در دوم مارس ۱۹۹۲، در زندان فوق امنیتی ماگابری در ایرلند شمالی، که زندانیان زن ارتش جمهوریخواه ایرلند را در خود جای داده بود، اتفاقی غیرعادی رخ داد. اتفاقی که اوضاع یکنواخت و معمولی زندگی معمول زندان را به هم ریخت و زخمی سیاسی و روانی بر بدن زندانیان زن ارتش جمهوریخواه ایرلند وارد آورد.
این زخم پرسشهایی را درباره کارکرد تکنولوژیهای نظارتی بر زندانیان برانگیخت. پرسشهایی درباره داستانهایی که به این تکنولوژیها مشروعیت میبخشیدند و آنها را ضرورتهایی عقلانی جلوه میدادند. پرسشهایی درباره توهمهایی که به این تکنولوژیهای نظارتی جان میدادند و آنها را بهگونهای مطرح میکردند که برای ردشان هیچ توجیه عقلانی مناسبی قابل تصور نبود.
در خصوص بدن این زندانیان همچنین پرسشهایی بیرون آمد درباره تولید رسمی بدنهای تفکیکشده بر اساس جنسیت و درباره ساز و کارهایی که از طریق آنها تفاوت جنسی خشونت دولتی ساختار مییابد و درباره جابهجاییهای جنسیتی در اجراهای نمایشگونه قدرت و درباره بههمآمیختگی قدرت و میل شهوانی که از طریق دولت بر بدن این زنان اعمال میشد.
اتفاقی که میخواهم به تحلیل آن بپردازم تفتیش بدنی زنان زندانی بود که یک روز تمام از صبح تا شب با جیغ، توهین و خشونت جسمانی به طول انجامید. در این تفتیش بدنی هیچ چیزی که تهدیدکننده امنیت زندان باشد یافت نشد. اگرچه سرپرست زندان این بازبینی را «روال امنیتی» معمول خواند، ولی وسعت این بازبینی و خشونت اعمالشده در این تفتیش بدنی چنان بیسابقه بود که انزجار شدید سازمانهای حقوق بشر در بلفاست را در واکنش به آن برانگیخت.
این شکل از خشونت نه فقط بیسابقه بود بلکه چنان دامنه «دانتهواری» داشت که من میخواهم آن را کانون این مقاله قرار دهم. در خصوص این زیادهروی میکوشم تا تارهای درهمتنیده تکنولوژیهای در حال دگرگونی قدرت را بشکافم و ساختارهای تفاوت جنسی و تولید هویتهای سیاسی را شرح دهم.
هرچند تفتیش سال ۱۹۹۲ در شکل خودش بیسابقه بود، تفتیشهای بدنی به عنوان ساز و کاری برای تنبیه چیزی تازه نبودند. تفتیش بدنی در واقع یکی از نخستین چیزهایی بود که من در سفر اول خودم به بلفاست، در تابستان ۱۹۸۷، درباره آن شنیدم. من به فالز رود۱ رفته بودم تا با خانم کان، حرف بزنم. خانم نسبتا سالمندی که اسمش را همکاری به من داده بود و از او به عنوان کسی نام برده بود که از «زنان ناسیونالیست» خبر داشت.
مراجعه من به خانم کان به شنیدن سخنان مفصل و تلخی درباره رنجی انجامید که این زنان متحمل آن شده بودند. رنجی که ناشناخته و ناشنیده مانده بود، آن هم به رغم اینکه به گفته او آنها «ستون فقرات مبارزه» بودند. در میان گفتوگوهای ما، او ناگهان از رنج مادرانی گفت که هر هفته به دیدن خویشاوندان خود میرفتند، به دیدن زنان جوان زندانی که تفتیشهای بدنی را تاب آورده بودند. او گفت: «نمیدانم آن دخترها چگونه این رنجها را تاب میآوردند، من که تحملاش را نداشتم!»
او مرا به مرکز زنان در آن سوی خیابان فرستاد، به خانهای دوطبقه به سبک دوران ویکتوریا با دری به رنگ آبی سیر که به طور تصادفی سال بعد ارتش جمهوریخواه ایرلند آن را منفجر کرد. ساختمانی متروک بود، با پلههایی باریک که به اتاقی منتهی میشد که در گوشه آن مقداری اسباببازی ریخته بود. مبلمان اتاق عبارت بود از نیمکتی درب و داغان و چند صندلی. اتاقی کوچک که به عنوان دفتر مشاوره به کار میرفت.
کریستین، خانم جوانی که مدیر مرکز بود، داشت با کسی حرف میزد. روی نیمکت زنی میانسال به همراه زنی سالمند نشسته بود. وقتی گفتم که دارم کتابی درباره تجربه زنان از خشونت در ایرلند شمالی مینویسم، خانم سالمند توضیح داد که دخترش در زندان بوده است. او گفت که «هیچکس نمیداند که این دخترها در تفتیشهای بدنی چه کشیدهاند. این تفتیشها خیلی تحقیرآمیز است و هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد. برای هر مادری خیلی سخت است که بفهمد دخترش تا این حد تحقیر میشود.»
وقتی سرانجام با کریستین، مدیر مرکز صحبت کردم، او هم اشاره کرد که تفتیش بدنی صورتی از خشونت است که بر زنان تاثیری بسیار عمیق میگذارد. اسم زندانی سابق را به من داد که مسئولیت اردویی علیه تفتیش بدنی را به عهده داشت و از من خواست از دفتر بیرون بروم. زمان تعطیلی دفتر بود. بعدها فهمیدم که خود او زندانی سابق بوده است. یکی از زنان که درگیر «اعتراض کثیف» شده بود؛ اعتراضی که در آن معترضان از بدنهای خود به عنوان اسلحه سیاسی استفاده میکردند و سلولها را به مدفوع و خون قاعدگی میآلودند تا به عنوان زندانیان سیاسی به رسمیت شناخته شوند و نه چنانکه مقامها آنان را «جنایتکار» مینامیدند. سال بعد که برای اقامتی طولانیتر به بلفاست بازگشتم، او از آنجا رفته بود و دیگر او را ندیدم.
گرچه در سفر نخستم به بلفاست مضمون تفتیشهای بدنی مدام تکرار میشد، در سفر سال بعد که ۱۶ ماه در فالزرود زندگی کردم، چندان مورد توجهم نبود. تفتیشهای بدنی در پژوهش من در حاشیه قرار گرفت، هرچند در بازنگری حضور آنها در جریان گفتمان اجتماعی هرگز متوقف نشد. تفتیشهای بدنی، بیشتر حالت غرغرهای مقطعی را به خود میگرفت تا شکل بحث و مسالهای محوری. این موضوع در روال زندگی عادی به صورت آواز نامعمول ناگهان از آوازهای شورشگرانه شبانه در باشگاههای اجتماعی محلی سر در میآورد؛ مثل بحث و جدلی میان سازمانهای فمنیستی مختلف؛ مثل بهانهای برای ابراز نفرت سیاسی و اظهار شرمساری شخصی که ناگهان در مکالمه مطرح میشد و در هوا معلق میماند، در سکوتی که انگار بازتابدهنده این دیوارنوشته محلی بود که میگفت: «برای آنهایی که میدانند هیچ توضیحی لازم نیست.»
شاید اکراه من از پرداختن به مساله بحثانگیز تفتیشها ناشی از واکنشی شایع نسبت به شیفتگی و مقاومت همزمان در برابر این خشونت سیاسی جنسی شده باشد. مقاومتی که آن را کم و بیش به صورت پدیدهای غیرقابل حل در میآورد که از رهگذر آن تحلیلگران میخواهند با عقلانی کردن محض مساله یا خاموش ماندن در برابر آن پایشان را کنار بکشند و این غیبت آشکاری است که در گویایی ناگفتهاش، مثل سد عظیمی بر سر راه مطالعات درباره خشونت سیاسی قرار میگیرد.
در ژانویه ۱۹۹۵ به بلفاست برگشتم تا بدانم زنان جمهوریخواه فرایند صلحی را که به تازگی آغاز شده بود چگونه تفسیر میکنند. هنوز هم مساله تفتیشهای بدنی در میان گفتوگوهای مربوط به صلح سر باز میکرد و چون نشانهای بیماریشناختی از واقعیتی دست نیافتنی و دیگرگون، گفتوگوها را میگسست. من در مرکز زنان واقع در فالزرود منتظر دوستم اوونا بودم که یکی از کارگران ماجرای دردناکی از تفتیشی بدنی و جمعی را در زندان ماگابری در سال ۱۹۹۲ برایم تعریف کرد. این کارگر خواهر یکی از زندانیانی بود که همان روز در تفتیش بدنی برهنه شده بود. او روی پروندهای کار میکرد که زندانیان علیه سرپرست زندان تشکیل داده بودند.
آن ماجرا با تمام آنچه پیشتر شنیده بودم تفاوت اساسی داشت. آن ماجرا نه فقط از لحاظ شکل اجرایی تفتیش بدنی بیسابقه بود، بلکه از این لحاظ نیز بیسابقه بود که زندانیان نخستینبار به علت سوءاستفاده جنسی علیه سرپرست زندان اعلام جرم کرده بودند. خشونت خودسرانه و افراطی آن روز در زندان ماگابری که هیچ شورش، تهدید یا حتی اعتراض خصومتآمیزی برای توجیه آن وجود نداشت، میتوان با الگوبرداری از ژاکلین رز نوعی نشانه بیماریشناختی از دولت و نشانهای از زیادهروی دانست که جزو جداییناپذیر ذات دولت به شمار میرود و نمیتواند حاوی نمادهای عقلانیت هدفمند باشد.۲
فروید در آخرین اثرش به نام موسی و یکتاپرستی هنگام نگارش درباره این نشانههای بیماریشناختی، برای توصیف آن به تمثیلی سیاسی متوسل شد. این نشانههای بیماریشناختی به گفته او «نوعی دولت در دولت، جنبهای غیرقابل دسترس و چیزی بیفایده برای مصالح عمومی هستند؛ با این همه موفق میشوند بر وجه به اصطلاح معمول دیگر غلبه کنند و آن را به اجبار در خدمت خود قرار دهند.»۳
ژاکلین رز با معکوس کردن تمثیل فروید، میگوید که دولت مدرن را میتوان نشانهای بیماریشناختی محسوب کرد، ساخت اجتماعی که حاوی افراطی دستنیافتنی و مبتنی بر رویای اقتداری است که آن را نمیتوان بهطور کامل توجیه کرد. ژاکلین رز به پیروی از وبراستدلال میکند که قدرت دولت ریشه در معانی ذهنی یا شخصی دارد که افراد به آن میبخشند و همچنین در امیدها و ترسها از قدرت سحرانگیزی ریشه دارد که افراد به آن نسبت میدهند.
بنیانهای ذهنی دولت مورد توجه بسیاری از نظریهپردازان اجتماعی بوده است که دولت را در واقع شیءسازی اندیشه، همچون فتیش یا بتوارهای قدرتمند یا جلوهای از تکنولوژی مدرن قدرت دانستهاند. در هریک از این موارد، این اندیشه شیءسازیشده خود را به عنوان واقعیتی مطلقا قدرتمند شکل میدهد که قدرت آن متکی به چیزی است که برایش دلیل تمام و کمالی وجود ندارد و ما را از چیزی بر حذر میدارد که جودیت باتلر آن را «زندگی روانی قدرت» خوانده است. از این رو توهم چون مولفه عمدهای از زندگی سیاسی و چون عامل اصلی ساختاردهنده به مناسبات قدرت به نظر میرسد.
من اینجا توهم را به معنای فرویدی آن، نه ساختی صرفا توهمی که شکلی از واقعیت درمییابم، به عنوان عرصهای که ساختارش از مرز بین ضمیر آگاه و ضمیر ناآگاه فراتر میرود. توهم به این معنا به چیزی تعلق مییابد که ژیژک «ذهنیتگرایی بهطور عینی» مینامد.۴ این توهم در مقابل واقعیت اجتماعی قرار نمیگیرد، بلکه چیزی را شکل میدهد که ژاکلین رز آن را «چسب روانی» واقعیت اجتماعی مینامد.
ژاکلین رز در ادامه سخن خود، ضمن مطرح کردن معنای استعاری یا مجازی «تحت سلطه دولت بودن» به عنوان فقدان هرگونه نظارت، میگوید که زیادهروی خودسرانه، بر خلاف عقل و به طور غالب با ادعای کارکرد عقلانی، از ویژگیهای دولت مدرن به عنوان واقعیتی اجتماعی است. میتوان از این فراتر رفت و گفت که وجود دولت و پیوسته تحت سلطه دولت بودن، به نوعی همان نشانه بیماریشناختی است. اگر این نشانه بیماریشناختی آرایش صحنهای از توهم باشد، آیا نمیتوانیم بگوییم که در جهان مدرن دولت نیز عرصهای است برای نمایش همین توهم سیاسی؟
در این مقاله توجه من متمرکز بر تحلیل نمونهای از زیادهروی است که در آن دولت در وضعیتی میافتد تا به همه بنیادهای موهومی خیانت کند که نمایانگر تکنولوژیهای بهظاهر عقلانی نظارت است. ماریا توروک در مقالهای تاثیرگذار توهم را «بازنمایی تخیلی و زودگذری از دخالت در کنشهای اگو» تعریف میکند که از این منظر [در ارتباط با اگوی عقلانی] بهکلی نادرست است.۵ تصورتوروک از توهم، به عنوان دخالت خیالی که اگوی عقلانی را از نظارت بیرون میراند و از این رو فشار واقعیت (سرکوبشده) دیگری را آشکار میکند، میتواند به درک آن مواردی کمک کند که در آنها عقلانیت دولت دستاویز زیادهروی غیرقابل توضیحی مثل همین تفتیشهای بدنی جمعی میشود که در این مقاله مورد تحلیل قرار میگیرد. در واقع آنچه مورد بحث من خواهد بود این است که این گونه تفتیش بدنی موجب فوران توهمی میگردد که ایدئولوژی نظارت عقلانی را زیر سؤال میبرد، یعنی همان چیزی که به مناسبات قدرت در زندان سیمای قانونی میدهد، و با این کار لایه ناآگاه و توهمی مناسبات قدرت را آشکار میسازد.
اگر دولت نشانهای بیماریشناختی است، باید پرسید نشانه چه چیزی است؟ فروید و کافکا، هرکدام به شیوهای متفاوت نهاد دولت را نشانه بیماریشناختی جهان مدرن میدانند. این برداشت از دولت با نظریه فوکو درباره دولت به عنوان معلول گفتمانها، تکنولوژیها و ریزهکاریهای قدرت چه ارتباطی مییابد؟
نظریه فوکو درباره دولت هیچجا روشنتر از پژوهش او درباره زندان به عنوان شکل مدرن تنبیه دیده نمیشود. بنا به استدلال فوکو شکلهای مدرن تنبیه متعلق به یک تکنولوژی سیاسی بدن، با هدف شکلدهی و دگرگونسازی «نفسها» یعنی ذهنیتها تعلق دارد. به گفته او، در این شیوه جدید تنبیه که طی قرن هجدهم پدیدار شد، آنچه اهمیت دارد، انقیاد رعایا در برابر دولت است، اما نه از طریق ترس از تنبیههای عبرتانگیز؛ بلکه از راه ایجاد احوالات خاص، تمایلات، خلق و خو، احساسات و به عبارت دیگر از طریق درونی کردن قانون. تنبیه که برای رسیدن به چنین هدفی با عقلانیتی حسابشده، قاعدهمند شده با تاثیرهایی همراه است که در پیکر اجتماع و نیز فرد زندانی به وجود میآورد. به گفته فوکو، این از آن روست که اکنون «آنچه باید تحلیل و ارزیابی شود، تاثیرگذاری متقابل تنبیه در مقامات تنبیهکننده و قدرتی است که مدعی اعمال آن است.»۶
این هنر تاثیرگذاری چیزی نیست مگر هنر سیاسی استفاده تکنیکی و راهبردی از تکنولوژیهای قدرت (شکلهای شناخت، رویهها و مقررات انضباطی) به کار رفته بر بدن، که با سرمایهگذاری قدرت دولت به عرصهای از مناسبات قدرت تبدیل میشود. روایت فوکو از قدرت زندان و کارکرد تنبیه به طور کلی، روایت عقلانیتی سیاسی بدون رعیت (سوژه) است، روایتی از یک صرفهجویی ماکیاولیوار از تاکتیکها و تاثیرگذاریها، بدون شهریار است. بنابر این آیا نمیتوانیم بگوییم که این صرفهجویی دقیق در تولید رعیت مدرن متکی بر نوعی توهم درباره نظارت اجتماعی است که در آن رعایا حتی از ماهیت فرمانبری رعیتگونه خود خبر ندارند، و حتی تمایلات و علایقی را نمیشناسند که از هم اکنون پیش از آنکه فرمانبرداران قدرت شوند، تا حد زیادی از طریق عملیات پنهانی و زیرکانه قدرتی نافذ شکل گرفته است؟ و آیا در خود روایت فوکو، نوعی توهم وحشت از بدن وجود ندارد که تکنولوژیستهای مدرن (نفس) آن را به بند کشیدهاند؟ «نفس معلول و ابزار آناتومی سیاسی است؛ نفس زندان بدن است.»
در این مقاله در پی آن نیستم که بگویم نظر فوکو درباره آناتومی قدرت نادرست است، بلکه میخواهم بگویم که این کار فقط به کمک توهم میتواند انجام شود. در واقع، این تکنولوژیها خود میتوانند پردهای موهوم از عینیت بیطرف به وجود آورند که بر میل به تسلط کامل، یعنی خرسندی که از عقلانیت حسابشده تنبیه بهطور وحشیانهای تجاوز میکند، نقاب زند. با این همه، این تکنولوژیهای بدن که در زندان به کار میرود، میان زندانبانها و زندانیان نوعی تماس صمیمانه برقرار میکند. میان آنهایی که تنبیه میکنند و آنهایی که تنبیه میشوند، تماس صمیمانهای که در واقع از زمینهای بدنی سر بر میآورد.
فوکو در اشاره به این صمیمیت میگوید: «رام کردن رفتار با برنامه کامل روزانه، کسب عادتها و الزامهای بدن همگی مستلزم رابطهای است بسیار خاص میان آن کس که تنبیه میشود و آن کس که او را تنبیه میکند. رابطهای که نه تنها بعد نمایش [عمومی] را بیفایده میسازد بلکه آن را حذف میکند. مامور تنبیه باید قدرتی تام و تمام اعمال کند. قدرتی که هیچ شخص سومی نتواند آن را مختل کند. فردی که قرار است اصلاح شود باید کاملا در احاطه قدرتی که بر او اعمال میشود باشد. مخفی بودن تنبیه الزامی است و دستکم با توجه به این تکنیکهای تنبیه، بسیار خودمختار نیز هست.» این صمیمیت اجباری در این مرحله تمام راهبرد اصلاح مدرن تنبیه را از درون به مخاطره افکند «و این خطر به وجود آمد که قدرتی که کیفرها را اجرا میکند، به اندازه قدرتی که در گذشته کیفرها را تعیین میکرد، خودکامه باشد.»
این تهدید از درون، این توهم تسلط و نظارت همهجانبه بر دیگران، این خودسری خشونت، نه فقط تاثیری خلاف انتظار، یا اشتباهی در محاسبه تاکتیکها، بلکه بخش ذاتی کارکرد زندان و با گسترش معنایی آن، کارکرد دولت است.. آیا این تهدید عقلانیت نظام جزایی مدرن، بیش از آنکه تهدیدی بیرونی باشد، نشانه بیماریشناختی جنونآمیزی آن، یا شاخص این واقعیت نیست که سلطه قانون (و دولت)، نه سلطه داوری رسمی و بیطرفانه بلکه «آمیخته به لذتجویی شرمآور» است؟ چنانکه گارلند اشاره کرده، نه تنبیه و نه تاریخ مجازات را نمیتوان کاملا به شیوه عقلانی درک کرد.۷ در این مقاله من به بحث از اهمیت توهمهای ناخودآگاه در عملکرد تکنولوژیهای تسلط و نظارت و درک سیاسی «آنچه در بخشهای تاریک نهادهای دولتی میگذرد»۸ میپردازم.
من در جایی دیگر به تحلیل تفتیشهای بدنی به عنوان بخشی از تاریخ استعماری پرداختهام که نتیجه آن تولید بدن ایرلندی به عنوان بدنی قومیشده، زنصفتانه و پستشده است.۹ تمرکز من در اینجا بر همگرایی توهم و تکنولوژی درنقش زدن بدن (زنان شورشی سیاسی) با معانی فرمانبری جنسیتی از طریق شکلی از خشونت است که به رونوشتبرداری توهمآمیز سناریوی تجاوز میپردازد. زیرا پیکر خشونت و نیز پیکر دولت به عنوان پیکر رعایای خود، پیکری خنثی نیست، بلکه پیکری است که پیش از آن به معانی تفاوت جنسی و سلطهگری قومی آراسته شده است. این تفاوت نه فقط پوشش معناداری به طبقهبندی بدنها به مردانه و زنانه میدهد، بلکه معلولهایی متفاوت در کل ساختارهای خشونت سیاسی تولید میکند.
همین بدن از لحاظ جنسی فرقگذاری شده است که در روایت فوکو از زندان فراموش شده است. آنجا که بدن به عنوان موجودیتی انتزاعی، به عنوان صفحهای نانوشته نمایان میشود که قدرت روی آن کار میکند. اما چنانکه گروژ اشاره کرده است،۱۰ چنین بدن انتزاعی و کلیتی عملا بدنی مردانه است. آنچه در اینجا مبهم و ناآشکار میماند، شیوهای است که در آن صمیمیت مناسبات قدرت در زندان بر زنان اعمال میشود و از طریق آن ذهنیتهای زنانه خاص را پدید میآورد. تکنولوژیهای تسلط و نظارت نه فقط هنگامی که برای بدن زنان و مردان به کار میرود اغلب متفاوت است، بلکه همانطور که در جای دیگر گفتهام،۱۱ تکنولوژی یکسانی ممکن است در بدنهای از لحاظ جنسیتی متفاوت نیز تاثیرهای متفاوت تولید کند.
این فقدان ویژگی جنسی «بدن» که در زیر سلطه تبعیض قومی، نژادی یا خشونت دولتی قرار میگیرد، در میان پژوهشهای بسیار خوب درباره خشونتهای سیاسی، از جمله در تحلیل فلدمن از بدن و ارعاب سیاسی در ایرلند شمالی، خالی است.۱۲ با این همه نیازی نیست که به سراغ نمونههای چشمگیر و اخیر تجاوزهای گسترده به زنان بوسنی، یا قتل زنان بیحجاب به دست مسلمانان تندروی الجزایر برویم تا متوجه رابطه آشفته و پیچیده میان تفاوت جنسی، خشونت سیاسی و شکلگیری دولت بشویم. اکنون تحلیل خودم را با دادن تاریخچهای از تفتیشهای بدنی به عنوان اعمال مجازات در ایرلند شمالی آغاز میکنم.
تفتیشهای بدنی: تکنیک تنبیه
در سال ۱۹۸۲ در زندان زنان آما۱۳ پس از یک سلسله درگیریهای طولانی که به اعتصاب غذایی نفسگیر منتهی شد، استفاده از تفتیشهای بدنی بهطور نامنظم آغاز شد. تفتیش بدنی تا پیش از آن، در هنگامی که زنان نخستینبار وارد زندان میشدند، به صورت بخشی از تشریفات بازداشت که شامل حمام نیز میشد، به کار میرفت.
وقتی زنان از زندان مرخص میشدند، رویه معمول بازرسی، کشیدن دست از روی لباس و استفاده از دستگاه فلزیاب بود. در اکتبر ۱۹۸۲ معلوم شد که دو زندانی بازداشت موقت (زندانیان در نوبت محاکمه) دو کلید در اختیار دارند که بهظاهر در دادگستری کش رفته بودند و با خود به زندان آورده بودند. این واقعه تنها توجیه وزیر خارجه و سرپرست زندان برای تغییر مقرراتی بود که تفتیشهای بدنی غیرمنتظره را مقرر میکرد. مبنای عقلانی این کار حفاظت از امنیت در زندان بود. اما تعداد ان زندانیان بهندرت از ۴۰ گذشته بود و در سال ۱۹۸۵ نسبت ماموران زندان به زندانیان آما به نسبت ۲ به ۱ افزایش یافته بود.
از نوامبر ۱۹۸۲ به بعد که تفتیشهای بدنی به کار گرفته شد، شکل و شمار دفعات آن برنامه ثابتی نداشت. در ابتدا زنان هرگاه از زندان بیرون میرفتند یا به آن باز میگشتند، مثلا وقتی به صورت مشروط آزاد میشدند یا به جلسه دادگاه میرفتند، مورد تفتیش بدنی قرار میگرفتند. در مورد زنان در انتظار محاکمه، تفتیش بدنی فراوان اتفاق میافتاد، چون از آنان خواسته میشد که هر هفته به قاضی گزارش دهند، حتی با توجه به اینکه زندانیان هنگام حضور در دادگاه همیشه تحت نظارت ماموران پلیس بودند. تفتیشهای بدنی پیش و پس از ملاقات زندانیان با خویشاوندان یا دوستانشان هم ممکن بود اتفاق بیفتد.
در مارس ۱۹۸۳ سرپرستی زندان تعداد تفتیشهای بدنی زنان زندانی را بهشدت افزایش داد. تفتیشها نیز از حالت نسبتا ثابت به صورت غیرمنتظره تغییر کرد و بهویژه بر زندانیان هنوز محکومنشده متمرکز شد، یعنی بر کسانی که در برابر فشار رسمی آسیبپذیرتر بودند. این زندانیان را هر لحظه ممکن بود برای تفتیش بدنی فرا بخوانند، حتی زنانی را که از ساختمان زندان بیرون نرفته بودند یا هیچ قرار ملاقاتی نداشتند. این خودسری در زندانیان احساس عدم امنیت شدیدی پدید میآورد. همچنین اعتراض وسیع سازمانهای سیاسی و فمینستی و اجتماعی را برانگیخت که این گونه تفتیشها را از نظر روانی عمیقا زیانبار و برای حفظ امنیت زندان کاملا غیرضروری میشمردند.
در سال ۱۹۸۶ زنان زندانی به زندان بهشدت امنیتی ماگابری که تازه ساخته شده بود، منتقل شدند و زندان قدیمی و ویکتوریایی آما بسته شد. زندان ماگابری از لحاظ تکنولوژی مراقبتی چنان مجهز بود که عملا هرگونه اخلالی برای برهمزدن امنیت در آن غیرممکن بود. دیگر هیچ توجیهی برای تفتیشهای بدنی پیدرپی وجود نداشت. با این همه بهرغم وجود دوربینهای مراقبتی و تکنولوژی پیشرفته نظارت بر آن، تفتیشهای بدنی در زندان ماگابری ادامه یافت، گرچه بهظاهر دیگر خیلی غیرمنتظره نبود. نه در زندان مدرن ماگابری و نه در زندان سابق و رو به ویرانی آما هرگز چیزی که امنیت زندان را به خطر اندازد، در تفتیشهای بدنی به دست نیامد.
در سال ۱۹۹۲ در حالی که اوضاع زندان بهطور نسبی آرام بود و تنش قومی در ایرلند شمالی بالا گرفته بود، زنان زندانی ارتش جمهوریخواه ایرلند هدف حملههای خشونتآمیزی قرار گرفتند که شکل تفتیشهای بدنی گسترده و بیبرنامهای داشت که زندانیان را به وحشت و اندوهی عمیق میانداخت. اما این حملهها شکلهای نوینی از ذهنیت سیاسی نیز پدید آورد. آنچه در اینگونه تفتیش خطرناک بود، که به آن خواهم پرداخت، پیدایش معیارهای انضباطی بود که هدف آن به گفته فوکو، دگرگون کردن نفسها و کوششی برای دگرگون کردن زندانیان متعهد سیاسی به زندانیان رام و سربهراه از طریق مجموعهای از تکنیکها بود. اما مبنای عقلانی این تکنولوژی قدرت بر اثر دو عامل پیچیده شده بود. نخست آنکه تکنولوژیهای قدرت برای بدنهایی به کار میرفت که با برچسب تفاوت قومی و جنسی پشتیبانی میشد. دوم آنکه پشتیبان این تکنولوژیها قدرت توهم خشونت جنسی بود.
مطالبی که در زیر برای تحلیل میآید در درجه اول روایتهایی با دستخط زندانیان پس از حمله است، از مصاحبه با زندانیانی که پس از سال ۱۹۹۲ آزاد شدند و نیز زندانیانی که پیش از آن تاریخ تفتیشهای بدنی را از سر گذرانده بودند. اکنون به رویدادهای مارس ۱۹۹۲ باز میگردم که به کمک نقلقولهای گسترده از زندانیان شرح داده خواهد شد.
روایت زنان
ترزا: ساعت هشت صبح طبق معمول با اعلام پاپیچها۱۴ (اسمی که زندانیان روی ماموران زندان گذاشته بودند) از خواب بیدار شدم و به طرف بند رفتم، چون موقع باز شدن صبحگاهی در سلول بود. کمی دیرتر از وقت همیشگی بود. نگاهی به ساعتم انداختم که هشت و بیست دقیقه را نشان میداد و در این خیال بودم که هرروز سلولها دارد دیرتر از پیش باز میشود. درست همان موقع صدای پا و جلینگ جلینگ کلیدها به گوشم خورد، اما پاپیچها از جلوی سلول من گذشتند و جلوی سلول رزی متوقف شدند. شنیدم که پاپیچها به او گفتند چون امروز قرار است در تمام زندان تفتیش بدنی انجام شود، درها باز نمیشوند. همانطور که داشتم میرفتم بنشینم و چند نامه بنویسم از صدای فریاد رزی فهمیدم که اشکالی پیش آمده است. رزیتوضیح داد که یکی از ماموران زندان به او اطلاع داده بود، چون قرار است سلولها تکتک وارسی شوند، همه زندانیان «وارسی کامل» میشوند و این یعنی تفتیشی بدنی در پیش است.
برنی: حدود ساعت ۱۰ صبح شنیدم که آنها میخواهند همه ما را برهنه کنند. باورم نمیشد، چون قبلا زندان ما را جستوجو کرده بودند، اما هیچوقت ما را برهنه نکرده بودند. بعد دیدم تیم جستوجو با تجهیزات کامل ضدشورش آمدند و شنیدم که یکی از پاپیچهای مرد آواز میخواند: «اینجا باز روزهای خوشی است.»
کرول: یک عالم پاپیچ، از مرد و زن، آمدند تو بند، همه لباسهای سیاه به تن داشتند، با سپر، کلاهخودهای نقابدار، آرنجبند و زانوبند. نمیشد فهمید زن بودند یا مرد، سگ هم با خودشان آورده بودند.
آنمری: یک دسته پاپیچ دیدم که با تجهیزات کامل ضدشورش از در جلوی زندان وارد شدند و به طرف قسمت ما آمدند. همه لباس سرمهای رنگ، از آن لباسهای یکتکه به تن داشتند، با کلاهخود و سپر و باتوم. نفهمیدم همه زن بودند یا نه، چون صورتشان را نمیشد دید. احساس سردرگمی و هراس کردم. نمیدانستم چرا جوخه ضدشورش آوردهاند، چون ما تازه بیدار شده بودیم و همه زندانیان هنوز در سلولهای خود بودند. چند دقیقه بعد یکی فریاد زد: «چه خبر شده؟» و یکی جواب داد: « نیروهای جوخه ضدشورش در سلول ترزا هستند، دارند لختش میکنند.» از ترس نفسم بریده بود و میخکوب مانده بودم. باورش سخت بود که میخواهند مرا در سلول برهنه کنند. وقتی از صدای فریاد یکی از آنها فهمیدم در تدارک ورود به سلول من هستند، تختخوابم را به پشت در هل دادم. دستهای دیگر از پاپیچها سررسیدند و شنیدم که از بیرون دارند چارچوب در را جدا میکنند تا در از پاشنه باز شود. بعد فهمیدم سنگربندی من هیچ فایدهای ندارد.
همه زندانیان با تجهیزات ضدشورش، که بهظاهر بیشتر برای ایجاد وحشت به کار میرفت تا حفاظت از ماموران، مضروب شدند. از آنجا که به زندانیان تک به تک و در فضای کوچک سلول حمله شده بود، ساز و برگهایی مثل لباس نظامی، باتوم، سپر، کلاهخودهایی با نقابهای شیشه دودی و سگها آشکارا غیرضروری بود. حضور مردان نیز برای حفظ امنیت لزومی نداشت. اما تاثیر مهم این لباس ضدشورش، مخدوش کردن مرزهای جنسیتی بود. ماموران مرد و زن از دور غیرقابل تشخیص بودند و همین تصور که نکند همه آنها مرد باشند، برندگی خاصی به ترس از خشونت میداد. زنان زندانی میگویند وقتی بهزور مجبور میشدند برهنه شوند، پیوسته نگران این بودند که ماموران حاضر در آنجا مرد باشند. ترس برآمده از ناشناخته ماندن جنسیت با این امر شدت مییافت که آنان یکدیگر را نه به اسم، بلکه با شماره خطاب میکردند و بهاین صورت بر ناشناسی، فاصله سلسله مراتبی و خصومت میان زندانیان از یک سو و ماموران (زن و مرد) از سوی دیگر تاکید میگذاشتند: زندانیان کسانی بودند که برهنه میشدند، ماموران کسانی بودند که برهنه میکردند. جدا ماندن در سلولها و اتکا بر شنیدهها و دیدن تنها پارههایی از رویدادها برای شناخت موقعیت، اعتماد به نفس زنان را در هم میشکست و قلمرو شبحگونهای از وحشت نظامی پدید میآورد.
تفتیش بدنی اجباری زنان تقریبا از ساعت ده و نیم صبح شروع شد و تا ۹ شب ادامه یافت که با دو وقت تنفس برای ناهار و شام (داستان ناهمساز زندگی روزمره) همراه بود. به روایتها ادامه میدهم.
آیلیش: جوخه ضدشورش وارد سلول مری شد. صدای هیاهوی زیادی به گوشم خورد و فریاد مری را شنیدم که از آنها میخواست دست از سرش بر دارند. این وضع مدتی ادامه یافت تا بعد آنها به سراغ لوئیز در سلول بعدی رفتند. دوباره صدای به هم خوردن چیزهایی برخاست که با جیغ کشیدن لوئیز همراه بود. چند دقیقهای همه چیز آرام شد و فقط صدای لوئیز شنیده میشد که به نفس نفس افتاده بود.
کارین: تمام روز صدای جیغهای دردناک از سلولها میآمد و من مجبور بودم بنشینم و بشنوم که زنان چه زجری میکشند و هیچ کاری از دستشان بر نمیآید. پاپیچهای مرد ایستاده بودند و به زنانی که در داخل بند داشت به آنها تجاوز میشد، میخندیدند و مسخرهشان میکردند. انتظار اعصاب خردکنی بود و من میدانستم که سرانجام به سراغ من هم خواهند آمد.
شاورین: در بیشتر حملهها من پاپیچهای مرد و زن را میدیدم و صدای آنها را میشنیدم که وقتی زنان به زمین زده میشدند و دست و پایشان گرفته میشد و لباس از تنشان کنده میشد، میخندیدند و آنها را مسخره میکردند. یک پاپیچ مرد را دیدم که عبارتهای جنسی زشت و نفرتانگیزی را بر زبان میآورد. واقعا نمیتوانم شرح بدهم دیدن آن زنان در حالی که از کنار میلههای پنجره بهزور عقب کشیده میشدند تا به آنها تجاوز شود چه معنایی دارد. شنیدن جیغ و فریاد و گریههای آنها مانند دیدن کابوس بود.
این حالت دانتهوار با نقل خاطرات زندانیانی زنده میشد که همگی تاکید داشتند شنیدن جیغ زنانی که به آنها حمله یا تجاوز میشد، آنها را در عجز و هراس فرو میبرد و آن انتظار تقریبا بدتر از خود حمله و تجاوز بود. بیشتر زنان گفتهاند که ماموران (مرد و زن) در آن شرایط مشغول بگو بخند با یکدیگر بودند. مثلا کرول صدای ماموران مرد بیرون سلول را میشنید که میخندیدند و ماموران زنی را تشویق میکردند که داشتند بهزور او را برهنه میکردند. آیلیش شرح میدهد وقتی جیغ و فریاد زنان شروع میشد، ماموران مرد در داخل بند در حالی که میخندیدند و فریاد میکشیدند، «انگشتهای وسطی دستشان را بالا میگرفتند و زبانهایشان را از دهان بیرون میآوردند و میجنباندند.» زندانی دیگری شنیده که مرد ماموری میگفت: «میخواهیم همه شما را بکنیم.» علاوه بر این بسیاری از زندانیان گفتهاند که عبارتهای جنسی همراه با فحشهایی ضدکاتولیک بوده است..
زمان انتظار، با فریادها و گریههای زنان و خندهها و جوکهای جنسی ماموران، پارس سگان و هیاهوی همگان، در میان زنان محبوس در سلولها که خود در خطر تجاوز قرار داشتند، وحشتی بیاندازه پدید میآورد. کرول، یکی از زندانیان آزاد شدهای که با او مصاحبه کردم، در برابر خواهش من برای توصیف حال و هوای زندان در آن روز ناگهان گفت: «بدترین کابوس هر زن هنگامی است که از او سوءاستفاده جنسی شود و… این دهشتناک بود!»
زندانیان هرگز بدون مقاومت به آن حملهها و تجاوزها تن نمیدادند. برای خودشان سنگر میبستند، تختخوابهایشان را به پشت در هل میدادند. ماموران با در آوردن لولاها و چارچوب در واکنش نشان میدادند. زنان به میلههای پنجره آویزان میشدند و تا میتوانستند به ماموران زندان لگد میزدند. همچنین با فریاد به یکدیگر دل و جرات میدادند. زندانبانان برای ساکت کردن آنها کتکشان میزدند و کم و بیش مجروح میشدند.
حالا میخواهم به نوعی از این تفتیش بدنی بپردازم که اکنون به صورت الگوی شعائرگونه تجاوز جنسی نظامیوار درآمده است. زندانیان را بهزور روی زمین یا تختخواب میخواباندند. ماموران (گاهی زنان، گاهی مردان و زنان) دست و پای زندانیان را بهطور زجرآوری به هم قفل میکردند، کاری که بنا به دستور قابل تغییر بود. این عملیات بر روی بدن زنان دارای رمزهای نظامی مثل «قفل متغیر» یا «قفل شماره ۴» یا «حالت معکوس» بود. از آنجا که ماموران زندان همزیستی نزدیکی با زندانیان داشتند و آنها را با اسم کوچک میشناختند، استفاده از این رمزها بهویژه آزاردهندهتر بود. بدین ترتیب میتوان تصور کرد که این عمل در چارچوب مشخصههای جاافتاده جهان زندان، کوششی عمدی برای نوعی آشناییزدایی و ایجاد احساس بیگانگی در آن بود. چهار مامور (گاهی پنج مامور) مانع هر گونه تحرک بدن زنان میشدند، آنگاه دو مامور لباس او را در میآوردند و آن را میگشتند. از کفشها شروع میکردند و به بالا میرفتند و با کندن سینهبند کارشان را تمام میکردند. پس از این کار، ماموران پی کارشان میرفتند یا میایستادند و زندانی را تماشا میکردند که داشت لباسهایش را جمع میکرد. در چند مورد که زندانیان از پوشیدن لباسهایشان خودداری کردند، ماموران به آنها لباس پوشاندند. بد نیست چند روایت دیگر را نقل کنم.
مری: در تمام روز میشنیدم که به زنان یکی پس از دیگری در داخل سلولهایشان حمله کردند؛ هنوز هم صدای آن جیغ و فریادها را بهوضوح میشنوم. وقتی جوخه ضدشورش به سلول من و ترزا آمدند [این دو نفر خواهر بودند و سلولی مشترک داشتند] هردو سعی کردیم تا جایی که میتوانیم به بهترین نحو از خودمان محافظت کنیم. ۱۰ پاپیچ با تجهیزات کامل ضدشورش، با سپر و کلاهخود و باتوم وارد سلول ما شدند. ما را با دستبند به هم بستند و به میلههای پنجره آویزان کردند. صدای زنان دیگر را میشنیدم که با فریاد از پاپیچها میخواستند که آنها را به حال خود بگذارند. پاپیچی با باتوم روی انگشتهای من که روی میلهها بود میکوبید و بقیه داشتند پاچههای شلوارم را میکشیدند و یکی موهایم را چنگ زده بود و سرم را به عقب میکشید. طرف راست خودم ترزا را میدیدم که داشتند او را به زور کشانکشان بیرون میبردند و او بر سر پاپیچها فریاد میزد که دست از سرش بردارند. دقیقا نمیدانم که چه وقت ما دو تا را از هم جدا کردند، چون پاپیچها داشتند لباس مرا پایین میکشیدند و مدام به صورتم سیلی میزدند. زمانی که سرم را با گرفتن موهایم عقب کشیدند یک پاپیچ باتومش را روی گلوی من فشار میداد و بعد من روی زمین پرت شدم، با صورت به گوشه سلول افتادم. در حالی که دستهایم پشت به هم بسته شده بود یک پاپیچ روی مفصل زانویم ایستاد. همانطور که روی زمین افتاده بودم صدای ترزا را میشنیدم که از سلول بغلی داشت مرا به اسم صدا میکرد. پاپیچی داشت کفشهای مرا بیرون میکشید. او جورابهایم را در آورد و بعد هم رفت سراغ پایینتنه و لباسهای زیرم. وقتی از کمر به پایین برهنه شدم در حالی که پاپیچها دست و پایم را گرفته بودند، تیشرت و بعد سینهبندم را هم بیرون آوردند.
روایت ترزا، خواهر مری تا هنگامی که نگهبانان آنها را از هم جدا میکنند با روایت مری یکی است.
ترزا: در حالی که به دستهای من از پشت دستبندی دردناک زده بودند با لگد زدن به پاهایم مرا به طرف در سلول راندند. بیرون از سلول از من خواستند روی زمین دراز بکشم. وقتی قبول نکردم مرا با صورت به روی زمین پرت کردند و دستکم چهار پاپیچ مرا گرفتند. پاپیچی که صورتم را به زمین چسبانده بود، سرم نعره میکشید تا پاهایم را خم کنم و من لحظهای خیال کردم میخواهند مرا در داخل بند برهنه کنند. [در داخل بند همه ماموران مرد بودند]. من وحشتزده بودم و بیش از پیش تقلا و مقاومت میکردم. پس از چند دقیقه رفتار خشونتآمیز، پاپیچها توانستند مرا به سلولی خالی ببرند. همین که وارد سلول شدم بار دیگر مرا با صورت به کف سلول پرت کردند و بعد پیش از اینکه تجاوز به من را شروع کنند، ۱۰ دقیقه مرا به آن حال نگه داشتند. در این مدت در میان جیغ و فریادهایم صدای مری را میشنیدم که در سلول دیگر داشتند به او تجاوز میکردند. اول کفشها و جورابهایم و بعد شلوار و زیرپوشهایم را در آوردند. در این موقع ملحفهای مچالهشده را به طرز مسخرهای روی پایین تنه من پرت کردند. هنوز هم نمیدانم چرا این کار را کردند، چون وقتی لباسهای زیرم را در آوردند آن را از رویم برداشته بودند. موقعی که از کمر به پایین برهنه شده بودم، پاپیچی روی پایم نشست و دیگران لباسهایم را که روی نیمه دیگر بدنم بود کنار زدند. وقتی به کلی برهنه شده بودم به من گفتند لباسهایم را بپوشم و مرا در کف سلول به حال خودم گذاشتند تا سلول را ترک کنند. بعد من اصرار کردم که خودشان باید لباسها را تن من کنند. چهار پاپیچی که مرا نگه داشته بودند و دو تای دیگر که لباسهایم را در آورده بودند، دوباره به سلول من برگشتند، ایستادند و به همه جا جز به من نگاه کردند. همان دو پاپیچی که چند لحظه پیش لباسهایم را از تنم بیرون کشیده بودند، اکنون هاج و واج مانده بودند. بعد همچنان که لباسهای مرا که کف سلول پخش و پلا بود میآوردند و تنم میکردند از نگاه کردن به نگاه خشمگین من پرهیز میکردند.
برای کرول، یکی از زندانیانی که با او گفتوگو کردم، احساس خشونت و تحقیرشدگی ناشی از حمله و تجاوز با این واقعیت به هم آمیخته بود که او در آن زمان پریود بوده است.
کرول: آنها به سلول من آمدند و مرا روی زمین پرت کردند. چهار پاپیچ مرا گرفتند و دوتای دیگر به زور لباسهایم را در آوردند. من پریود بودم. آنها نوار بهداشتی مرا برداشتند و طوری آن را به گوشهای پرت کردند که انگار من گه هستم! در سلول باز بود و پاپیچهای مرد بیرون بودند. نمیدانم آنها چقدر میتوانستند، این صحنه را ببینند. آنها پاپیچهای زن را راهنمایی میکردند و میتوانستند همه چیز را بشنوند.
تاثیرهای روانخراش
این تصرف بهزور و آشکار شدن نه تنها سطح بدن، بلکه خصوصیترین کارکردهای فیزیولوژیکی آن، احساسی از تحقیر شدگی، درماندگی و شرمندگی شخصی را پدید میآورد. احساس اینکه با آدم به قول کرول مثل «گه» رفتار میشود. چیزی که همه زنان زندانی باید در برابرش مقاومت و مبارزه میکردند. ان گفته است: «وقتی شروع کردم لباسهایم را بپوشم، پاپیچی داشت مرا تماشا میکرد. هرگز در زندگیام تا این حد احساس تحقیرشدگی و پستی نکرده بودم.» جرالدین نوشته است: «وقتی همه آنها از سلول بیرون رفتند، من بدون هیچ لباسی بر تن روی زمین افتاده بودم و پاپیچها در حین رفتن به من خندیدند. خیلی تحقیرآمیز بود.»
این احساس تحقیرشدگی در هنگامی که ماموران بهظاهر از دیدنش لذت میبرند، میخندند و جوک میگویند، بسیار عمیق میشود.مورین نوشته است: «آنها میخندیدند و از هر لحظه آن لذت میبردند.»
زندانیان در حالی به حال خود رها میشوند که پس از تفتیش بدنی عمیقا پریشان هستند و به وحشت افتادهاند. این زندانیان پس از وقوع حمله و تجاوز گزارشهایی نوشتند، اما دو سال بعد حرف زدن درباره آن هنوز برای آنها سخت است. مثلا، آن ماری هنگامی که داشت شرح میداد چگونه به داخل سلولش ریختند، آشکارا به هم ریخت و تلاش کرد جلوی اشکهایش را بگیرد. بسیاری از زندانیان توانستند درباره آنچه بر سرشان آمده با خانوادهشان و همسر و دوست پسرشان حرف بزنند. البته حرف زدن راجع به تجاوز مستلزم زنده کردن و یادآوری دوباره آن است که رنج را به چهره میآورد و تاثیر عاطفی عمیقی را آشکار میکند که در پس ظاهر پر صلابت زندانیان پنهان است. گویی سخن گفتن از آن جراحت مستلزم تجسم آن است. جراحتی که انتشار سند مکتوب میکوشد از لحاظ سیاسی به مقابله با آن برخیزد. بسیاری از زندانیان ترجیح میدهند احساسات خود را از تفتیشهای بدنی در شعر بیان کنند تا در گفتوگویی عادی.
لوییز، زنی سرزنده و اجتماعی بهخوبی موفق شد از تمام کوششهای من برای گفتوگو درباره تجربه خود در تفتیش بدنی ۱۹۹۲ بگریزد و از حرف زدن طفره رود. او گفت که همه چیز را در «گزارش» خود نوشته و اصرار داشت نسخهای از گزارشهای زندانیان را به من بدهد. به جای همه اینها او درباره شعرهایی که در زندان نوشته بود حرف زد، از جمله درباره تفتیشهای بدنی. گویی توانایی او در سخن گفتن از آن رویداد روانخراش مستلزم فاصله گرفتن از نوشتن و میانجیگری شعربود.
بیخوابی و کابوس میان زندانیانی که رنج حمله و تجاوز را تحمل کردهاند، از نشانههای بیماریشناختی مشترک است؛ زیرا در اثر آن واقعه ترس و تنشهای عصبی و افسردگی به وجود آمده است. لوییز گفت که زنان زندان ماگابری هنوزهم وحشت این را دارند که مبادا آن اتفاق دوباره پیش بیاید: «کوچکترین بینظمی در کارهای روزانه، تاخیر در آوردن غذا یا باز شدن در بسیار تشویشانگیز است. چون آدم خیال میکند که کسانی نقشهای در سر دارند.»
بدین سان ترس به صورت دلشورهای در آمده است که با هرگونه انحراف از قاعده رسمی برانگیخته میشود. در اینجا روان-زخم به شکلی از رسمیت یافتن عمل میکند. از سال ۱۹۹۲ به بعد این نوع تفتیشهای بدنی اتفاق نیفتاده است، اما هیچ چیز نمیتواند تضمین کند که بار دیگر پیش نمیآید. حمله و تجاوز، زندانیان را دچار احساس بیاعتمادی عظیمی درباره امنیت خود کرد.
زنان زندانی مدتها بود که از تفتیشهای بدنی به عنوان تجاوزی نگرانکننده به حریم خصوصی شکوه کرده بودند. اما این نخستینبار بود که آنها آشکارا از تفتیش بدنی به عنوان تجاوز و سوءاستفاده جنسی سخن میگفتند. در فرهنگ طبقه کارگر کاتولیک بلفاست، تجاوز و خشونت جنسی در حوزهای قرار میگیرد که از آن نمیتوان سخن گفت و موجب برانگیختن احساس عمیق سرشکستگی و شرم میشود. از این رو ورود آنان به این گفتمان نمایانگر گذار بااهمیتی است که میتواند به فضایی گفتمانی پیوند یابد که فمنیسم گشود و آن به رسمیت شناختن اجتماعی آزار جنسی به عنوان شکل مشخصی از اعمال قدرت علیه زنان است.
در سخن گفتن از تفتیشهای بدنی به عنوان تجاوز جنسی، زنان جمهوریخواه به چالش با تعاریف قانونی از تجاوز جنسی پرداختند که شکلهای رسمی خشونت جسمی و ویژگی سیاسی آنها «به عنوان حملهای به ساختهای محوری هویت و امنیت هستیشناختی در شخصیترین و عمیقترین معنای آن» بیاعتنا بود. این نوع (ژانر) شهادتنامه که همه روایتهای زندانیان در ذیل آن قرار میگیرد، پرسشی درباره شان روایتها و پرسشی درباره رسمیسازی روایت ممکنی از رویدادهای خشونتبار به منظور تبلیغات یا پروپاگاندای سیاسی مطرح میکند.
روایتهای خشونت جمعی معمولا متمایل به رسمی شدن در چارچوب نظامهای محلی دلالتگری اجتماعی و سیاسی هستند که در این صورت ابزاری برای آفرینش و بازآفرینی شکلهایی از آگاهی هستند. با این همه، من دلیلی نمیبینم که در صحت آنچه زندانیان درباره تفتیشهای بدنی شرح دادهاند، تردید کنم. همچنین دلیلی ندارم که به انگیزههای پیچیده سیاسی بدگمان باشم. شین فین زنان زندانی را تشویق نمیکرد که پس از تجاوز علیه سرپرست زندان اعلام جرم کنند. همچنین درک نمیکردند که چرا زنان در مقابل تفتیش بدنی مقاومت میکردند. کانون عموما مردانه شین فین هیچ تمایلی نداشت از خشونت جنسی علیه زنان چیزی بشنود. بعضی از دوستپسرها و خویشاوندان مذکر زندانیان سیاسی در نفس مقاومت زنان در برابر تفتیش بدنی شک میکردند و آن را به خطر انداختن غیرضروری سلامت تعبیر میکردند.۱۵ اما این ژانر سیاسی که در آن این گزارشها رمزپردازی شده بود، موضوع مواجهه میان زندانیان و سازمانهای حقوق مدنی بود که به تفتیشهای بدنی معترض بودند. هرچند این مواجهه درباره طبیعت جنسی تجاوزها نبود، بلکه درباره هویت سیاسی این افراد به عنوان «زندانیان جنگی» بود و این توصیفی بود که زندانیان برای خود برگزیده بودند.
ادعای زندانیان در اینکه تفتیش بدنی مثل تجاوز جنسی است مورد اعتراض فعالان مدنی نبود، چون آنان قبول داشتند که تفتیش بدنی مثل تجاوز بدون دخول است. موفقیت در به رسمیت شناساندن و نامیدن تفتیشهای بدنی سال ۱۹۹۲ به عنوان تجاوز جنسی را باید نه فقط مرتبط با فضای گفتمانی سیاست فمنیستی بلکه در ارتباط با تغییر بنیادی اعمال قدرت رسمی نیز دانست. از اینجا به بعد به کاوش درباره نبردگاه در حال تغییری میپردازم که ویژگیبخش اینگونه اعمال قدرتها است.
تئاتر سلطه: نبردگاه در حال تغییر
تفتیشهای بدنی از آغاز در سال ۱۹۸۲ در اتاق مخصوصی صورت میگرفت که دارای رختکن بود. قرار بر این بود که زنان در رختکنها لباسش خود را در آورند، و هر تکه از آن را برای وارسی به ماموران بدهند و خود را با ملحفهای بپوشانند. وقتی همه تکههای لباس وارسی میشد، ماموران باز میگشتند، ملحفه را کنار میزدند و بدن زنان را وارسی میکردند. ابتدا با نگاهی اجمالی و بعد با جزئیات: موها، دستها و پاها و کف پاها، زیر بغلها و چیزی که فلدمن آن را «بیناییسنجی سلطه» مینامد، در شدیدترین شکل به اجرا در میآوردند.
چندان مشکل نیست که بفهمیم این کارها چگونه زندانی را با تبدیل کردن به هدفی برای بازرسی تا حد شی تنزل میدهد. زندانیان در برابر نگاه خیره و کنجکاو نگهبانان نه فقط از تنپوشها بلکه از فردیت شخصی خود نیز عاری میشوند. این احساس شیشدگی راکرول، زندانی پیشینی که شرحی از تفتیشی بدنی داد، با این عبارت توصیف کرد که انگار «آدم گاوی در بازار» است.
جای شگفتی نیست که تفتیش بدنی احساس حقارت و عجز عمیقی را بر میانگیزد. بریندا، زندانی پیشین دیگری، ترجیح میداد که به جای برهنهشدن کتک بخورد: «آدم موقعی که برهنه است احساس بیپناهی میکند. نمیخواهد مقاومت کند یا بجنگد چون با این کار همه جای بدنش را به نمایش میگذارد. وقتی آدم میفهمد که قرار است او را تفتیش بدنی بکنند، تقریبا به گریه میافتد. این امر آدم را به شدت خشمگین و به شدت خشن نیز میکند.» عجز و بیپناهی بریندا ویژگی تفتیش بدنی را به عنوان تکنیک سلطه آشکار میکند و در عقلانیت ابزاری آن به عنوان مقررات امنیتی شک میکند.
وقتی تفتیشهای بدنی به عنوان شیوهای برای تنبیه از طریق افزایش دفعات و بدون برنامه قبلی شدت گرفت، زنان زندانی تصمیم گرفتند در برابر آن مقاومت جسمانی کنند. آنچه از آن پس روی داد به گفته بریندا این بود که «آنها عملا مجبور میشدند خودشان لباسهای تو را در آورند. وضعیت آزاردهندهای بود چون تو داشتی لگد میزدی و تقلا میکردی و آنها داشتند تمام لباسهای تو را کاملا میکندند و تو احساس میکردی… نمیتوانم شرح دهم که چه احساسی داشتم. احساس میکردی که هیچی نیستی، احساس میکردی داری خوار و خفیف میشوی. این یک جور تجاوز جنسی بود. آنها داشتند سینهبند و شورت تو را در آوردند [آه میکشد]. دلت میخواست گریه کنی. میخواستی بروی گوشهای کز کنی و دوباره بیرون نیایی!»
جنیفر، رهبر زندانیان زن سال ۱۹۸۹ به من گفت که مقاومت جسمانی به این زندانیان لطمههای روانی بزرگی زد؛ اما با هزینهای گزاف به آنها درکی از توانایی برای عمل داد. اینکه بهزور برهنه شوی و در این راه زخمی شوی عمیقا دردناک بود، اما پس از آن زندانیان به خاطر نافرمانی مجازات میشدند و بدون هیچگونه بخششی به زندان انفرادی میافتادند.
با کاهش دفعات و بدون برنامه قبلی تفتیش بدنی که بر اثر مبارزه طولانی سازمانهای مدافع حقوق مدنی و مذهبی بر ضد آن رخ داد، تاکتیکهای زندانیان هم تغییر کرد. از سال ۱۹۸۴ زنان در رختکن برهنه میشدند، اما از پیچیدن ملحفه به دور خود سر باز میزدند و برهنه و ساکت میایستادند. نگهبانان زندان بیآنکه به گفتههای زندانیان پاسخی دهند، اغلب دور آنها میچرخیدند و با لبخندی تمسخرآمیز مستقیم به چشم آنها مینگریستند. بریندا گفته است: «ما اغلب به نگهبانان میگفتیم آیا با دختر خودتان هم همین کار را میکنید؟ آیا از این کارها لذت میبرید؟ چرا این کاررا میکنید؟ ما هیچی نداریم، و بعد آنها عصبانیتر میشدند.»
این رفتارها آزار و تحقیر را از زندانیان به طرف نگهبانان بر میگرداند و به این ترتیب معادله رویارویی را بر هم میزد. آنها لایههای لذتی را که تکنولوژیهای تسلط و نظارت قرار بود پنهان کند، آشکار میساختند. گرچه تفتیشهای بدنی آشکارا بر اساس ذهنیت شخصی نگهبانان و زندانیان به کار گرفته میشود، ولی آنها در محاصره ظاهری از غیر شخصی بودن، بیطرفی و فاصله بهداشتی قرار دارند: رختکنها، ملحفه، مراحل شعائرگونه تفتیش بدنی بودند. این فاصله بهداشتی، پوششی برای تصاحب بدن زندانیان در پیروی بیطرفانه از قاعدهای رسمی است. این ازهمگسیختگی از یکسو میان پویایی خصومت، تحقیر و تسلط بین شخصی است که بر تفتیش بدنی سایه افکنده است و در واقع از آن ساز و کاری برای تنبیه میسازد و از سوی دیگر، عقلانی کردن رسمی آن به عنوان روندی ضدعفونیشده و لازم، به ماموران زندان امکان میدهد تا رابطه واقعی اعمال قدرتی را نفی کنند که خود با پوشیدن لباس محافظ برای انجام وظیفه حرفهای در آن دست دارند. چون به هر حال، چنانکه فوکو اشاره کرده است، «اعمال قدرت به شرطی قابل تحمل است که بر بخشی از ذات خود نقاب بزند.» این نفی به ویژه برای زندانیانی دردناک است که پس از تحمل تفتیش بدنی نه فقط از تنپوش عاری میشوند، بلکه طعم خشونت را با احساسات ملازم با آن، یعنی تحقیر و عجز چشیدهاند.
زندانیان به چندین شکل کوشیدهاند این ازهمگسیختگی را از بین ببرند. آنها نخست با سر باز زدن از برهنه شدن، ماموران زندان را وا داشتند با خشونت برهنه کردن بهطور جسمانی درگیر شوند. بعد، تاکتیکهای مقاومت منفعلانه را با رد استفاده از ملحفه به کار گرفتند. این رد استفاده اهمیت بسیاری دارد، زیرا ملحفه در اینجا کارکرد نزاکتی ظاهرسازانه را دارد. در اینجا ملحفه نه برای پوشاندن بلکه برای بر ملا کردن است و دومین پرده برهنهسازی اجباری را پدید میآورد. برهنهکردنی دوگانه است که بر تجاوز دیداری به بدن با معانی ضدعفونیشده معاینه پزشکی نقاب میزند. زنان با برهنه ماندن و دوختن نگاه صامتشان به چشم ماموران و زدن لبخند تمسخرآمیز از همکاری با این ظاهرسازی قدرت سر باز میزدند؛ به عبارت دیگر، به گفته جودیت باتلر، کار آنها نوعی «تن دادن مضحکهآمیز به دنبالهروی است که زیرکانه مشروعیت آن دستور را به پرسش میگیرد.» در این مورد، مضحکهسازی از دنبالهروی در مقابله با بهداشتی کردن تفتیشهای بدنی از این طریق اقدام میکند که بهطور مستقیم اشخاصی را مخاطب قرار میدهد که در پس یونیفرمهای خود پنهان شدهاند و آنها را وا میدارد تا با همدستی خودشان در رابطه قدرت رویارو شوند. گویی همین برهنگی بدن برهنه توهمهای سلطه را نیز برهنه میکند که جزو جداییناپذیر تفتیشهای بدنی است. بنا بر تحقیقی که سازمان «شورای ملی برای آزادیهای مدنی» انجام داد این برخورد زندانیان برای بعضی ماموران زندان بسیار ناراحتکننده بوده است.
جنسیت در اجرایی نمایشگونه و تفاوت جنسی
تفتیشهای بدنی سال ۱۹۹۲ از ظاهرآرایی بهداشتی حرفهایگرایانهای که مقامات زندان کوشیده بودند تفتیش بدنی را در پس آن پنهان کنند، بهطور چشمگیری جدا شد. این ظاهرآرایی برای مقررات رسمی به کلی از میان نرفت. مثلا، مطابق تشریفات زندان از زنان پرسیده میشد که آیا با مقررات تفتیش بدنی موافق هستند و در بعضی موارد ملحفهای روی بدن نیمهبرهنه زنان پرت میکردند. اما این رعایت انضباط دروغین طی اجرای تفتیش بدنی رنگ میباخت تا بار دیگر با متهم کردن زنان به نافرمانی رنگ و رویی تازه بیابد. همه آنها به ماندن در سلولها و محروم شدن از استراحت و هواخوری و تنبیههای انضباطی محکوم میشدند که برای نافرمانی از دستورهای زندان در نظر گرفته شده بود.
این احکام تنبیهی به جای آنکه نوعی مجازات برای نافرمانی باشد، بیشتر نقش مشروعیتبخشی به تجاوز و حمله نگهبانان را پیدا میکرد. به عبارت دیگر محکومیتهای اعمالشده برای زندانیان زن واکنشی به نافرمانی شخص نافرمان نبود، بلکه جعل نافرمانی برای زمینهچینی آن محکومیتها ضرورت داشت. آنها بیشتر زمینه «اقدام به طغیان» را به وجود میآورند تا آنکه پیامد آن باشند. همانطور که مرتکبان خشونت جنسی اغلب خشونت خود را واکنش منطقی به فلان اقدام پیشین قربانی قلمداد میکنند.
این محکومیتها، برخلاف داشتن ظاهر اجرای عادی و رسمی مقررات، میکوشیدند تا «دلیلی محکمتر» بتراشند. تفتیشهای بدنی طولانی به عنوان نمایش شعائرگونه قدرتی نظامی هماهنگ شده بود که قرار بود در عرصه جنسیت به کار برده شود و هدف آن ایجاد بیشترین تاثیر برای ارعاب بود. از نظر فوکو، جنسیت دارایی نیست بلکه «برای روابط قدرت به ویژه نقطه پرتراکم انتقال» است. به گفته او «جنسیت نه تنها رامناشدنیترین عنصر در روابط قدرت، بلکه دارای بیشترین قابلیت ابزاری در روابط قدرت است: برای بسیاری از تغییر حرکتها مفید است و در روابط قدرت میتواند به عنوان نقطه اتکا و رکنی اساسی برای متنوعترین راهبردها به خدمت گرفته شود.»
جنسیت در این خصوص نقطه اتکایی بود برای راهبرد قبولاندن سلطه و نفوذ به بدن زندانیان. بدین وسیله نقش نفوذ در هویت سیاسی آنها را نیز به عهده داشت تا از این راه توانایی تسلط بر فضای محبس را به سرپرست زندان بدهد. پس چنین مینماید که تسلط بر بدن زندانیان نه نمایش زور، بلکه کوششی برای شکلدهی دوباره به ذهنیت شخصی زندانیان بود؛ یعنی تبدیل آنان از زندانیان سیاسی به زندانیان دنبالهرو و نیز به همان اندازه مهم، از زنان شورشی به زنان فرمانبردار.
زندانیان این را بهوضوح فهمیده بودند که ادعا میکردند جنسیت به عنوان اسلحهای سیاسی علیه آنها به کار گرفته شده بود. مثلا، ترزاگفته است: «همانطور که تجاوز جنسی را فقط به عنوان اقدامی خشونتآمیز برای سلطه یافتن بر زنان میتوان تعریف کرد، تفتیش بدنی را هم میتوان به همین شیوه تعریف کرد.» اما زندانیان این دقت را هم داشتند که وقایع سال ۱۹۹۲ را نمیشد تنها از دیدگاهی فمینیستی کوششی برای مطیع ساختن زنان دانست.
کرول در واکنش به این موضوع که توجه سازمانهای فمینیستی و آزادیهای مدنی به این رویداد جلب شد، اصرار داشت که هدف آن حمله، تضعیف هویت آنان به عنوان زندانیان سیاسی جمهوریخواه بود. هویت آنان به عنوان زنان و اعضای ارتش جمهوریخواه ایرلند برای زندانیان انکارناپذیر مینمود. در واقع در هنگام حمله و شبیخون به زندان ماگابری تعداد زندانیان زن ۲۱ نفر و تعداد مردان ۳۰۰ نفر بود. زنان هویت سیاسی خود به عنوان اعضای ارتش جمهوریخواه ایرلند و ساختار سازمانی را حفظ کرده بودند، در حالی که مردان از هویت سیاسی خود دست کشیده بودند و به مقررات زندان تن داده بودند.
از نظر سرپرست زندان، تنها مانع برای تسلط سیاسی کامل بر تشکیلات زندان فقط زنان بودند. استیلا بر خودمختاری سیاسی آنان به صورت بازنویسی هویت در محدودههای هنجاری، نظام سلسله مراتبی جنسیتی سازمان یافته بود که میکوشید بدن مبارز را به بدن جنسیشده زن مطیع تبدیل کند. این دگرگونی از طریق تجاوزی به بدن سیاسی زندانی از سوی شهروندان مردی عملی بود که سرپرست و ماموران زندان نماینده آنان بودند. از آنجا که بدن زندانیان زن نشان از نشانههای انقیاد قومی و تاریخ استعماری داشت و از آنجا که مقامهای بریتانیایی نمایندگی شهروندان را به عهده داشتند، این استیلا بر زنان معناهای گسترده تسلط بر اجتماع کاتولیک-ناسیونالیست را دارد. و این در تاریخی از نمایندگیهای سیاسی حک شده است که در آن روابط استعماری انگلیس-ایرلند اغلب در قالب اصطلاح خشونت جنسی ریخته شده است.
به نظر من تفتیشهای بدنی سال ۱۹۹۲ صحنهآرایی تجاوز جنسی و نظامی گستردهای بود که در آن ماموران زن به صورت دنباله بدن مرد عمل میکردند. بیشتر توضیح میدهم. پیش از هرچیز، نگهبانان مرد در کنار زنان تفتیش بدنی را رهبری میکردند. در حالی که حضور تهدیدآمیز مردان نظامی با حمل سگهایی که پارس میکردند و دادن فحشهای جنسی تشدید یافت، نشانههای جنسیتی نگهبانان زن ناپدید شد. آن نشانهها، از یک سو، با پوشیدن یونیفرمهای نظامی از جمله نقاب و کلاهخودهایی محو شد که تشخیص جنسیت ماموران را، مگر از فاصله خیلی نزدیک، مشکل میساخت. از سوی دیگر، ماموران زن با شرکت آشکار در خندیدن و جوکهای جنسی نگهبانان مرد، خود جنسیتشان را محو کردند. و سرانجام، اما نه کم اهمیتتر از بقیه، ماموران زن با برهنه کردن اجباری زندانیان، با خشونتی که زندانیان زن آن را خشونتی مردانه میدانستند، تمایز جنسیتی میان ماموران زن و مرد را بهکلی از میان بردند.
به هم آمیختن تمایزهای جنسیتی میان ماموران بهویژه برای یکی از زندانیان بسیار غمانگیز بود. مورین از این «به اصطلاح زنانی منزجر بود که همان کاری را میکردند که زندانی دیگر آن را آشکارا «تجاوز جنسی» مینامید. از این دیدگاه ماموران زن، با داشتن رفتاری چون مردان، به نظر زندانیان زن هیچ تفاوتی با آنها نداشتند. در اینجا چنانکه جودیت باتلر میگوید، جنسیت دیگر نه مربوط به امری زیستشناختی بلکه وابسته به شیوه اجرای آن بود. به گفته باتلر «جنسیت را سبکی جسمانی در نظر بگیرید، به عنوان «حرکتی» که هم عمدی است و هم اجرایی (نمایشی)، در حالی که «اجرایی بودن» بیانگر ساختی دراماتیک و محتمل از معناست.» ما میبینیم که این «عمل جنسیتی» چگونه بر واکنش زندانیان تاثیر میگذارد. در واقع هنگامی که از زندانیان پرسیدم آیا برهنه شدن اجباری آنان توسط زنان چیزی از احساس تجاوز به آنها میکاهد، همه پاسخ دادند: نه. پاسخ آنها نشان میدهد که ماموران زن مثل مردان به اجرای تصوری خیالی از تجاوز جمعی میپردازند که بدون مشارکت آنان به بهای بر کنار شدن سرپرست زندان تمام میشد.
چنانکه در ابتدای این مقاله گفتم، توهم شکل خاص خود از واقعیت را پدید میآورد. از این رو، منظور از نوشتن درباره توهم تجاوز جمعی، این نیست که آن را غیرواقعی بدانم. در حقیقت، این تجاوز جنسیشده به بدن واقعی بود و تاثیرات روانی و عاطفی آن نیز واقعی بودهاند. منظور من این نیز نیست که بگویم زنانی که با زنان دیگر بد رفتار میکنند، زنان «واقعی» نیستند. آنچه میخواهم بگویم این است که رویداد سال ۱۹۹۲ بر خلاف تفتیشهای بدنی پیشین «عمل» خشنی بود که به معنای مورد نظر باتلر، هم عمدی بود و هم اجرایی؛ «عملی» که توهمات تجاوز جمعی ناهمجنسخواهانه به آن جان داد. نگهبانان در اجرای این «عمل» -از لحاظ روانی و سیاسی اما نه قانونی- عملا مرتکب تجاوزی میشوند که ناهمجنسخواهانه بود و برچسب قومی داشت. این گفته کرول که مردان هنگامی که تفتیش بدنی اجرا میشد، ماموران زن را راهنمایی میکردند و نیز شرحهایی که دیگر زندانیان دادهاند، این تفسیر را تایید میکند. دقیقا همین نوسان میان واقعیت تعریفهای حقوقی از تجاوز جنسی و تجربه واقعی خشونت جنسی است که کاربرد شکلهایی از تجاوز جنسی را تحت پوشش قاعده رسمی مجاز میسازد.
خشونت جمعی نسبت به زندانیان در سال ۱۹۹۲ با صفبندیهای دوباره جنسیتی امکانپذیر شد که ارتباطی با تفاوت جنسی نداشت. از نظر لاکان تعیینکننده تفاوت جنسی نه زیستشناسی، بلکه موقعیت دال است که در آفرینش تفاوت جنسی در نظامی نمادین اهمیت دارد. پس در این تئاتر سلطه تفاوت جنسی چگونه پدید میآید؟ محو کردن تفاوت جنسی میان ماموران مرد و زن مجاز دانسته شد و شرطی بود برای ایجاد طراحی حرکات تفاوت جنسی در سلسله مراتبی جنسیتی که بنابر آن زنان زندانی بهاجبار در موقعیت زن مطیع بودند، در حالی که ماموران (چه زن و چه مرد) در موقعیت مهارکننده مردان باز تثبیت شده بودند و البته نه فقط از این نظر که آنان مرد بودند، بلکه از این نظر که آنان مردان مسلط از نظر قومی بودند.
درباره تسلیم جنسیتی ماموران زن همین اندازه سخن کافی است. ولی درباره شهروندان چه؟ از آنجا که سرپرست زندان و ماموران نمایندگی شهروندان را به عهده دارند، این پیکر به ظاهر بیطرف هنگامی چهره کاملا جنسیشدهاش آشکار میشود که عملیات جنسی آن، حمله به بدنهای زنان بهکلی از سوی قدرت سیاسی دولت پردهپوشی میشود.
در قضیه تفتیشهای بدنی، روابط جنسی و سیاسی قدرت، نه تنها وابسته به هم میشوند، بلکه به طور جداییناپذیر از طریق عملکردهای توهم و تکنولوژی نظارت و تسلط بههم میآمیزند. اوج این بههمآمیزی همزمان شدن خشونت نسبت به بدن زندانی است و شکستن تنها فضای خصوصی او: سلول. تفتیش بدنی زنان زندانی در سلولهای خودشان، و نه در فضای معمول رختکن، نمایانگر خشونتی مضاعف است که زنان را از داشتن فضای روانی امن محروم میکند. بعد از شبیخون تجاوز دیگر جایی باقی نمیماند. سلول به فضای بیگانهشدهای تبدیل میشود که مدام یادآور آسیبپذیری آنان است.
زیادهروی خشن تفتیشهای بدنی سال ۱۹۹۲، آن ابزاربودگی عقلانی را به پرسش میگیرد که توجیهکننده آن است. اگر تفتیشهای بدنی انجامشده در ایرلند شمالی دارای هدف سودمندانه نباشد، پس رابطه قدرتی که آنها را رابطهای بیطرفانه، میان «زندانیان» و «ماموران» تعریف میکند نیز سودمندانه نیست. به عکس، چنین رابطه قدرتی در فضای تخیل فرهنگی و شخصیی روی میدهد که نشان از تفاوت قومی دارد و بر اساس توهمات جنسیشده و جنسیتیافتهای که حاکم بر آن است، به کار گرفته میشود. با توجه به سکوت نگهبانان پیدا نیست که آنها تا چه اندازه تحت تاثیر سناریوی توهمی بودهاند که به تفتیشهای بدنی سال ۱۹۹۲ جان بخشیدند. فقط میتوان حدس زد که تا حدی تحت تاثیر بودهاند، زیرا پس از آن رویداد به ماموران زن مشاوره حقوقی دادند. اما به درخواست زندانیان برای داشتن مشاور حقوقی مستقل اعتنایی نشد. فقط خدمات مشاوره حقوقی زندان در اختیار زندانیان قرار گرفت و آنها به این علت که چنین مشاورهای بخشی از ساختار زندان است که به آنها حمله و تجاوز کرده بود، نپذیرفتند. کرول میگفت که بعضی ماموران در لحظات حساسی مثل دیدار زندانیان با خانوادهها همچنان به آزار جنسی آنان ادامه دادند.
سخن آخر: روان-زخم و شکلگیری ذهنیت شخصی
زندانیان زن ماگابری به دلیل آزار جنسی علیه سرپرست زندان شکایت کردند. اقدامی جمعی که مثل تفتیش بدنی سازمان داده شده به دستور سرپرست زندان بیسابقه بود. زندانیان سابق درباره اثرات دهشتانگیز تفتیش بدنی اجباری سخن گفتند، اما در عین حال قاطعانه به این نتیجه رسیده بودند که در نتیجه این کار بسیار «سیاسیتر» شده بودند. منظور زنانی مثل کرول و آنمری از این سخن این بود که این خشونت آنان را وا داشته بود درباره پیوندهای میان شکلهای مختلف سلطه عمیقتر بیاندیشند. بسیاری از این زنان به عنوان واکنشی جسارتآمیز در برابر سرکوب نظامی جماعتهای ناسیونالیست، به ارتش جمهوریخواه ایرلند پیوستند. از نظر آنان، این آگاهی سیاسی نوین به معنای درک این واقعیت بود که سلطه چگونه بهطور ساختاری سازماندهی میشود تا آنان را، هم به عنوان زن و هم ناسیونالیستهای کاتولیک سرکوب کند. برای این زندانیان زن بودن بعد سیاسی پیدا کرد که پیشتر فاقد آن بود. مسالهای که با این سیاسی شدن مطرح شد همان پرسش دنیز رایلی بود که زن بودن به چه معناست.
برای این زندانیان، زنانگی با عضویت سیاسی، مشارکت فعالشان در مبارزهای سیاسی علیه حکومت بریتانیا، پیوند یافت. این ذهنیت شخصی سیاسیشده، که زندانیان پس از تفتیشهایهای بدنی به آن آگاهی یافتند، بزرگترین مانع بر سر راه مهار کامل زندان به دست سرپرست مرد آن بود. همچنین چالشی بود در برابر معیارهای مسلط اجتماعی درباره زنانگی که از مدتها پیش زنان «تروریست» را در بهترین حالت استثنا و در بدترین حالت منحرفان جنسیتی به شمار میآوردند؛ و در هردو حالت آنان را زنان واقعی نمیدانستند.
تفتیش بدنی را میتوان استفاده از خشونت جسمانی برای مطیع کردن زندانیان تعریف کرد که هدف آن نه فقط واداشتن زندانی به پذیرش هنجارهای زندان، بلکه وا داشتن او به پذیرش سلسله مراتب قومی ایرلند شمالی بود که در آن کاتولیکها میباید در جایگاه (اطاعت) قرار گیرند. اما در ایرلند شمالی تفتیشهای بدنی نه فقط نوع دیگری از خشونت نیست، بلکه خشونتی بهطور مشخص متمرکز بر زنان بود. این فقط خشونت نیست، بلکه خشونتی است که آن مسائلی را در شکلگیری ذهنیت شخصی و گفتمان سیاسی وارد میکرد که داسو ناندی هوشمندانه به آن اشاره کردهاند. از آنجا که زندانیان مقاوم زن بودند، هدف خشونت تفتیشهای بدنی بهطور همزمان این بود که زنان را هم از طریق تغییر دادن آنها از شخصی سیاسی و زن و خودمختار به صورت شخصی وابسته و مرد تحت انقیاد درآورد و هم آنها را از کنشگری سیاسی عاری کند.
به عقیده فوکو هدف سازوکارهای مدرن تنبیه دگرگونی ذهنیتهای شخصی برای بازآرایی هویت است. اما این دگرگونی فرایندی فریبکار است. دگرگونی «نفسها» که خود تابع ممکن بودن تاریخهای جمعی و شخصی است و تابع صمیمیتهای موهوم و توهمات، غیرقابل پیشبینی و اغلب دارای پیامدهای منفی است. کوشش برای به زانو در آوردن هویت از نظر سیاسی رادیکال و جمهوریخواهانه زنان زندانی از طریق جنسی کردن بدنهایشان به صورت زنانگی «قابل تصاحب»، سوژهها یا اشخاص رام پدید نیاورد، بلکه تعریفهایی تازه از زنانگی بار آورد که در پیوند با هویت سیاسی رادیکالشده قرار گرفت، ولی بر بدنهای آنها نشانههای رسمیسازی، داغهای آسیبپذیریهای جدید حک شد.
در این فرایند، آنچه بهظاهر به چالش گرفته شد، هم ساختهای هژمونیک یا استیلاطلبانه هویت جنسیتی و هم بنیادهای ایدئولوژیک قدرت دولت بود. جنسیت به عنوان چیزی غیرثابت و اجرایی نمایشگونه سر بر آورد که میتوانست خود را با ساختارهای مختلف قدرت سازگار کند. قدرت دولت آن ردای بیطرفی و عقلانی را که به او مشروعیت میداد، در نتیجه آشکار شدن شهروندانی سرتاپا جنسیشده و نشاندار از علائم بیماری از دست داد.
- ۱.Falls Road
- ۲.Rose, Jacqueline, 1996 States of Fantasy. Oxford: Oxford University Press. Santner, Eric L
- ۳.Freud, Sigmund, 1939 Mosses and Monotheism [1934–۱۹۳۸]. Standard Edition, vol. xxiii
- ۴.Žižek, Slavoj, 1989 The Sublime Object of Ideology. London: Verso. 1997 The Plague of Fantasies. London: Verso
- ۵.Torok, Maria, 1994 Fantasy: An Attempt to Define Its Structure and Operation. The Shell and the
[۱۹۵۹]Kernel by Nicolas Abraham and Maria Torok. Chicago: The University of Chicago Press - ۶.Foucault, Michel, 1979 Discipline and Punish: The Birth of the Prison. NY: Vintage Books. 1980 The History of Sexuality, Vol 1. NY: Vintage Books
- ۷.Garland, David, 1990 Punishment and Modern Society: A Study in Social Theory. Chicago: The University of Chicago Press
- ۸.Cornell, Drucila, 1993 Transformations: Recollective Imagination and Sexual Difference. New York: Routledge
- ۹.Aretxaga, Begoña, 2000 Engendering Violence: Strip Searches of Women in Northern Ireland. In History in Person: Enduring Struggles and Practices of Identity. Dorothy Holland and Jean Lave, eds. Santa Fe: School of American Research Press
- ۱۰.Grosz, Elizabeth, 1994 Volatile Bodies: Towards a Corporeal Feminism. Bloomington: Indiana University Press
- ۱۱.Aretxaga, Begoña, 1995 Dirty Protest: Symbolic Overdetermination and Gender in Northern Ireland Ethnic Violence. Ethos 23(2): 123–۱۴۸
- ۱۲.Feldman, Allen, 1991 Formations of Violence: The Narrative of the Body and political Terror in Northern Ireland. Chicago: Chicago University Press
- ۱۳.Armagh
- ۱۴.screws
- ۱۵.Stryker, Rachel, 1998 Wee Girls or International Women: Strip Search and the Politics of Political Prisoners. Paper presented at the American Anthropological Association meetings. Washington
Aretxaga, Begona. “The Sexual Games of the Body Politic: Fantasy and State Violence in Northern Ireland.” Culture, Medicine, and Psychiatry 25: 1-27, 2001. Permission to republish granted by Kluwer Academic Publishers – Springer.
Begoña Aretxaga has been a member of the Anthropology department at the University of Texas at Austin since 1998. After completing a bachelor’s degree in 1983 (in Philosophy and Psychology) and a master’s degree in 1985 (in Cultural Anthropology) at the University of Basque Country, Spain, she came to the United States for further graduate training, receiving a second master’s degree in Anthropology in 1988 and a doctorate in 1992.
Aretxaga’s article analyzes the practice of strip searching female political prisoners in Northern Ireland as a means of breaking their political identity. Using the 1992 case study of a mass strip search, she argues that these searches constitute a gendered form of political domination through sexual violence.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.