انوشه روان، “احسان اسکندری”، شاعر و داستان نویس ایرانی در ۲۶ شهریور ۱۳۶۰ در اهواز دیده به جهان گشود.

او عضو انجمن شعر خروش کارون بود و تسلط کافی در حوزه ادبیات کلاسیک داشت و متون قدیمی و تاریخ بیهقی را از بَر بود.

او کارمند پتروشیمی رازی بود. سبک شعری این شاعر خوزستانی آزاد بود. همچنین چند اثر منتشر نشده از خود به یادگار گذاشته که می‌توانستند؛ سال‌ها پیش منتشر شوند؛ از جمله دو مجموعه داستان با نام‌های «حکایت مرگ آدمیزادی» و «مصائب یک کارمند کادوپیچ» و یک رمان با نام «می‌خواهم در بنارس بمیرم.» او بخش‌هایی از این کتاب‌ها را در صفحه شخصی‌اش در اینستاگرام خوانده بود. او همچنین مدتی را مشغول فعالیتی تحقیقی و تحلیلی درباره ادبیات داستانی بود که قرار بود در شش جلد تدوین شود. اسکندری اما ناامید از وضع نشر کتاب، فقط جلد اول را با عنوان «آداب آدم‌سازی؛ بررسی متدولوژیک شخصیت‌پردازی در ادبیات داستانی» به انجام رساند.

حالا تنها کتاب منتشر شده‌ای که از اسکندری به جای مانده، «در از تن سر رفتن» است؛ کتاب شعری که نشر بن، سال ۱۳۹۴ از او منتشر کرده است. کتابی با لحظاتی درخشان که نشان از مطالعه متون کهن و جدید دارد و شاعری را به نمایش می‌گذارد که با ادبیات زیسته است. داستانی با عنوان «با یک دقیقه تاخیر» که یکی از داستان‌های کتاب منتشر نشده «حکایت مرگ آدمیزادی» است؛ در شماره چهارم مجله «کتاب شهرزاد» منتشر شده است. این داستان، یکی از هشت داستان کتاب مورد اشاره است که از تاریخ نگارش تازه‌ترین داستان آن بیش از ۱۰ سال می‌گذرد.

او که برادر سعید اسکندری شاعر مطرح خوزستانی است؛ سرانجام روز دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹ با ایست قلبی در ۳۹ سالگی درگذشت. 

 

▪︎نمونه شعر:

(۱)

[دَر اَز تَن سَر رفتن[

 

تمام روز را یکسره رانده‌ام

و سایه‌ام را در خانه

با اشباحی جا گذاشته‌ام  

که از لابه‌لای عکس‌های آلبوم قرمز رنگ بیرون خزیده‌اند

تمام روز را یکسره رانده‌ام

خوب می‌دانم:

در خانه چیزی عوض نخواهد شد

نه سوختن شمعدانی پشت پنجره از انتظار بارشی موعد وُ

نه سایه‌ای که تا می‌خورد از وسط

جمجمه پاشیده خواهد شد بر سقف

و در ساعت معلوم

جان لوله از گلوله تهی خواهد شد

اینک پرواز دسته جمعی گنجشک‌هاست

بر بام خانه متروکم

زیرا که من از صبح یکسره رانده‌ام

و سایه‌ام را در خانه با اشباحی  جا گذاشته‌ام

که از لا‌به‌لای عکس‌های آلبوم قرمز رنگ بیرون خزیده‌اند.

(۲)

بر کتف دستانم ای بنفشه

در کنار من روستایی

آنچه با لبخند هدیه می‌دهید

تمامی هستی است.

 

(۳)

[به بکتاش آبتین[

 

تا کجا رنج این جهان بکشم

بار تن را به دوش جان بکشم

زین هزاهز که هست هستی را

تب لرز اندر استخوان بکشم

آشکارا خورم همی غم‌ خلق

ضجرت خود ولی نهان بکشم

چون صف آراستند لشگر شب 

تیغ خورشید را چنان بکشم

کژ‌ سپاه سیاهشان بدرم

نامشان تا زباله‌دان بکشم

تا بنوفد رجز در آن میدان

دامن سحر در بیان بکشم

آرزو بوده چتر آزادی

زین کران تا به هر کران بکشم

دست زنجیرها کنم کوتاه

شهر خالی ز پاسبان بکشم

آرزو مُرد و جای آزادی

طرح یک گور بی‌نشان بکشم

خانه زندان به شهری از زندان

حبس خود را به اقتران بکشم

دل گرفته‌ست بس‌که ما را سخت

دست از آن نمی‌توان بکشم

حبس‌گاهی‌ست میهن تلخم

من نفس در قفس چه‌سان بکشم

ظلمت نیمه‌شب چگونه کُشم

عکس خورشید روی آن بکشم

مملکت گشته مثل گورستان

سنگ قبری به نامتان بکشم

زندگی نیست مرگ تدریجی‌ست

مرگ را انتظار زان بکشم

یا که چون شعر گارسیا لورکا

شاخ ورزا به زخم ران بکشم

ساعت پنج عصر پاییزی

پر ز خون سیاوشان بکشم

چون در این خاکدان مفری نیست

پای در راه آسمان بکشم

راستی گر سفر بود به سپهر

پس چرا تن به خاکدان بکشم.

 

 

(۴)

[ندا[

 

تمام کاغذها را رها می‌کنم سپید

خودنویس پرتاب می‌شود روی میز

و بر‌ می‌خیزم

آخر 

دیگر از چه می‌توان سرود

 جز تو

ای خون دخترانه‌ی بر سنگفرش!

 

(۵)

[اما عزیز من![

 

اما عزیز من!

عشق

اینگونه مردن

و این حرف‌ها 

که تو می‌زنی

برای کارمندی

که هر روز عصر

خسته

از اداره باز‌ می‌گردد

یعنی کشک

این را

مردی به تو می‌گوید

که روزی می‌خواست 

تمامی دنیا باشد

اما خودش هم نشد.

 

گردآوری و نگارش:

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)