از عجایب زندگی یکی هم این است که آدم را به جاهای عجیب و غریبی پرت میکند. تا ۴ سال پیش، حتی بعد از کودتا، حتی روزهای انفرادی، که احتمالِ هر پیشآمدی را میدادم، فکرش را نمیکردم که در ۲۳ سالگی ناگاه همه چیز را رها کنم و با یک کولهپشتی، از کوههای جایی که هرگز ندیده بودم، راهی کشوری شوم که هیچ تصوری ازش نداشتم. راستش حتا لحظهای که در سردشت شلوار کُردی پا کردم، باورم نمیشد چه اتفاقی دارد میافتد. حتی وقتی توانستم آخرین ایستگاه مرزبانی جمهوری اسلامی را بیدردسر و به سلامتی رد کنم، تصویر و تصوری از ابعاد آنچه دارد اتفاق میافتد نداشتم. حالا اما، بعد از نزدیک به یک سال و نیم زندگیِ تقریباً یواشکی در سلیمانیه، جایی که قرار بود نهایتن شش ماهه ترکش کنم، کم کم باورم شده است که «برگشتنی نی ای سفر…».
این مقدمهی کوتاه در اولین یادداشت این وبلاگ بیخواننده، فقط برای این بود که بگویم من یکی از آن بیشماران کودتازدههاییام که به قول دوستی، خنجر کودتا هنوز در کمرم است. در واقع اگر نبود هجرت، کودتای ۸۸ بیشک تاثیرگذارترین و بزرگترین حادثهی زندگی ماها بود…
ادامهی مطلب را در لینک اصلی بخوانید…
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.