت رو ترک نمیکنم. اگه وضع بخواد همینجوری بمونه کار لعنتی رو ول میکنم واسه خودش و میرم. هر وقت اراده کنم میتونم برگردم عربستان.»
پل تهرو
مرد میانسال درشتهیکلی با لباس جین آبی وارد میشود. کمی تلوتلو میخورد اما نیشش باز است.
مردی که پشت پیشخوان است، صدایش میزند: «جین، حرومزادهی پیر. بیا اینجا.»
مرد درشتهیکل میگوید: «سلام راس» و چند ایرانی با شنیدن این حرف برایش جا باز میکنند.
«قبل این که با سر بخوری زمین، بگیر بشین.»
«برام مشروب بخر، حرومزادهی عوضی.»
راس میگوید: «به همین خیال باش.»
یک کیف پول پُر چین و چروک از جیبش در میآورد و نشان جین میدهد. «کل داراییام فقط صد ریاله.»
زنی که روی مبل نشسته میگوید: «اونا تگزاسیان، ما اهل اوکلاهومائیم.»
صداها در بار بلندتر میشوند. راس به مردی که پشت پیشخوان است و روی یک بطری قوز کرده و از پشت هم به کلی مست و ملنگ به نظر میرسد، میگوید: «هی پیرمرد.» جین که چند متر آن طرفتر ایستاده، آبجو میخورد و مابین جرعههایی که از بطری مینوشد، لبخند میزند.
راس به مرد قوزکرده میگوید: «هی وین، امشب قراره با کی گلاویز بشیم؟»
وین سرش را تکان میدهد. جین با دستی که از شدت آفتابسوختگی خالکوبیهایش به زحمت دیده میشود، گونهاش را پاک میکند.
راس میگوید: «وین یه مشروب بزن. جین یه مشروب بزنین مهمون من و از بیلی هم بپرس ببین چی میخوره.»
راس به پشت وین میزند و وقتی وین زمین میخورد و بین سهپایههای پشت بار میافتد، صدای گرمپ بلندی به گوش میرسد. پیراهن کشباف و طلاییرنگ وین تا زیربغلش بالا میآید. بیلی (که با زنها مشغول نوشخواری بود) سر میرسد و به راس و جین کمک میکند.
وین را سرپا میکنند و روی یک سهپایه مینشانند. پشت صورتی وین معلوم میشود. سرش اصلاح شده، گوشهایش بیرون زدهاند، آرنجهایش روی پیشخوان هستتند و بطریاش را طوری چسبیده که یک ملوان دکلی را در باد شدید میگیرد. به دو دستش چپ چپ نگاه میکند و زیر لب غرولند میکند.
ایرانیها که تمام مدت ساکت ماندهاند، به فارسی با پیشخدمت شروع به ورور میکنند. به نظر میرسد میخواهند حرکتی بزنند و بیلی که شستش خبردار شده، به یکی از ایرانیها میگوید: «دارین بهش چی میگین؟»
راس به ایرانی دیگر میگوید: «بیا اینجا ببینم پسر.» به وین چشمکی میزند و وین که سر حال آمده، میایستد. راس آستین کت ایرانی را میگیرد و به شدت تکان می دهد: «میخوام باهات دو کلوم رک و راست حرف بزنم.»
۳۱۴۱۸۴۰زنهایی که روی مبل نشستهاند شروع به رفتن میکنند، کیفدستیهایشان را در آغوش میگیرند و به سمت در میروند.
راس به آنها میگوید: «هی کجا؟»
«شما پسرها میخواین الم شنگه راه بندازین.»
زنها رفتند و من که میدیدم اوضاع از چه قرار است، پشت سرشان وارد خیابان شلوغ شدم و قسم خوردم که با اولین قطار از تهران میروم.
مسیر اصلیام، یعنی مسیری که قبل از ترک لندن روی نقشه علامت زده بودم، مرا از تهران به سمت جنوب، به خالدآباد و بعد به اصفهان میبرد و از آنجا به سمت جنوب شرقی و یزد، بافق و زرند، جایی که راه آهن تمام میشود. بعد با اتوبوس از بلوچستان میگذشتم و راه آهن غربی پاکستان را در ایستگاه زاهدان در ایران سوار میشدم و روی خطوط اصلی راهآهن پاکستان رهسپار شرق میشدم.
کارمند سفارت گفت: «قطعا شدنی است ولی من توصیهاش نمیکنم چون نزدیک یک هفته طول میکشد به کویته برسی و غیر از این، باید مدت زیادی را هم بدون حمام بگذرانی.»
گفتم همان موقع هم پنج روز دوش نگرفته بودم و این موضوع نگرانم نمیکرد. نگرانیام از بابت قبیلههای بلوچ بود و این که واقعا در آن منطقه در حال جنگ هستند؟
«به نفعتان است باور کنید.»
«پس فکر میکنید رفتن از این راه فکر چندان خوبی نیست؟»
«به نظر من که قبول چنین ریسکی حماقت محض است.»
شاید اگر مسافر دیگری بود خطر رفتن به جنوب شرق را به جان میخرید. من مدیون شانسم بودم که این خطر را از بیخ گوشم رد کرد. از کارمند سفارت به خاطر توصیهاش تشکر کردم و بلیطی برای قطار شمال شرقی به مقصد مشهد گرفتم.
منبع:
The Great Railway Bazaar, Paul Theroux
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.