ترجمه محبوبه حسین زاده – ارزشهای فرهنگی در خاورمیانه بر ساختار اجتماعی نقش های جنسیتی تاثیر می گذارد؛ نقش هایی که بنیان و اساس «از خودبیگانگی جنسیتی» در این منطقه است. از خود بیگانگی جنسیتی عمیقا بر رشد «خود درونی»، درک شخص از دیگران، و رابطه بین «خود» و «دیگری» تاثیر می گذارد. چنین رشد نامطلوبی، دارای پیامدها و عواقب زیان باری برای جامعه- به عنوان یک کل- است. از خود بیگانگی جنسیتی، فرایندی است که « خود» را پست و بی ارزش و « دیگری» را تحریف می کند و به شیوه ای تحمیلی و زیان آور بر رابطه بین« خود» و «دیگری» تاثیر می گذارد. از خود بیگانگی زنان در خاورمیانه، حاصل عوامل مختلفی است: برتری مردان از لحاظ فرهنگی، برخوردهای نابرابر بین دختران و پسران، انزوا و جداسازی زنان و کنترل اجتماعی آنان.

 

برتری مردان از لحاظ فرهنگی در خاورمیانه، زنان را مجبور به تحمل شرایط ناخوشایند و نامساعدی می کند که از همان روز اول تولدشان آغاز می شود. برتری مردان، منجر به محرومیت زنان می شود و نمونه آشکاری از تبعیض علیه زنان است. رسوم سنتی تبعیض آمیز، مقام زن یعنی جنس فاقد برتری را تنزل می دهد و او را بی ارزش می کند. طبق دیدگاه این سیستم ارزش فرهنگی، تنها معنای مرتبط با زن، این است که او مرد نیست. جامعه، ارزشی برای زنان قائل نیست و آنها را مخلوقات پست و بی ارزش و یا حتی بدتر از آن، آنها را سربار می داند و یادآوری کننده بدشانسی و پسری که به دنیا نیامده است. در این موقعیت، این طور فکر می کنند که دختر، جای یک پسر بالقوه را گرفته است. تولدش، تخلف و گناه است و بنابراین دختر را نمی پذیرند و او را تحقیر می کنند. برخورد با افراد به عنوان موجودات بی ارزش و حقیر، مسلما در نهایت بنیان و اساس خشونت می شود؛ خشونتی که در روابط بین اشخاص- بین زوج ها- رخ می دهد و یا در سطوح اجتماعی.

 

دلبستگی و تعلق خاطر شدیدی که از لحاظ فرهنگی نسبت به جنس مرد وجود دارد، باعث شده که اغلب مردها فکر می کنند واقعیت ساده زندگی این است که جنس دیگر- زن- در وهله اول برای تولید نوزاد پسر لازم است. این عقده فکری توجیه نشده مردان به قدری ساده لوحانه است که اگر قرار بود استدلال آنها به یک فرجام طبیعی منجر شود، مسلمن نتیجه اش انقراض جامعه بود. بدون شک، بیولوژی به هر دو جنس برای تولید مثل نیاز دارد و باید ارزش هر دو جنس در بقا و حفظ عملکرد مناسب و جامعه سالم به رسمیت شناخته شود. همان طور که گفته شد، ناخواسته بودن جنس ماده، نقطه مقابل تکریم جنس نر است. سیمون دوبوار می گوید:« زنان در طرف اشتباه خط متولد شده اند»۱. پیغام فرهنگی که دختران دریافت می کنند این است که آنها اشتباهی و یا تصادفی به دنیا آمده اند، این پیغام دارای تاثیرات ثابت و طولانی مدتی بر دختران است. تحقیقی که در عراق انجام شده، نتیجه می گیرد که جنس ماده به دنیا آمدن، از لحاظ احساسی بر بیشتر زنان تاثیر می گذارد.۲

این مشکل که با برخورد غیریکسان والدین و بقیه اعضای فامیل با دخترها و پسرها شروع می شود، همچنان بزرگتر می شود. ویی می گوید:« والدین با خوشحالی، مزاحمت ها و مشکلاتی را که یک فرزند پسر بوجود می آورد، می پذیرند ولی اگر یک دختر کوچک همان کارها را انجام دهد،برخورد بدی با او می کنند. این تفکر وجود دارد که دخترها برای اطاعت ساخته شده اند، اما پسرها برای فخر و مباهات و استقلال»۳. دیویس و دیویس با توجه به مطالعه شان در مراکش، اینگونه اظهار نظر می کنند:« تفاوت رفتار مادر بین فرزند دختر و پسر، درس مهمی است که هر فرزند درباره نقش دو جنس در جامعه یاد می گیرد» ۴. پس تبعیض بین دخترها و پسرها و یا حتی بین افراد هم جنس، تبدیل به واقعیت عادی زندگی شده است و بنابراین مورد پذیرش قرار گرفته و درونی شده است. پسرها همیشه بر دخترها ترجیح داده می شوند ولی حتی همیشه یک نفر از برادرها هم بر بقیه آنها ترجیح داده می شود. مردان و زنان در طول زندگی خود به این واقعیت عادت می کنند و به احتمال زیاد آنها هم همین وضعیت را در خانواده های خود بازتولید می کنند.
باید این سوال مهم را پرسید: چگونه دخترها و پسرها با این شرایط کنار می آیند؟ فرزندان از همان اوایل بچگی با بی عدالتی و تبعیض در خانواده مبارزه می کنند. این مبارزه بر رشد شخصیت و آگاهی آنها، همچنین بر «خود داخلی» و چگونگی برقراری ارتباط با «دیگران» و دنیای خارج تاثیر عمیقی می گذارد. وقتی جلوی اعتراض و مقاومت در برابر تبعیض گرفته و یا سرکوب می شود، حس عصبانیت، عدم امنیت، تلخی و بی عدالتی عمیقا در ناخودآگاه ذهن کودکان، ثبت می شود. این مساله بعدها در رشد و پیشرفت کودکان در زندگی، تاثیرات مخربی خواهد داشت. با در نظر گرفتن این تاثیرات مخرب بر اکثریت کودکان- همه دخترها و بیشتر پسرها- نمی توان این مساله را کم اهمیت و یا جزئی دانست. مهم تر این که در ساختار جنسیتی، حتی پسرهایی که همیشه به دیگران ترجیح داده شده اند، نمی توانند از شایستگی و توانایی خود برای ایفای کامل و موثر نقش در پست های بالاتر استفاده کنند چون جلوی رشد طبیعی و سالم شخصیت آنها در مجاورت دیگر زنان و مردان نامطلوبی که این سیستم تولید کرده است، گرفته می شود.

برای دختران جوامع خاورمیانه، رسیدن به سن نشانه های بلوغ به منزله شروع پروسه کنترل شدید و نشانه شروع زندگی رنج آورشان است. جامعه، اجازه نمی دهد دخترها با پسرها بازی کنند و آنها را محدود به خانه می کند. جداسازی دختران و پسران در مدارس راهنمایی و دبیرستان باعث تحکیم این واقعیت می شود. از آنجا که بلوغ، تغییرات فیزیکی و هورمونی مهمی برای دختران به همراه دارد، آنها به حمایت و درک دیگران و بحث های دوستانه نیاز دارند. اما در عوض وقتی که دختران، تغییرات مرتبط با بلوغ را تجربه می کنند، مطالبات اجتماعی و توقعات فرهنگ غالب هم بر آنها تحمیل می شود. به دلیل ترس القاشده اجتماعی به دختران در مورد از دست دادن باکرگی، عادت ماهیانه تجربه وحشتناکی برای دختران است چون هر دوی این موارد با خون در ارتباط است. کنترل اجتماعی در این سن شدیدتر می شود و آزادی دختران به صورت آشکارتر و شدیدتری محدود می شود. بلوغ بانگ بیدارباش دختر به واقعیت تلخی است که در انتظار اوست. گرگ توضیح می دهد:« دختران، عدم ارتباط فزاینده بین مهارت هایشان و اهمیت به خانه داری را از یکسو و جایگاه فرودست خود را در سوی دیگر تجربه می کنند. در اواخر دوران بچگی، دختران به تدریج در می یابند که بیشتر از پسرها جدا شده، به خانه داری و حواشی جانبی آن محدود شده اند، ساعتها کار به آنان تحمیل شده، و بیشتر و بیشتر زیردست مردان خانواده خود شده اند».

منش (و دیگران) با مطالعه نوع برخورد و نگرش افراد بالغ مصری می گوید:« وقتی که دختران به بلوغ می رسند، تغییری ناگهانی را در چیزی که رفتار مناسب محسوب می شود، تجربه می کنند و در آن زمان با محدودیت هایی آشنا می شوند که به عنوان یک زن بر آنها تحمیل می شود- البته اگر پیش از آن با این محدودیت ها آشنا نشده باشند»۶. نزدیک دوران بلوغ، از دختران انتظار می رود که شرم و حیای بیشتری از خود نشان بدهند و آنها را از بعضی از فضاهای عمومی که تا پیش از این به عنوان یک بچه به آن دسترسی داشتند، محروم می کنند. «بلوغ منجر به محدویت های زیادی در رفت و آمد و تحرک دختران می شود» ۷. وقتی دختران به بلوغ می رسند، هنجارهای اجتماعی به آنها اجازه نمی دهد که بعد از این همانند کودکان رفتار کنند؛ اما برادرهایشان هیچ تکلیفی در برابر این هنجارها ندارند و به رفتار بچگانه خود و بازی در خارج از خانه ادامه می دهند. این یک خواسته ظالمانه است که دختر وقتی هنوز بچه است، باید از بچگی اش دست بردارد. این یک اقدام خشن برای کشتن همه چیزهای معصومانه و بچگانه زندگی دختران جوان است. پاتای می گوید:« دوران معصوم بچگی با فرق گذاشتن بین دو جنس و با برتری و جایگاه متفاوت برای پسران و دختران، خراب می شود. این واقعیت بر دوران بچگی و بر معنای واقعی این دوران هم تاثیر می گذارد. در حقیقت، دوران بچگی واقعی وجود ندارد؛ این زندگی یک پسر در مقابل یک دختر است. در حقیقت، دختر و پسر دوران بچگی خود را زندگی نمی کنند».

آزادی ساده زندگی به عنوان یک بچه، بیشتر از این برای زنان جوان ممکن نیست. جنبه هایی از زندگی که تا همین چند روز قبل پذیرفته شده بودند، دیگر بعد از این مناسب رفتار یک خانم جوان نیستند. همان طور که گرگ بحث می کند؛ مطالعات قوم نگاری نشان می دهد که دوران سنتی نوجوانی برای بیشتر پسران کوتاه است و برای بیشتر دختران چنین دوره ای وجود ندارد. ۹. السعداوی هم با بیان داستان زندگیش می گوید:« دوران بچگی ام تمام شده بود، یک دوران بچگی کوتاه. قبل از تمام شدن دوران بچگی ام، تقریبا متوجه آن نشده بودم تا این که دوران بچگی ام تمام شد و مرا با بدن یک زن بالغ تنها گذاشت؛ زن بالغی که در عمق درون خود یک بچه ده ساله را با خود حمل می کرد. دوران بچگی ام با دعوا با مادرم، برادرم و خودم هدر رفته بود»۱۰. « و حالا این من بودم، یک بچه بیست و پنج ساله که می خواست بازی کند، بدود، پرواز کند و عاشق شود»۱۱. در حقیقت این گفته ها نشان می دهد که چگونه فقدان دوران مناسب بچگی، باعث می شود که زنان در طول عمرشان درگیر کشمکش و مبارزه شوند.

در حقیقت تنش های مناقشه برانگیز بین طبیعت و شرایط اجتماعی به رشد آزادانه و طبیعی شخصیت یک زن آسیب می رساند. از سوی دیگر، خالی کردن خیابان ها از دختران، بر زندگی پسرها هم تاثیر می گذارد. روابط پسران با « دیگری» یعنی روابط آنها با دختران هم تحت تاثیر این شرایط قرار می گیرد. جداسازی دختران از پسران، آن هم وقتی که تا همین اواخر با همدیگر مشغول بازی بودند، به رابطه بین « خود» و «دیگری» آسیب می رساند. حذف دختران از خیابانهایی که تا پیش از این ترکیبی از هر دو جنس در آن حضور داشت، منجر به شیوه های غیرطبیعی و تحمیلی جداسازی « خود» از «دیگری» می شود. در حقیقت، حذف اجباری« دیگری» از محیط زندگی «خود» تمایل به ایجاد رابطه خصومت آمیز و کشمکش بین این دو جنس دارد. در شرایط عملی، زنان و مردان نمی توانند دوران بچگی و نوجوانی آزادانه و مناسبی را تجربه کنند. بالاخره وقتی کودکان با ورود به دوران بزرگسالی از کنترل مستقیم والدین خلاص می شوند، اولین کاری که انجام می دهند تلاش برای جبران و تلافی کودکی های از دست رفته است. خصومت مداوم، نابالغ و نامعقول بودن که بر زندگی سیاسی و اجتماعی افراد حکمفرما است، اولین نشانه های این بلوغ دیرهنگام است.

مردان و زنان بعد از فارغ التحصیلی از مدرسه و شروع بزرگسالی، باز هم عواقب سیستم جداسازی جنسیتی را احساس می کنند. در حقیقت، تاثیرات منفی این سیستم تا پایان زندگی زنان و مردان ادامه دارد. در حقیقت پیش از این که دختران و پسران جوان بالغ و وارد دوره بزرگسالی شوند، دچار آسیب های برگشت ناپذیر شده اند. علاوه بر این، افراد جوان همه پیچیدگی ها و ناکامی هایی را که در دوره کودکی به آنها تحمیل شده است و مسلما باعث شروع ناسالم دوره بزرگسالی می شود، با خود به دوره بزرگسالی می آورند. دلیل این که چرا افراد جوان، آمادگی لازم برای برقراری و استحکام رابطه های دوستانه معنادار بین دو جنس را ندارند، در حقیقت وجود همین سیستم آپارتاید جداسازی جنسیتی است.

حتی با وجودی که زنان و مردان در دوران تحصیلات دانشگاهی و زندگی کاری در کنار یکدیگر قرار می گیرند- حداقل در بیشتر کشورهای خاورمیانه- اما باز هم این امر، کمکی به برقراری توازن در رابطه های آسیب دیده بین دو جنس و بین «خود» و «دیگری» نمی کند. در عوض، ترکیب دو جنس بعد از چنین زمان طولانی جداسازی اجباری و غیرطبیعی باعث افزایش ناکامی های موجود می شود. تجربه های جدید در مورد تعامل با جنس مخالف، در نهایت منجر به تحکیم فرهنگ غالب و ارزشهای اجتماعی پدرسالاری در جامعه می شود. ناامیدی و سرخوردگی حاصل از برقراری چنین روابط عجولانه و معدودی، این تصور غلط را بوجود می آورد که درسهای آموخته شده توسط ایدئولوژهای پدرسالارانه، قابل توجیه و واقعی هستند. بنابراین همان ایدئولوژی که در ابتدا از سوی جامعه به نسل جوان تحمیل شده بود، تا حدی برایشان درونی می شود که این مفاهیم تبدیل به عقیده راسخ خود نسل جوان می شود. ایدئولوژی پدرسالاری تبدیل به واقعیتی می شود که زنان و مردان با توجه به تجربه هایی که از ترکیب« آزاد» دو جنس در دوران زندگی بزرگسالی شان کسب کرده بودند، با آن زندگی می کنند. این یاس و ناامیدی ناشی از تجربه های جدید در کنار ارزشهای جنسیتی تحمیل شده، همان چیزی است که سرانجام جوانان را به سمت ازدواج می کشاند.

طبیعت و موجودیت اجتماعی
ساختار اجتماعی زنانگی در جوامع خاورمیانه، لزوما انعکاس دهنده طبیعت واقعی زنان نیست. السعداوی به یاد می آورد:« من برای زنانگی ام گریسته ام حتی قبل از این که بدانم آن چه بود؛ حتی لحظه ای که چشمانم را به روی زندگی باز کردم، وضعیت خصومت و دشمنی بین من و طبیعتم از قبل وجود داشت»۱۲. تضاد ایجادشده غیرواقعی بین طبیعت واقعی «خود» زنان و موجودیت اجتماعی زنانگی، تاثیر آشکاری بر رشد طبیعی روان، و یا «خود درونی» می گذارد. ساختار جنسیتی ایجاد شده توسط جامعه، شرایطی را که دختران برای یکپارچگی هویت فردی به آن نیاز دارند، در اختیارشان نمی گذارد. اما کاملا برعکس، همه شرایط زنان را مجبور می کند تا از حق اساسی خود یعنی فردیت و موجودیت طبیعی چشم پوشی کنند. ساختار پدرسالارانه روابط جنسیتی، پروسه غیرانسانی سازی است که منجر به ایجاد روابط اجتماعی خشن بین دو جنس می شود.

پروسه از خودبیگانگی و غیرانسانی سازی در حقیقت اقدام به خشونت و تعرض به «خود» و فردیت شخص است- اقدامی که باعث ایجاد عدم امنیت، انفعال، خشونت و ستیزه جویی در رشد شخصیت یک فرد بالغ می شود. گالتونگ استدلال می کند که از خودبیگانگی، خشونت و مترادف با مرگ روحی است۱۳. « یک ساختار خشن، علائم و آثاری نه فقط بر بدن انسان بلکه در ذهن و روح و روان افراد هم به جا می گذارد» ۱۴. « وقتی با زنان رفتار تحقیرآمیز می کنند و آنها را فرودست و سربار در نظر می گیرند، خود داخلی هیچ شانسی ندارد تا به شیوه ای سالم به بلوغ برسد». دوبوار بحث می کند:«زن بودن، یعنی به خودی خود سرکوب شدن، یعنی ضعیف، بی فایده، رام و مطیع به نظر رسیدن».۱۵. الخیاط هم بر این حقیقت تاکید می کند که چون یک دختر معمولا به خاطر سلطه پذیری و مطیع بودن مورد تشویق قرار می گیرد، تمایل پیدا می کند تا دارای یک شخصیت انفعالی و یا منفی شود. ۱۶. ال سعداوی می گوید:
«آموزش هایی که به یک فرزند دختر در جامعه عرب داده می شود، مجموعه ای از هشدارهای مداوم و پیاپی نسبت به چیزهایی است که مضر، ممنوع، شرم آور و یا از لحاظ مذهبی ممنوع در نظر گرفته می شود. بنابراین کودک آموزش داده می شود تا تمایلات خود را سرکوب کند، تا خود را از خواسته های اصلی و واقعی و از آرزوهای مربوط به خودش تهی کند، تا خلایی را پر کند که حاصل تمایلات و آرزوهای دیگران است. بنابراین آموزش یک فرزند دختر به پروسه آرام نابودی وی تبدیل شده است، مرگ تدریجی شخصیت و فکر وی، که فقط روکش خارجی، بدن وی، را دست نخورده باقی می گذارد، یک قالب بی جان از ماهیچه و استخوان و خون که همانند یک عروسک پلاستیکی حرکت می کند» ۱۷.

از خودبیگانگی نسبت به بدن زن، جلوه دیگری از ازخودبیگانگی جنسیتی است. مکنزی می گوید:« وقتی یک زن، بدن خود را بیگانه و مغایر با فردیت خود تجربه می کند- به جای این که بدنش بیان مستقیم فاعلیت وی باشد- زن تبدیل به شئئ( ابژه ای) برای خودش می شود. ۱۸. بست هم بر این واقعیت تاکید می کند که « وقتی که نگاه خیره مردان، زنان را فقط به عنوان شیء( ابژه) می بیند، وقتی که بدن زنها مورد کنترل شدید فرهنگی است، هویت، فاعلیت و شهوت زنان از آنان گرفته می شود، همان شهوتی که به خاطرش محبوس شده اند ۱۹. دوبوار می نویسند:« دختر جوان احساس می کند که بدنش از وی گرفته شده است و حالا دیگر هیچ بیان صریح و درستی از فردیت خود ندارد: فردیت وی برایش خارجی و بیگانه شده است؛ و خود او هم همزمان برای دیگران تبدیل به شیء شده است»۲۰.« خلیجی که بین «بدن برای خود» و «بدن برای دیگران» وجود دارد، غیرقابل عبور به نظر می رسد»۲۱. در این پروسه، زنان هم نسبت به بدن هایشان دچار وسواس فکری می شوند و هم دچار ترس و وحشت.

در حقیقت، این از خودبیگانگی نسبت به بدن دارای دوبخش مهم است؛ بخش اول از خود بیگانگی و یا جدایی بدن از« خود» و «خود» از بدن است و بخش دیگر آن از خودبیگانگی بدن از بدن. بنابراین، بدن فقط در مقابل« خود» قرار نگرفته بلکه در مقابل بدن طبیعی و بنابراین در برابر طبیعت خودش قرار گرفته است. در نتیجه، بین «بدن»ی که مطابق شرایط طبیعت شکل گرفته و «بدن»ی که مطابق شرایط جامعه و فرهنگ شکل می گیرد، کشمکش و درگیری ایجاد می شود. برای یک زن، برقراری صلح و آشتی بین بدن احیاشده( نوسازی شده) یک زن از لحاظ اجتماعی با طبیعت فیزیکی بدن زن، کار دشواری است. کار دشواری است تعیین این که کدام تفسیر از بدن، واقعی است و کدام تفسیر است که فقط به چشم ارزشهای فرهنگی غالب جامعه، واقعی به نظر می رسد. این مساله منجر به سردرگمی اضطراب آور شدیدی در درک و تجربه زنان از موجودیت شان می شود. بوواریو اشاره می کند:« شخصی که به بدن خود اصمینان ندارد، اطمینان به خودش را هم از دست می دهد»۲۲. علاوه بر این از خودبیگانگی از بدن منجر به کنترل جنسی زنان و همچنین از خودبیگانگی و تنزل جنسیت شان می شود.

الزامی که از لحاظ فرهنگی برای کنترل بدن زن وجود دارد به نزدیکی نسبی بدن زن با طبیعت در ارتباط است. ارتنر درباره این عقیده بحث می کند که هویت زنان با طبیعت شناخته می شود و یا از لحاظ سمبلیک به طبیعت مربوط می شوند ولی برعکس، مردان با فرهنگ تعیین هویت می شوند. دقیق تر بگوییم، این احساس در مورد زنان وجود دارد که زنان بیشتر ریشه در طبیعت دارند و یا نزدیکی مستقیم بیشتری با طبیعت دارند. این احساس در مورد نزدیکی بیشتر زنان به طبیعت که در همه فرهنگ ها مشترک است، مجوز تنزل جهانی زنان در همه جوامع است.۲۳ لیلا ابولغد می گوید که ارتباط و نزدیکی زنان با طبیعت- که هم منبع ارزشهای مثبت و هم منفی است- به عنوان نقص در توانایی های زنان برای کسب ارزش اخلاقی همسان با مردان دانسته می شود۲۴. در حالی که این نزدیکی با طبیعت می توانست منبع قدرتی برای زنان باشد، جامعه آن را به عنوان یک تهدید در نظر می گیرد؛ در حقیقت، همین تهدید احساس شده از سوی جامعه، از خودبیگانگی و تنزل بدن زنان را توجیه می کند و مبارزه بدن علیه خودش، امری منطقی و موجه به نظر می رسد.

در حقیقت این دوگانگی تصنعی ایجاد شده بین طبیعت و فرهنگ، قصد دارد قدرتی را که زنان از نزدیکی با طبیعت کسب می کنند، شکست دهد. قدرت زنان، یعنی قدرتی را که با طبیعت در ارتباط است، با لنز پدرسالاری به عنوان وابستگی زنان به طبیعت و نوعی ضعف تفسیر می کنند و همین تفسیر، تبدیل به توجیهی برای ظلم به زنان می شود. در سیستم سیاسی- اقتصادی، قدرتی که با طبیعت در ارتباط است، محدودیت محسوب می شود. بنابراین پروسه کنترل و غلبه بر طبیعت، پروسه ایجاد فرهنگ، در حقیقت از خود بیگانگی تدریجی و کنترل زنان است. از خودبیگانگی زنان که نتیجه فشارهای فرهنگی و اقتصادی است، از خودبیگانگی مردان هم هست و در نتیجه به از خودبیگانگی همه افراد جامعه منجر می شود. پروسه ای که ایجاد فرهنگ را همردیف تضاد با طبیعت و زنان قرار می دهد، یک پروسه خشن فرهنگی است که حتما منجر به از خودبیگانگی زن و طبیعت می شود.

رشد و پیشرفت بشریت و موجودیت اجتماعی در حقیقت پروسه ای برای غلبه بر طبیعت بواسطه پیشرفت فرهنگ و اقتصاد بوده است. غلبه فرهنگ و اقتصاد بر طبیعت منجر به غلبه قدرت مردان به بهای قربانی کردن قدرت زنان شده است. عجیب است که یک جامعه فقط به یک شکل از قدرت فضا و میدان داده است؛ و هر قدرتی به جز قدرت مردان، قدرتی زائد و تکراری در نظر گرفته می شود که باید سرکوب شود. با این دیدگاه، برای کنترل و غلبه بر طبیعت، هرچیزی هم که در ارتباط با طبیعت است، از جمله زنان، باید رام و کنترل شوند. بنابراین سیستم سلطه مردان و فرمانبرداری زنان ایجاد شده است. اما جالب اینجاست که در مراحل اولیه پروسه تسلط بر طبیعت، زنان دارای ارزش و احترام بیشتری بودند. در حقیقت هراس جامعه از طبیعت، باعث احترام به طبیعت و بنابراین احترام به زنان بوده است.

در مقابل، اقدام علیه طبیعت، اقدام علیه زنان هم هست. همچنان که زنان تنزل یافتند و بی ارزش شدند، طبیعت هم به همین وضعیت دچار شد و به سوی آلودگی شدید و تخریب زیست محیطی سوق داده شد. پیامدهای این فشارهای ویرانگر و مخرب بر زنان و طبیعت باعث ایجاد تردید در عقلانیت منتسب به فرهنگ و سیاست و همچنین عقلانیت مردان می شود. باید با توجه به این پیامدهای آسیب زا، مفاهیم و پروسه هایی که بنیان فرهنگ را تشکیل می دهند، مورد بررسی دقیق قرار گیرند. چرا و چگونه فرهنگ تا آنجایی دچار هیرارشی( ساختار سلسله مراتبی) شده است که زنان را نادیده می گیرد؟ چرا فرهنگ به پروسه تنزل اجتماعی زنان و همه چیزهای مرتبط با آنان تبدیل شده است؟ چرا عقلانیت فرهنگ نتوانسته است نیمه دیگر جامعه یعنی زنان را هم در بربگیرد و به رشد و پیشرفت آنان کمک کند؟

ولیکن، از خودبیگانگی جنسیتی و انکار موجودیت سالم زنان، آنان را وادار می کند تا این شرایط را برای خود درونی کنند. مکنزی می گوید:« ظلم، روان و بدن زنان را ساختار بندی می کند»۲۵. دوبوار هم بحث می کند که وقتی دختر جوان در نهایت با زنانگی خود موافقت کرده است، این ظلم از طریق درونی شدن، طبیعی محسوب می شود ۲۶ . انکار زنان از لحاظ اجتماعی منجر به انکار درونی «خود» از جانب زنان می شود و یا همان طوری که طرابیشی می گوید:« زن، ظلم را درونی می کند و در نهایت نسبت به خودش ظالم می شود»۲۷. درونی سازی پروسه ای است که از طریق، چیزهایی که توسط جامعه ساختاربندی و ایجاد شده، برای افراد طبیعی به نظر می رسند.

زندگی تحت تاثیر این ارزشهای فرهنگی غالب، به منزله نفی موجودیت طبیعی زنان است. سندی بحث می کند که در نتیجه، رابطه ای بین آن چیزی که افراد از «خود» ارائه می دهند و «خود» واقعی آنها شکل می گیرد۲۸. اغلب اوقات این رابطه به شکل واکنش زن علیه طبیعت واقعی خودش بروز می یابد، به جای این که واکنش زن علیه موجودیت اجتماعی ای باشد که از لحاظ فرهنگی برای وی ترسیم شده است. در نتیجه زنان تمایل دارند تا این کشمکش و نبرد را درونی کنند و در نتیجه طبیعت و «خود» واقعی شان را نمی پذیرند. زنان موجودیت اجتماعی شان را به عنوان چهره واقعی و حقیقی خود می پذیرند. مکنزی بحث می کند که پروسه درونی سازی، از خودبیگانگی روانی است که تمایل دارد تا زنان را نسبت به فردیت شان بیگانه کند:
«ظلم، کارش را به بهترین نحو انجام می دهد وقتی که پروسه طبیعی سازی ظلم، عملا عقاید افراد تحت ظلم را درباره خودشان و شیوه های ارتباط شان با دنیا تشکیل می دهد، وقتی که خود افراد تحت ظلم، شانس و موقعیت های خود را را محدود می کنند در حالی که اعتقاد دارند که شانس و موقعیت شان توسط برخی واقعیت های طبیعی و غیرقابل اجتناب محدود شده اند. به بیان دیگر، نشان ظلم، بر فرد تحت ظلم نامرئی است».

خود و دیگری
رفتار نابرابر بین فرزندان و جداسازی جنسیتی، باعث استحکام نوع خاصی ار رابطه بین « خود» و «دیگری» می شود که تاثیر شدیدی بر پیشرفت های بعدی فرزندان دارد. ارزشهای فرهنگی غالب که از همان سنین کودکی دختران به آنها تحمیل می شود، توانایی های آنها را برای تمرکز بر «خود» محدود می کند و به « خود» اجازه نمی دهد تا بالغ و سالم باشد. در عوض زنان مملو از حس پست و بی ارزش بودن، و درک تحریف شده ای از «خود» می شوند. این ارزشها، بعد جدیدی را به زن تحمیل می کند تا با آن کنار بیاید، تمرکز ذهنی روی «خود» در رابطه اش با «دیگری». در این شرایط، «دیگری» همان برادر بسیار باارزش تر است، برادری که سوگلی است و ارزش زیادی دارد. بنابراین در این ساختار جنسیتی اجتماعی، دختران هیچ وقت آزاد نیستند تا توجه شان را صرف «خود» کنند. در این شرایط، رابطه ای بین «خود» پست و فرودست و «دیگری» برتر و فرادست ایجاد می شود. در حالی که رشد و پیشرفت «خود» در رابطه اش با «دیگری»، بخش طبیعی و سالم رشد شخصیت است، این رابطه در ساختار جنسیتی غالب جوامع به رابطه ای ناسالم و مخرب تبدیل می شود.

بنابراین در عمق ناخودآگاه، رابطه ای از جنس خصومت و کشمکش به سوی « دیگری» شکل می گیرد که سرانجام بر شیوه ای که مردم در جهان خارج، « دیگری» را درک و با آن کنار می آیند، تاثیر می گذارد. آیا این فقط یک واقعیت تصادفی است که خاورمیانه همیشه به مناقشه و کشمکش با جهان خارج- با «دیگری»- مشهور بوده است؟ رابطه فرودست-فرادست که به خواهرها و برادرها تحمیل می شود، شدیدا آسیب زا است. به خاطر همین رابطه غیرطبیعی و آسیب زا با «دیگری» است که «خود» هم در موقعیت ناخوشایند و کاملا گیج کننده قرار می گیرد که باعث می شود« خود درونی» در رشد کامل پتانسیل هایش شکست بخورد. اظهارات صریح در مورد برتری مردان در زندگی روزمره خانوادگی، نه تنها روابط ناسالم و معیوب زنان با «دیگری» را افزایش می دهد بلکه مانع رشد سالم و آزادانه «خود داخلی» رنان می شود. ال خیاط با مطالعه زنان عراقی نتیجه می گیرد:« بیشتر از نیمی از زنان گفتند که آرزو داشتند پسر به دنیا آمده بودند. بسیاری از زنان، این آرزویشان را به ظلمی که زنان در جامعه از آن رنج می برند، ربط می دادند» ۳۰. یک زن عراقی گفت:« آرزو داشتم پسر به دنیا آمده بودم چون هرکاری که انجام می دادم، می گفتند تو یک دختری، این کار را نکن»

برخوردهای حاکی از برتری و ارجحیت پسران، به این معنی نیست که پسرها هم لزوما با این تقدم و برتری در پروسه از خودبیگانگی جنسیتی کنار آمده اند. هرچند درست است که این شرایط ، مزیتی را برای پسران فراهم می کند تا «خود داخلی» شان را رشد دهند، اما همین شرایط منجر به عدم استفاده سالم بالقوه از این مزیت می شود. بدون استثنا، از خودبیگانگی جنسیتی، کمکی به رشد سالم «خود داخلی» افرادی که درگیر این شرایط هستند، نمی کند. چون دختران در معرض پروسه از خودبیگانگی و تنزل مقام قرار گرفته اند و با آموزشهای آن خو گرفته اند، پسرها هم در پیامدهای این پروسه سهیم هستند. از آنجا که افراد از همان سنین پایین وارد روابط با «دیگری» می شوند، از خودبیگانگی یکی در پایان رابطه بر دیگری هم تاثیر می گذارد. دقیقا همان فرهنگ که مانع پروسه سالم رشد برای خواهرانشان می شود، همان کار را منتها از یک زاویه متفاوت دیگر با پسران انجام می دهد.

مطابق هنجارهای فرهنگی، آبرو و شرف مرد و در نتیجه آبرو و شرف کل خانواده، کاملا به رفتار جنسی خواهران و دخترعموها بستگی دارد. پیامدهای این سیستم اجتماعی و فرهنگی فقط در ارتباط با رفتار زنان است. این سیستم برای حمایت از خود تلاش می کند زنان را شدیدا کنترل کند تا از تطابق، سلطه پذیری و مطیع بودن آنها مطمئن شود. بنابراین یکی از وظایف اجتماعی مهم مردان، کنترل تظابق خواهران و دخترعموهایشان با این سیستم است. خوری از تجربیات زندگیش می گوید:« برادرانم دیگر با من دوست نبودند و تبدیل به سگهای نگهبان شده بودند»۳۲. رفتار خواهران و دخترعموها برای مردان حتی تبدیل به یک مساله خیلی حیاتی تر از رفتار خودشان می شود. در نتیجه این پروسه بر رشد « خود داخلی» مردان هم تاثیر می گذارد و باعث می شود مردان هم یک رابطه ناسالم با «دیگری» داشته باشند. وضعیت کنترل، خشونت و سلطه که مردان در رابطه با خواهران شان دارد، حتی می تواند بر رابطه مردان با همدیگر نیز تاثیر بگذارد.

همچنان که دختران و پسران، خود را با نقش های اجتماعی مخصوص به خود تطبیق می دهند، حجم عظیمی از فشار به به فشارهای موجود افزوده می شود. رفتار زنان تبدیل به نگرانی و دغدغه برادر، پدر، مادر و دیگر اعضای فامیل می شود. زندگی با این هراس همیشگی که شاید زن به نظر دیگران در حال انجام کار اشتباهی است، فشار و استرس زیادی به زنان تحمیل می کند. کنترل شدیدی که از سوی مردهای فامیل به زن تحمیل می شود، اسفناک است. دوبوار می گوید وقتی یک زن درمی باید که مردها دنیا را کنترل می کنند، تصوری که از خودش دارد، تغییر می کند. ۳۳. در نتیجه، این وضعیت هر دو جنس را مجبور می کند تا از «خود داخلی» فاصله بگیرند و هرکدام فردیت خود را قربانی می کند تا خود را با ملزومات نقش های جنسیتی که مجبور به ایفای آن هستند، تطبیق دهند.

نقش های جنسیتی دارای ساختاربندی اجتماعی، گرایش به ایجاد سردرگمی در مورد جنسیت، «خود»، و رابطه فرد با جنس دیگر دارند. دیویس و دیویس با مطالعه در مورد جوامعی همانند مراکش که شدیدا آزادی های زنان را محدود می کنند، نتیجه می گیرند:« هر دو جنس درباره نقش های جنسیتی شان دچار دوگانگی زیادی هستند. این دوگانگی و احساس منفی در مورد جنس مخالف هم وجود دارد»۳۴. خوری درباره رابطه خود و برادرش می گوید:« در آن زمان ما هجده ساله بودیم: فاصله احساساتی که بین ما و مردهای خانواده مان وجود داشت تا حد یک خلیج غیرقابل عبور افزایش یافته بود»۳۵.

از خودبیگانگی جنسیتی و جداسازی جنسیتی، ایجاد کننده تناقض اجتماعی است. پروسه های جنسیتی باعث می شود که «دیگری»، در طول سالهای اولیه زندگی و به شیوه ای بسیار غیرطبیعی و ناسالم به زندگی مردان و زنان تحمیل شود. همزمان، نیازهای طبیعی «دیگری» پذیرفته نمی شود. دسترسی به «دیگری» و یا ایجاد رابطه با «دیگری» فقط وقتی مجاز است که رابطه از نوع کنترل، قدرت، مطابقت، اطاعت و سلطه پذیری باشد. بدون شک وقتی روابط انسانی دارای چنین مشخصاتی باشد، جامعه ای خشن تر و استبدادی تر به وجود می آید. چون نفی جنسیت اجتماعی «دیگری» بر این که چگونه جامعه به «دیگری» می نگرد و یا با آن رفتار می کند، تاثیر می گذارد و قدردانی، احترام و مدارا با «دیگری» خصوصیت هایی نیستند که در چنین جوامعی ترویج می شوند.

طبیعتا رابطه با «دیگری» بخش جدایی ناپذیر رشد « خود» است. تعاملات سالم و محدود نشده فرهنگی با «دیگری» پیش از هرچیزی به موجودیت اجتماعی سالم« خود» نیاز دارد. داشتن موجودیت اجتماعی سالم «خود» و تعاملات محدودنشده با «دیگری»، هر دو جزو حقوق اولیه بشر هستند که هر جامعه ای باید فارغ از جنس افراد، این حقوق را برای شهروندانش تصمین کند. اما همچنان فرهنگ و مذهب، «خود» را فاقد ارزش می کند و «دیگری» را نفی می کند. فرهنگ و مذهب، روابط با «دیگری» را به تعامل با «سایه» تغییر می دهند؛ کسی که از موجودیت واقعی، یکپارچگی و یا فردیت خود تهی شده است. عرصه و قلمروی « دیگری» شدیدا به خشونت و قدرت پیوند خورده است. « دیگری» در مرکز بازی جنسیت و خشونت های جنسیتی قرار دارد چون همواره «دیگری» آماج خشونت مردان و زنان قرار می گیرد.

همان طور که دیدیم، هراس و وحشت از «دیگری» شدیدا به خشونت علیه «دیگری» پیوند خورده است و در حقیقت این خشونت به منزله ابراز این هراس است. ناآگاهی از «دیگری» منجر به پیشداوری، سوءتفاهم، عدم اطمینان و درک نادرست از «دیگری» می شود که همگی موانعی بر سر راه مدارا و آشتی با «دیگری» هستند. جلوی رشد آزادانه، طبیعی، و خلاق شخصیت ها با نگرانی از «دیگری» گرفته می شود؛ «دیگری» که بوسیله فرهنگ غالب و سیستم جنسیتی به زندگی دخترها و پسرهای جوان وارد شده است. سنت و محافظه کاری باعث رشد ناسالم شخصیت می شود و بنابراین بنیانی را برای جامعه متعصب و فاقد گذشت، بی ثبات و تفکیک شده ایجاد می کند. وقتی که « خود درونی» افراد جامعه گم و یا معیوب شده و یا دچار هر دو مورد شده است، جامعه به عنوان یک کل، در معرض خطر بزرگی قرار می گیرد.

ساختاربندی اجتماعی زنانگی و مردانگی از طریق پروسه های پیچیده صورت می گیرد که شامل: از خودبیگانگی جنسیتی، جداسازی جنسیتی، وظایف و تکالیف جنسیتی و رابطه بین «خود» و «دیگری» می شود. ساختارهای جنسیتی، تفاوت بین طبقه بندی زنان منفعل و مردان فعال و همچنین تضادهای بین این دو را اغراق آمیز می کنند. گلدنر ای ال، به این موضوع اشاره می کند که یادگرفتن مرد بودن از یادگرفتن ضمنی « زن نبودن» ناشی می شود. ۳۶. همچنین می توان گفت که یادگرفتن زن بودن به معنای پذیرش ناتوانی در برخورداری از مزیت های مرتبط با مردبودن در جامعه است. ماینار و وین اظهار نظر می کنند:«مردانگی، شکلی از قدرت است و تا آن حد در تضاد با زنانگی تنظیم شده است که مردانگی، مردان را قادر می کند تا این قدرت را در فرودستی و کنترل زنان به نمایش بگذارند. پس مرد شدن از این جهت تبدیل به ظالم شدن است.۳۷ مصطفی حجازی موافق است:

«برای این که مرد به تجسم « نرینه اسطوره ای» شود، باید زنان ضعیف و سرکوب شوند. زن تبدیل به صدای رنج می شود که نیاز بسیار شدیدی به حمایت دارد. زن، نقش موجود احساساتی را برعهده می گیرد در حالی که مرد موجودی معقول است؛ زن در خانه است، مرد دنیا را به مبارز می طلبد؛ زن تسلیم می شود، مرد توانمند و لایق می شود؛ زن سمبل شرم و نیاز می شود، مرد سمبل غرور، قدرت و خودشکوفایی؛ زن یک پیرو وابسته است، خدمنکار خوش خدمت ارباب، مرد ارباب است کسی که حرفش باید اطاعت شود. زن در روان خود می میرد تا مرد بتواند از توهم زندگی سود ببرد. زن خرد شده است تا مرد بتواند به سراب خودشکوفایی برسد»۳۸.
مطابق ساختارهای اجتماعی و فرهنگی زنانگی و مردانگی، زنان طبیعتا احساساتی هستند در حالی که مردان معقول تر هستند. بنابراین، تضادی که از لحاظ فرهنگی بین زنانگی و مردانگی ایجاد و تحمیل شده، نوعی جدایی تصنعی بین احساساتی بودن و عقلانیت ایجاد می کند. همین امر در توجیهات بعدی در مورد برتری مردان و تنزل درجه زنان دیده می شود. اما این جداسازی، غیرضروری است چون واقعیت این است که هر شخصی، فارغ از زن و یا مرد بودن، همزمان هم احساساتی است و هم معقول. علاوه بر این، عقلانیت یک اصطلاح مطلق نیست؛ یک مفهوم نسبی است که نمی توان آن را اینگونه تعمیم داد. مردم طبیعتا نامعقول نیستند؛ ولیکن ساختار روابط جنسیتی است که مردم را وادار می کند تا در نقش های جنسیتی نامعقول، رفتار نامعقول داشته باشند.

اگر مردان معقول، منطقی و دانا در نظر گرفته می شوند، پس دلیل این همه نامعقولی های آشکار در زندگی سیاسی و عمومی در خاورمیانه ای که تحت سلطه مردان قرار دارد، چیست؟ می توان پرسید که چرا در جوامع خاورمیانه- جایی که تحت سلطه دنیای مردان است- همیشه کشمکش و مناقشه، زوال و مصیبت وجود دارد؟ علاوه بر این، فرهنگ و اقتصاد که تحت سلطه و کنترل مردان باصطلاح معقول است، به دلیل خشونت و سیستم های ناکارآمد، همواره مورد انتقادهای شدید قرار گرفته است. این فرهنگ ها همواره مرتبط با جنگ، کشمکش و مناقشات، نظامی گری( میلیتاریزاسیون)، آلودگی، استعمارگرایی، و تنزل مقام زنان هستند. تعجبی ندارد که درک این موضوع به مطالبه یک سیستم بهتر منجر می شود که برابری جنسیتی و الحاق زنان، بخش های جدایی ناپذیر آن هستند. مطمئنا، آگاهی و عقلانیت بلا استفاده اند اگر به رشد، پیشرفت و کامیابی «همه شهروندان» جامعه کمک نکنند.

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com