با گذشت بیش از دو هفته از ضرب‌ وشتم گروهی از زندانیان سیاسی در بند ۳۵۰ زندان اوین و انتقال آن‌ها به سلول‌های انفرادی، نه تنها این موضوع مورد رسیدگی قرار نگرفته است، بلکه مقامات حکومتی گزارش های منتشرشده را دروغین خوانده و منکر ضرب و شتم زندانیان بند ۳۵۰ شده اند.

یکی از زندانیان بند ۳۵۰ در گفتگو با “راه دیگر” به تشریح برخوردهای ماموران با زندانیان در روز پنج شنبه پرداخته و جزئیات بیشتری در خصوص حوادث آن روز می دهد:

“روزی در هواخوری بند ۳۵۰ با یکی از دوستان قدم می زدیم و گفتگو می کردیم. گفتگویمان در باب ایام سلولهای انفردی و شکنجه های جسمی و روحی بود. وی گفت امام موسی کاظم به روایت هفت سال و بنا به روایتی دیگر سیزده سال در انفرادی بود. از خودم شرمنده شدم و گفتم چنین عظمتی مستحق امام بودن است. هفت یا سیزده سال در انفرادی بودن مانند عبور کردن از دوزخ است و آن فرد مستحق بهشت است؛ مستحق این است که رهبر باشد چراکه پیداست سودای رهبری و حکومت در سر نمی پروراند. او مستحق آن است که بزرگترین شاعر عالم هویت او را به نثر بیاراید و بشناساند و مستحق آن است که هر چه گفته با قلم زر بر ورق نوشته شود و اسمش در همه لغت نامه ها و دایره المعارف ها و منابع و مراجع گنجانده شود و بعنوان چکیده خرد لایزال انسانی تا ابد حفظ گردد. کسی که یکنواختی آن سالهای سیاه را لمس کرده و به انتظار نشسته است می تواند معنای وحی و حقیقت را به آسانی درک کند. ما نیز فرزندان و پیروان او هستیم و به ملت می گوییم بایستید که ما ایستاده ایم،

گر شود شیری به زنجیری اسیر
فخر زنجیر است آن، نی عار شیر

به غیر از آزادیخواهانی که به دست دشمنان آزادی و حقیقت سرکوب شده اند این نگاشته را به چه کسی می توان تقدیم کرد، تقدیم به همه آنان. وقتی پای سخنان عموی پیر تاریخمان می نشینیم به ما می گوید ذات و سرشت دیکتاتور را با کتمان حقیقت و پایمال نمودن حق عجین کرده اند، چون بودن خود را مرهون جنایت و سرکوب می داند. هیتلر تا آخرین روز حیات خونبار خود وجود کورهای آدم سوزی و نسل کشی ها را کتمان می کرد، آمریکا جنایت کمپانی یونایتد فروت و قتل عام دو هزار کارگر مزارع گوآتمالا را کتمان می کرد، استالین بعد از آنکه وصیت نامه لنین را زیر پا گذاشت و به اصول انقلاب سوسیالیستی پشت کرد وجود اردوگاه های کار اجباری را کتمان می کرد، صدام حسین مجموع جنایت خونبار زندان مخوف ابوغریب را تا آخرین روز تکذیب می کرد. اما همه اینها در عرض کمتر از یکسال بعد از مرگشان و یا سرنگونی قدرت افشا شد و دنیایی از ننگ را برای صاحبانشان به میراث گذاشت. امروز در زندان اوین بند ۳۵۰ نیز همین را می بینیم.

روز پنج شنبه ۲۸ فروردین ۹۳ موجی از لباس شخصی ها با ماسک و عینک دودی به مثابه هیولاهای گشتاپو وارد بند شدند و همه ما را به هواخوری بردند و در را به روی ما قفل کردند. دوستان اتاق یک و سه قبول نکردند که از اتاق خارج شوند و ترجیح دادند بازرسی در حضور آنها صورت گیرد. ما در هواخوری دایره وار می گشتیم و سرود “ای ایران ای مرز پر گهر” و “مرغ سحر اثر جاودان ملک الشعرا و سرود لاله های کوهستان” را می خواندیم. بعضی از این افراد گشتاپو از طریق پنجره های طبقه دوم و چهارتن دیگر از پشت بام از چهار زاویه مختلف از ما عکس و فیلم می گرفتند. بازرسانی که ماسک و عینک دودی داشتند با کینه به ما نگاه می کردند و آنهایی که عینک نداشتند با خشم تمام به ما خیره شده بودند. نمی دانم چرا سفیدی چشمانشان قرمز و خونبار بود شاید از شب زنده داری شب گذشته و شاید از خشمی خروشان که تشنه کشتن اندیشه بیدار بودند.

تعداد سربازهای باتوم بدست که روی اتیکت اسامی اشان را پوشانده بودند به صد نفری می رسیدند و سرشار از هیجانی عمیق بودند؛ گویی قرار است وارد بازی مهیجی شوند که تا چند دقیقه دیگر شروع می شود. وقتی به ما می نگریستند ضربات شیطنت آمیزی با آرنج های خود به پهلوی یکدیگر می زدند و زیر لب چیزهایی می گفتند و همزمان باتوم های خود را به کف دست می کوبیدند، معلوم بود سرشار از شوق عملی شدن وعده و وعیدهای بودند که پس از عملیات بدانها داده خواهد شد. شاید مرخصی تشویقی و یا وعده ای غذای چرب. اما در میان این سربازان نگاههای غم باری هم دیده می شد.

بنا بر دستور دو سوی راه پله تونل ساختند تونلی با دیوارهای آبی و باتوم های افراشته سبز به طرفه العینی تشکیل شد. به یاد خاطرات یکی از اسرا افتادم که از تونل ها می گفت تفاوت بین این تونل و آن تونل سال ۸۸ در این بود که آن یکی دیوارهایش سبز بود و باتوم هایش سیاه و این تونل دیوارش آبی و باتوم هایش سبز، اما علی رغم این تفاوت ظاهری در یک چیز مشترک بودند و آن سیاه بختی و شوم اقبالی دیکتاتوری که معمار این تونل هاست.

وقتی سی نفر از بچه ها به انفرادی منتقل شدند تعریف می کردند از در افسر نگهبانی تا محوطه بیرون بند دیوارهای تونل را لباس شخصی ها تشکیل داده بودند این هم مرا به یاد حسنی مبارک و لباس شخصی های موتور سوارش در میدان التحریر انداخت. در هواخوری همچنان دایره وار سرود سر می دادیم که ناگاه صدای فریاد دوستانمان در اتاق یک و سپس اتاق سه به گوشمان رسید که گمنامان مظلوم زیر ضربات مشت و باتوم قرار گرفته بودند. فریاد اعتراض توفنده و بنیان کن مانند موج خروشانی که به صخره های ساحل می خورد و از سختی صخره نمی هراسید به آسمان رفت. ما بی مهابا اعتراض می کردیم که آنها حق ضرب و شتم و تحقیر زندانی را ندارند که به یکباره یکی از لباس شخصی ها با خشم و حرص شیشه در هواخوری را طوری شکست که شیشه های شکسته مانند ترکش در هوا پرتاب شد و به سر و روی بچه ها ریخت. بچه ها در هواخوری را با هر زحمتی بود باز کردند و به قصد دفاع از دوستان خود که زیر لگد و باتوم فریاد می زدند وارد بند شدند. کتفی که بر اثر ضربه باتوم شکست، فریاد دیگری به گوش رسید که ناشی از شکسته شدنش دنده اش بر اثر لگد سربازی بود، شریان دست یکی از بچه ها از ناحیه شریان مچ دست راست با شیشه پاره شد و غرق در خون بود. دستش را با تمام قدرت بالا گرفت و خطاب به لباس شخصی ها گفت از جنایت خود عکس و فیلم بگیرید. یکی از لباس شخصی ها حلقه دست بند را مثل پنجه بوکس در میان چهار انگشتش قفل کرد و بر سر یکی از دوستان زد و بلافاصله با همان دستبند به مهره های گردنش تا از حال رفت و در آغوش من افتاد. لباس شخصی ها که اندامی درشت هیکلی داشتند مانند ببر بی مهاری به بچه ها باتوم می زدند و نمی دانم چرا مستانه قهقهه سر داده بودند. با رکیک ترین الفاظ و توهین ها ما و نوامیسمان را خطاب می کردند و دشنام می دادند. خود را سرباز گمنام امام زمان (عج) توصیف می کردند و چه توصیف تلخی. الفاظشان مانند ابر سیاه عذاب آوری، سیمای درخشان خورشید را پرده می گرفت، ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ آفتاب حسن ما شد زیر میغ!

آنکه شریان دستش پاره شده بود از حال رفت و دوست دیگرمان که دچار نارسایی قلبی است غش کرد. دوستان اتاق یک و سه را می دیدیم که زیر ضربات باتوم و لگد همراه با خشم لباس شخصی ها به داخل تونل کشانده می شدند و ضربات بی رحم باتوم بود که توسط دست های کوردل بر سر و رویشان وارد می آمد. همه جا خون بود و خون، همه فریاد می زدند از جنایات خود عکس و فیلم بگیرید و آن را ثبت کنید اما شگفتا که حتی یک دوربین دیده نمی شد گویی دوربین های زیادی که از فراز بام از چهار زاویه و پنجره ها همه بکار مشغول بودند بیکباره محو و نابود شدند.

قبادی که مسئول حفاظت زندان اوین است فقط نگاه می کرد و از نگاهش هیچ تعجب واعتراضی نمی تراوید. نگاهش سرشار بود از تایید و رضایت. فریاد بچه ها از تونل به گوش می رسید و از جانمان می کاهید و سوهانی بر روحمان بود. چهره همه بچه ها برافروخته بود مانند فولادی سرخ که در کوره استقامت را به سرشت خود عجین می کند و گداخته می گردد. همه جا خون بود و سرخ. این خون عشق سرخ ما بود، سرودمان و اندیشه سبزمان اگر اندوهی دارد میرا و فانیست و پیروزی هایش جاودانه است و هرگز نمی میرد. بچه ها به انفرادی منتقل شدند دولتی که در همان موقع از بهداری بازمی گشت می گفت که بچه ها را تا در اصلی و پای مینی بوس می زدند. مینی بوسی که آنها را به انفرادی منتقل کرد غرق خون بود از سر و صورت بچه ها خون می ریخت.

دو تن از بچه ها زخم مچ دست دوستمان را با زیر پیراهنی پانسمان کردند و حوله حمامی را مانند بالشت زیر سرش گذاشتند. آن یکی از دوستمان که بر اثر نارسایی قلبی از حال رفته بود کنار دیگر بچه ها با چشمانی بی رمق در هواخوری بر روی زمین دراز کشیده بود.

یکی از لباس شخصی ها آن سوی در ایستاده بود و نگاهش پرسش برانگیز بود و تا حدودی از خشم و کین خالی بنظر می رسید. در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد گویا نگاه اعتراض خاموش من را خوانده بود بدون اینکه چیزی به او بگویم با لحنی مظلومانه گفت: ما ماموریم و معذور و آهی از سینه کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.

لحظه ای به او نگریستم من که چیزی از او نپرسیدم من که اعتراضی نکردم شاید وجدان خفته اش چشم گشوده بود.

از او پرسیدم آیا می دانی این ما ماموریم و معذور از کیست؟

نمی دانست فقط گفت عبارت معروفی است که همیشه شنیده است و معمولا هم می گوید. به او گفتم این جمله از معاویه بن ابوسفیان بن حلب بن امیه است، آدرس از این سر راست تر. یکه ای خورد و گویا زمین زیر پایش لرزیده بود ادامه دادم و گفتم می دانی مولا علی علیه السلام در این خصوص در عهدنامه ای که خطاب به مالک اشتر آن سرباز پرنام و آوازه نه گمنام چه می گوید؟

گوشش را تیز کرد و گفت چه می گوید؟

گفتم امام علی می فرمایید “مگو مرا فرموده اند و من می فرمایم و اطاعت امر را می پایم [ انتظار دارم]. چه این کار دل را سیاه کند و دین را پژمرده و تباه و موجب زوال نعمت است و نزدیکی بلا و آفت.”

امید داشتم در میان سیل دشنام ها و ناسزا که از زبان گمنامان نثارمان می شد حرفهایم را بشنوند، ناگاه و بی اختیار گفت با بچه های حسین (حسین طائب) تا شب نمی توان از این مقوله ها سخن گفت، بیکباره رنگ به رنگ شد و گویی پرده از رازی برداشته بود که نباید بر می داشت با زبانی آمیخته با لکنت گفت من زن و بچه دارم و دنبال دردسر نیستم.

به او گفتم تنها تو نیستی که زن و بچه داری، همه ما زن و بچه د اریم اما بخاطر داشته باش ما فقط به این خاطر که فرزندان شما و همه در باتلاق تقلب و تزویر و دیکتاتوری دست و پا نزنند اینجا محبوس هستیم. آنگاه گفت سال ۸۸ بینی برادرم را شکستند و من گفتم آقا سلطان و خیلی ها دیگر را کشتند و در کهریزک چه فجایعی که بار نیاورند و باز به یاد داشته باش که مولا علی علیه السلام در همان عهد نامه مالک اشتر می گوید “بر بخشش‌ پشیمان‌ مشو و بر کیفر شادی‌ مکن‌ و به‌ خشمی‌ که‌ توانی‌ خود را از آن‌ برهانی‌ مشتاب.”

بچه هایی که به انفرادی ۲۴۰ منتقل می شدند از پشت بر دستانش دسنبند زده بودند و بر چشمانشان چشم بند. یکی از لباس شخصی ها داد می زد که “خوشبختانه از دادستان مجوز گرفته ایم بر سر و صورتشان بزنید” یکی از بچه ها از شدت جراحت وارده به بیمارستان منتقل شده و دوستم که شریان دستش پاره شده بود به بهداری منتقل شد و تا سه روز جراحتش را نه پانسمان کردند و نه بخیه زدند بعد از سه روز دکتر رضا زاده که بیگانگی اش با سوگندنامه بقراط و اصول پزشکی و دانش طب رقابتی سرسخت دارد بر بالین دوستم حاضر شد و با لحنی آمیخته به طعن و تمسخر گفت آمده ام ببنیم زنده ای یا نه؟ دوستم با لبخندی سرشار از غرور گفت که “زنده ام تا روایت کنم.” دریافتم که گارسیل مارکز همواره زنده است و در میان تمام آزادی خواهان حضوری نورانی دارد. دوستم که با دستبند و پایبند به تخت بسته شده بود همچنان محکم و مغرور بود که حاج ناصر پس از جانشین زندان اوین به اتاق وارد شد و با لحنی پیروزمندانه و آکنده از کبری کور به دوستم گفت چطوری؟ دوستم پاسخ داد گر شود شیری به زنجیری اسیر فخر زنجیر است آن، نی عار شیر.

پیروزی این گمنامان مامور و معذور و اربابانشان چه بود؟ کشف چند فقره موبایل، انتقال بیش از سی تن به انفرادی، محکوم کردن ده ها تن که بی سلاح بودند و مظلوم، کتک زدن بستگان. چندی پیش رئیس قوه قضاییه در سخنرانی اش می گفت آمریکائیها و غربی ها که از سلاله گاوچرانان و دزدان دریایی هستند حق دم زدن از حقوق بشر را ندارند؛ پس شما از کدامین اسلافید که حقوق بشر را اینگونه رعایت می کنید. صدای رسا و طنین با شکوه صوت حق خاموشی نمی شناسد.

باید بسیار تاسف خورد که حقایق وقایع درون کشور را از رسانه های مرزهای بیرون کشور شنید؛ آنهم درست چند ساعت پس از وقوع این حادثه خونباری که به پیشگاه مدعیان حقوق بشر اسلامی رقم زده شد. کوه باید شد و ماند، رود باید شد و رفت، دشت باید شد و خواند، نار باید شد و سوخت و صبوری مرا کوه تعظیم می کرد.

سوال از مسئولین محترم عدالت محور این است که ما ایرانیان فرزندان دو تمدن هستیم، تمدن فارس و تمدن اسلام. در کدامیک از آموزه های تمدن فارس و جندی شاپور پرفروغش و در کدام آموزه تمدن اسلام و شریعت ناب و محمد (ص) دروغ گفتن و جرح مظلومان دست بسته جایز شمرده شده است و با مهر صحت پایان خورده است. آیا محمد با اسد چنین رفتار می کرد یا علی آن حقیقت جاودان حتی با خوارج که سرکش ترین و خشکه مذهب ترین افراد بودند چنین رفتار کرد؟ او که در مورد خوارج گفت بعد از من با خوارج نجنگید (آنان را نکشید)؛ زیرا کسی که طالب حق باشد و به آن نرسد، با کسی که جویای باطل باشد و به آن دست یابد، یکسان نیست!

آقایان! مسئولین! آیا این ما هستیم که از خوارج بدتریم و یا این شما هستید که از مولا علی علیه السلام ولایت بیشتری دارید که چنین رفتار می کنید و چنان تکذیب که تنها خود دروغهای خود را باور دارید. اما ما و خانواده هایمان و مردم و همه آزادیخواهان و نهضت سبز ماندگارمان شما را باور ندارند و نخواهند داشت.” ‌

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com