تحقیق درسی
مصاحبه با مریم
بیست و پنج ساله هستم. سال هشتاد و چهار ازدواج کرده ام. حدود شش سال پیش. هجده ساله بودم که ازدواج کردم. دلیل طلاقم این بود که به هم نمی خوردیم. کاملا بر اساس تفاهم طلاق شکل گرفت. از طرف من نبود اما هر دو با طلاق موافقت کردیم. وقتی من طلاق گرفتم، به اینجا آمدم که خانه ی مادربزرگم است و همدان زندگی می کند و هر از چند گاهی به تهران می آید.
پیش از این که قضیه ی طلاق جدی شود من با مادرم بحث داشتم که بعد از طلاق من نمی توانم با شما زندگی کنم. با پدرم نه زیاد. آن موقع دلیل ام این بود که فکر می کردم، کسی که مستقل زندگی کرده باشد، نه لزوما به این معنا که تنها باشد یا هزینه ی زندگی اش را خودش بپردازد؛ مستقل به این معنا که خانه ی خودش را داشته باشد و خانم خانه ی خودش باشد، اصلا طرف نمی تواند جایی برود که تنها یک اتاق داشته باشد و با بقیه زندگی کند. هیچ چیز متعلق به او نباشد و متعلق به مادر باشد همه چیز. حتی آن موقع خیلی سنتی بود دلیل ام. در هر حال، دلیل اصلی و موضوع اصلی این بود که من نمی خواستم دوباره بروم زیر نفوذ پدر و مادرم. حتی تا حدودی ازدواجم هم بر مبنای بیرون رفتن از نفوذ خانواده بود.
و وقتی طلاق گرفتم فرصت خوبی برایم بود که به طور کلی از نفوذ مادر و پدر و شوهر بیرون بیایم. اولین مولفه اش این است که باید جایی زندگی کنم که تنها باشم و خانه ی خودم باشم. این شد که آمدم اینجا. خانه ی مادربزرگم. اینجا با اینکه ترجیح می دادم که خانه ای اجاره کنم که همه چیزش مال خودم باشد و هزینه اش را خودم بپردازم؛ اما در مورد من به شکل خاص؛ مادر و پدرم مرا ساپورت می کنند و اگر دخالت بکنند و تماس هایی با من داشته باشند، باز هم حس می کنم استقلالم را دارم. اگر ساپورت پدر و مادرم نباشد نمی توانم این جا زندگی کنم و نمی توانم هزینه ام را بپردازم.
با این حال، اگر خانواده ام حمایت مالی ام نمی کردند و امکان حمایت مالی نداشتند، شاید قید درس خواندن و کلاس رفتن را کنار می گذاشتم و می رفتم سر کار صبح تا عصر؛ که ماهی مثلا پانصد تومان بگیرم و بتوانم زندگی کنم. این گزینه در ذهنم حالا نیست. من در خانه ای هستم که اجاره نمی دهم. حمایت مالی آن ها را دارم و اتوریته شان هم بر رویم نیست.
موضوع این است که اگر از ابتدا بگویم، مادرم پشت این قضیه ی تنها زندگی کردن من ایستاد. پدرم مخالفت می کرد، نمی گفت جدا زندگی نکند. می گفت جایی باشد که نزدیک ما باشد، مثلا طبقه ی دوم ما. یا برویم جایی و در خانه ای دو طبقه زندگی کنم. مادرم به هر دلیل، شاید به دلیل این که فکر می کرد دختر باید مستقل باشد، یا رابطه اش با پدرم، یا به خاطر خودش که دنبال این دغدغه ها بود مقاومت کرد برای مستقل زندگی کردن من.
آمدن من به اینجا جوری بر مبنای کلک بازی من و مادرم شروع شد. از ابتدا قرار شد من بیایم اینجا با مادربزرگم زندگی کنم. و تنها نباشم و مادربزرگم شش ماه سال اینجا باشد. مادربزرگم نیامد اینجا حالا شاید به خاطر روابط اش با مادرم.
آن اوایل خیلی همه گیر می دادند به پدر و مادرم برای تنها زندگی کردن من، از جمله عموهایم که می گفتند دلیلی و معنایی ندارد تنها زندگی کردن من. چیزی که بیان می کردند این بود که تازه طلاق گرفته ام و می آیم اینجا و افسرده تر می شوم. اما موضوع اتوریته بود و در واقع این که در خانواده ی سنتی پذیرفته نیست تنها زندگی کردن یک دختر. دست کم حالا احساس می کنم پدر و مادرم خوشحال اند از این قضیه ی تنها زندگی کردن من. بیان نمی کنند این را. اما دیگر پنهانش هم نمی کنند از دیگران.
برایم عجیب است اما احساس ام این است که قبلا می ترسیدند از تنها زندگی کردن من و مطمئن نبودند از این که گزینه ی خوبی است. اما حالا دو سال گذشته و من دارم زندگی می کنند، دیدند که اتفاقی نیفتاده و حتی به واسطه ی استقلال ام به قدرتی دست یافته ام که مطلوب مادر و پدرم است. حتی خوشحال هم هستند از این وضعیت. اگر آن موقع مردد بودند که من طلاق بگیرم یا نه. حالا مطمئن هستند که اتفاق بهتری افتاده است.
ایده ام این است که فشار اجتماعی زیادی رویم نیست به خاطر طلاق گرفتن. دلیل اش این است که من به شکل خاص مثلا در فضای دانشگاهی و جمع خودم هستم که آن ها هم درگیر این بازی هستند و عملا کانکتی با گروه های دیگر ندارم که فشار را حس کنم. یک فشار دیگر هست به معنای ترحم و دلسوزی از خانواده و اطراف نزدیک؛ که الهی بمیرم بیست و دو سال اش است و طلاق گرفته است، اما حتی در این مورد هم مانند حمایت خانواده از طلاقم ام؛ باز هم پدر و مادرم خیلی حواس اشان بود که من این حرف ها را نشنوم.
اما اتفاق افتاده است که جایی باشم، متفاوت از جمع خودم و نگویم که طلاق گرفته ام. دلیل این که نگفتم این نبوده است که بترسم از این که بگویم، چون حتی احساس تمایز می کنم و احساس خوبی دارم از این که بگویم طلاق گرفته ام. نگفتن طلاقم و تنهایی زندگی کردن ام به خاطر مسائلی دیگر است، از جمله این که می ترسم که تنها زندگی می کنم. شاید مسخره باشد، در حالت عادی شاید منطقی نباشد. اما تنهایی آن قدر فشار می آورد که آدم می ترسد و این مسائل موضوع می شود. مثلا این که کسی می خواهد تو را برساند، می گوید کجا می روی. می گویی مثلا شهرک غرب. و می گوید می رسانمت. می پرسد مادر و پدرت چیزی نمی گویند که این وقت شب خانه می روی. و می گویی که تنها زندگی می کنم. و بعد شب موقع خوابیدن فکر می کنی چرا به یک غریبه گفتی که تنها زندگی می کنم.
نمی دانم که به جنسیت ام ربط دارد یا نه. آدم های زیادی دور و برم تنها زندگی می کنند و حتی طلاق گرفته اند. وقتی با آن ها حرف می زنم این حسی را ندارند. شاید آن ها دروغ بگویند؛ شاید هم من تنها کسی باشم که این حس را دارم.
اما مطمئنم که پسرهای دور و برم اصلا نمی ترسند و برای آن ها موضوع نیست ترس و این جور احساسات. من هیچ گاه از تنهایی و تاریکی و جن و غیره نمی ترسم و یا صداهای مختلف. تنها ترسی که دارم این است که کسی آمده است داخل خانه. یا حتی در مورد اش خواب هم می بینم. مثلا این که کسی اشتباهی زنگ خانه را می زند و می گوید با آقای فلانی کار دارم. اگر او از ساعت خاصی به بعد زنگ بزند (دیر باشد،)، با خودم فکر می کنم به این قضیه که او چه کار دارد اینجا و برایم موضوع می شود.
فکر می کنم از این جهت ربطی به جنسیت دارد. دست کم از این بابت که پسرها چنین چیزی موضوع شان نیست.
تجربه ای که در خانه ی شوهرم داشتم و تجربه ای که حالا در خانه ی خودم زندگی می کنم. مورد من کمی خاص است. ما بحث های جدی در مورد خانه داشتیم با شوهر سابق ام. شوهرم چون تنها زندگی کرده بود پیش از این، دلش می خواست تنها زندگی کند و خوشش نمی آمد که کسی با او زندگی کند. در واقع خیلی آن خانه را مال خودم نمی دانستم. این یکی از نکات جدی زندگی ام بود. خانه برای پدر و مادر سپهر بود اما آن جا تنها زندگی کرده بود.
حالا شاید می فهمم که ان موقع شوهر سابق ام چه می گفت که می خواهم تنها زندگی کنم. به هر حال، چون در سطحی از مالکیتی آن جا داشتم، هر چند بحث برانگیز، خیلی متفاوت است از تنها زندگی کردن. آن جا من احساس مسئولیت نمی کردم. آن جا وارد کنتاکت نمی شدم. فقط تمیز می کردم. به طوری از خانه ام محافظت نمی کردم. البته این جا هم صحبت با همسایه ها را من ارجاع به خانواده ام می دهم. اما باز هم خودم مجبورم با همسایه ها روبرو شوم. آن جا کسی بود که وارد گفتگو شود. کسی در می زد شوهرم باز می کرد و پاسخ می داد. برای مثال، سقف خانه اگر چکه می کرد ته ذهنم این بود که شوهرم را می فرستادم که برود پیگیر شوم. برایم در واقع مسئله نبود. فکر می کردم شوهرم حل اش می کند.
اما اینجا برایم مسئله است و نگران می شوم.
اینجا باز هم خانواده ام وارد گفتگو می شوند و از خانواده ام می خواهم؛ چون گزینه ی مادر و پدرم را دارم و استفاده می کنم از آن. در واقع می توان گفت نوعی از زندگی انگلی است. با این که ترجیح ام این است که خودم وارد بشوم. اما این شرایط آرمانی است. من دارم از مزایا استفاده می کنم. من مثلا می خواستم آن قدر پول داشته باشم که اجاره خانه برایم معنا نداشته باشد.
وقتی تو حرکت ات آن قدر رادیکال باشد که بگویی من خودم تنها هستم و در خانه ی خودم هستم. دیگر نمی توانی بگویی من پول آب و برقم را خودم نمی دهم. آن ها می توانند هر وقت بخواهند بیایند خانه ام. در مورد من، پدر و مادرم می توانند مرا چک کنند. حتی اگر دو هفته یک بار باشد. حاضر نمی شوند از محدوده ی شهرک غرب بروم.قواعدی برای خانه گذاشته اند که من باید آن ها را رعایت کنم. دارم هزینه می دهم. پس یک سری کارها را بر دوش شان می گذارم. بده بستان فایده ای است.
قواعدی که برای مجردی زندگی کردن من گذاشته اند از ابتدا تا حالا خیلی تغییر کرده است. من خودم هم با این ایده زندگی کرده ام. و گفته ام که کلیدش را داشته باشید و هر وقت خواستید بیایید و ببینید که خبری نیست.ولی من می خواهم تنها زندگی کنم. آن ها قواعدشان این بود که پسر نیاید به این خانه.
و روی یک سری از دوستامم حساس بودند و میگفتند که باید کسی باشه که ما هم تاییدش کنیم. ولی وقتی به مرور زمان تو به جایی میرسی که می تونی به پدر و مادرت ثابت کنی که تنها زندگی کردن اون قدر هم برایم دردسر ایجاد نمی کنه.و اون ها هم می بینند که دخترشون داره به یک رشد فردی می رسد و میتواند مسائلش را اداره کند،متوجه می شوند که بد از یه مدت ،که اتفاقی نمی افتد.انگار مسئله همان جهان نیندیشیدس.اونها با خودشون فکر میکنند که اگه یک پسر بییاید به خونه چه اتفاقی می افته و بعد از این که یکی دو بار این اتفاق می افتد و می فهمند که هیچ اتفاقی نمی افته،مسئله براشون حل میشه.برای همین قواعد من تغییر کرد.البته الان هم دوستان پسرم به راحتی نمیتوانند به خانه ام بیاییند اما مشکل دیگر این نیست که مادرم خیلی سخت با این مسئله مخالفت کند ،مسئله اینه که مادرم از من می خواد که تو که داری با این همسای ها زندگی میکنی بهتره که رعایت کنی که دردسر ایجاد نشه یا اینکه چیزی بگن.
منم یه جایی این قواعد رو میشکونم و یه جایی هم رعایت میکنم.به هر حال به یک تعادل رسیدم.من از اول هم با دروغ شروع نکردم و مادرم رو درگیر بازی خودم کردم و اون هم از یه جایی به بعد باهات راه می اید.من تنها با صداقت و کسب اعتماد توانستم که تنها زندگی کنم و بعید میدونم که اگر از ابتدا خیلی بد جولوی پدر و مادرم می ایستادم و با همون پول مشترکی که یه روزی با سپهر داشتم میرفتم و خونه ای جدا میگرفتم و کار میکردم و اجاره میدادم میتونستم بدون هیچ کنتاکتی با اونها زندگی کنم.
شاید البته این قضیه خیلی ایده ال باشه و خیلی هم فرد گرایانه و جالب ولی من ترجیح نمیدم که این کنتاکت رو داشته باشم.
من حاضرم که رعایت همسایه ها رو بکنم اما یک چیزی وجود داره به اسم قانون اپارتمان نشینی که یعنی مثلا مشخص شده کجای خونه مشاء محسوب میشه و مثلا اگه سر و صدا داشته باشی…
منتها مسائلی که من دارم هیچکدام از این تیپ مسلئل نیست .مثلا اینکه چرا دیر به خانه بر میگردی. یا اینکه انها روی تو حساس میشوند به عنوان اینکه دختر مجردی و این وظیفه و احساس مسئولیت رو دوش خودشون احساس میکنند که هم حواسشون به تو باشه و هم کارهایت را به خانواده گزارش بدهند.
و این یه چیزه شخصیه وتو مجبوری باهاش مقامت کنی.یه جاهایی راه میایی یه جاهایی هم مقامت میکنی.
من بیشتر مواقع سعی میکنم که درگیر مسائل باهاشون نشم و ایگنورشون میکنم .اعصابتو خرد میکنند،نه در حدی که زندگیتو مختل کنن ولی بعضی اوقات به جایی میرسه که سیستم عصبی و ذهنی ات بهم می ریزه…
مثلا همسایه زنگ میزنه و میگه بوی سیگار میاد یا مثلا زنگ میزنه به به خانواده ام ،انگار که میخواد گزارش بده که اقای فلانی ،
یک مردی اومد توی خونه ولی با طبقه شما کار نداشت ،خوب اگر کاری نداشته پس چرا زنگ زدی و اینو گفتی .و مشکل این که اگر پدر من با این مسئله مشکلی هم نداشته باشد ولی اگر همسایه ساعت ۱۲ شب زنگ بزند و بگوید که نکند با دختر شما کار داشته باشد،اعصابت خرد میشود.
من مشکلات این جوری هم دارم ولی شاید چون از ابتدا با اعتماد سازی رفتار کردم (البته باید بگم که انگار راه حل دیگه ای جز این نداشتم چون اتوریته پدر و مادر هست واون ها این خونه رو برای تو خریدن و تو مجبوری رعایت کنی.انها کلید دارند و این یعنی ما هر وقت بخاهیم میریم و میایم .حالا اینکه انها دارند یک جور دیگه ای رفتار می کنند بحث دیگری است ولی من میدونم که انها چه امکاناتی دارند.)
من توی جلسات ساختمان شرکت نمیکنم و مادرم می رود ،به خاطر همین مسائل .من می خواهم خودم را از بازی انها حذف کنم.می خوام بفهمند که اگر می خواهند زنگ بزنند و گزارش بدهند و اگر نه هم نزنند .اگر میخواهند پشت سر من بگویند که این دختره فلان سیگار میکشه بذار بگویند.
نکته اینجاست که اگر من جایی بودم که می خواستم پدر و مادرم از مسائل من چیزی نفهمند ،من از اینجا میرفتم یا اگر جایی بودم که اصلا خانواده ام نبودند. ولی الان همسایه ها و مسائل شان تاثیری روی زندگیم ندارند.بعضی اوقات سر مسئله سیگار کشیدن که اصلی ترین مسئله من با همسایه ها است به جایی میرسیدم که فکر می کردم باید از ایجا برم ولی خیلی لحظه ای بود .چون من بر سر مسائلی که نمی خواهم به هیچ وجه بر سر انها کوتاه بیایم ،ایستادگی میکنم ،منتها برای یکی مثل من پای مسائلم ایستادن به درگیری با همسایه ها منجر نمی شود ،من باید جلو ی پدر و مادرم مقاومت کنم و در نهایت به انها پاسخگو هستم .
مسئولیت پذیری من نسبت به زمانی که با سپهر زندگی می کردم ،خیلی بیشتر شده و به تبع اون سبک زندگی من هم خیلی متفاوت شده است .وقتی با شوهرت زندگی میکنی اولین چیزی که برای تو مهم است این است که که خونه باید تمیز باشد یا اگر مهمان قرار است بیاید همه چیز اماده باشد ،مثلا دستشویی و حمام برق بزند .توی زندگی مجردی اگر قرار است که تمیز کردن خونه اتفاق بیفتد بنا بر یه اتفاق بیرونی نیست .تو از کثیفی خونه خسته می شوی و خونه را تمیز می کنی .چیزی تو را بهم نمی ریزد و مجبور نمی کند و نهایتا تو خودت هستی. در زندگی خانوادگی به خاطر تعهداتی که داری باید یک سری فضا ها رو قسمت کنی .
خیلی ساده اینکه تو باید روی تخت دو نفره بخوابی و حالا توی یک سری از زندگی های اپارتمان نشینی مثل زندگی من با سپهر و پولی که ما داشتیم ،تو باید در یک خونه ۲ خوابه ۹۰ متری زندگی کنی و خیلی امکان مانور برای تقسیم فضا نداری و قطعا یک اتاق برای خواب یک اتق اگر هم اتاق کار (که ان هم برای سپهر بود )ودر زمانی که مهمان بود برای مهمان است.در خونه مجردی مهمان های تو دوستان نزدیک تو هستند که زمانی که می ایند تو احساس نمی کنی که باید برای انها خونت را تمیز کنی .
همه چیز شکلش عوض می شود و همه چیز دست خودت است .مثلا وقتی با سپهر بودم کتاب داشتم ولی نمی تونستم کتاب خونه داشته باشم توی پذیرایی چون کتاب هایم ان قدر نبود که بتوانند یک کتاب خونه کامل را پر کند و خونه را زشت می کرد.زیبایی خونه خانوادگی بستگی به این داره که وقتی ۴ تا زوج همسن خودت یا خانواده ات یا خانواده همسرت به خانه تو می ایند اید معلوم باشد که این خانه یک زن و شوهر است . و من هیچوقت به شوهرم نمی گفتم که می خواهم این کار را بکنم و برایم مهم نیس دیگران چه فکری می کنند ،توی زندگی خانوادگی تو کنار می ایی.
توی خانه خودت این ها مهم نیست .الزامی وجود نداره که اگر چیزی رو جایی می گذاری حتما زیبا باشد ،باید توی خانه مجردی ببینی که چی کجا کارکرد دارد.
فضا و شکل خانه مجردی با خونه ی خانوادگی و زن و شوهری فرق می کند .مثلا من اینجا توی خانه خودم یک پتو انداختم جلوی شومینه ا ۴ تا بالش و این همیشه اینجاست و برایم مهم نیست که کسی بیایید و بگوید که اینجا ،خانه را زشت کرده است ولی تو در زندگی زن و شوهری که نمی توانی جایی با یک پتو و ۴ تا بالش برای خودت درست کنی و همیشه انجا باشی .یا مثلا در زندگی زن و شوهری تو باید همیشه بری و توی تخت ۲ نفره بخوابی ولی درخانه مجردی تو میتوانی هر کجا و به هر شکلی بخوابی .
در خانه مجردی تو این حرف هارا کمتر میشوی که مثلا کسی بگوید که اگر فلان وسایل را ایحا گذاشتی ،به خانه ات نمی اید چون اینها دیگر موضوعیت ندارد .
نمی دونم ایا همه نسبت به فضای خانه مجردی این دید را دارند یا نه ولی چیزی که برایم جالب است این است که افرادی که تجربه زندگی مجردی را ندارند ،وقتی وارد یک خانه مجردی می شوند ،توقع دارند که بیاییند توی یک خونه شلخته و کثیف ولی افرادی که تجربه ی خونه مجردی را دارند خیلی این جوری فکر نمی کنند .
یکی از امکاناتی که خونه مجردی دارد و من انرا خیلی دوست دارم این است که می توانم ساعت ۳ ۴ صبح غذا بخورم ،فیلم ببینم ،موزیک گوش کنم، و این منم که تصمیم میگیرم کی، چه کاری را انجام بدم و دیگری برایم تصمیم نمی گیرد .سبک خوابیدن و درس خوندن و همه چیز ت عوض می شود و تو خودتی.تو توی زندگی زن و شوهری مثلا نمی تئانی ساعت ۳ صبح برای خودت صبحونه درست کنی و سر و صدا کنی چون شوهرت شاکی می شود .
ولی خب تو در خونه مجردی تنهایی دیگر .و من خیلی تنهام و خیلی می ترسم . من مثلا وقتی با خانواده بودم یا با سپهر بودم هیچوقت نمی ترسیدم ،البته این ترس توی خونه ی زن و شوهری هم اتفاق می افتاد و خیلی هم جدی ولی فرقی که دارد این است که تو می دونی که یک نفر هست و اگر اتفاقی بیفتد باز یکی کنار تو هست .
این مسئولیت پذیری ازش حرف زدم چیزیه که این ترس رو خیلی جدی می کند و توی خانه مجردی میدونی که فقط خودت هستی و اگر کسی بیاید توی خانه ،اتفاق فقط برای تو میفتد .
دغدغه اصلی من الان راجع به خونه اینه که چه جوری می توانم سیستم های امنیتی خونه را بالا ببرم .به این فکر می کنم که باید نرده اهنی پشت پنجره بزنم و باید برای در قفلی بگیرم که کل در را بگیرد .اولین چیزی که به ان فکر میکردم این بود که این خونه ندارد و ایراد این خونه بود این است که در ورودی خانه یک تیکه است و نمی شود از قفل هایی استفاده کرد که فقط از درون خانه باز می شود چون این قفل ها برای در های دو تیکه است و این از ان مسائلی است که وقتی با سپهر زندگی میکردم اصلا به ان فکر نمی کردم.
من ۲ سال است که در خانه تنها زندگی می کنم ،اگر شرایط جوری شود که من به هر دلیلی ایجا را از دست دهم یا بخواهم با کسی وارد رابطه ای شوم که به ازدواج منجر بشود ،واقعا برایم نا ممکن است که بخواهم با کس دیگری زندگی کنم و حتما باز هم خانه و زندگی جدا خواهم داشت .چون یک سری توتنایی ها و امکاناتم را از دست می دهم .
این فردیت محض است ،اینکه تصمیم با خودت است .فردیت محض نه به این معنا ی استقلال داشتن چون من خودم فرد کاملا مستقلی نمی دانم و این شکل زندگیم را شکلی کامل از استقلال نمی بینم ،فکر می کنم که تنها زندگی کردن تاثیر دارد در این قضیه . وقتی تنها زندگی می کنی همه مسائل زندگیت به خودت مربوطه و این تویی که تصمیم می گیری ،مثلا فلان دوستم بیاید پیشم یا نه ولی اگر با یک نفر دیگر زندگی کنم باید با او هماهنگ باشم یا مثلا نمی توانم ساعت ۳ شب تلویزیون یا لامپ را روشن کنم .
الان کنترل فضاهای خانه دست خودم است و هر استفاده ای در هر زمان میتوانم بکنم.
من الن هم سعی می کنم که مثل زندگی سابقم خانه ای زیبا داشته باشم ولی دیگر برایم زیبایی مهم و موضوع نیست ،چیزی که برایم مهم است کاربرد است .
من الان توی اتاق خواب نمی خوابم و روی کاناپه می خوابم چون می ترسم و فکر می کنم که روی کاناپه تسلط بیشتری روی فضا های خونه دارم .چون کاناپه به راه هایی که ممکن است کسی بیاید توی خانه نزدیک تر است مثلا به در یا پنجره .و می توانم اگر صدایی شنیدم یا اگر اتفاقی بیفتد از ایجا همه جا را ببینم .
اتاق هم خیلی خیلی کوچک است و تبدیل به انبار شده است و حس اتاق را به من نمی دهد ولی دلیل اصلی همان ترس است .
من حلوی شومینه خانه ام را خیلی دوست دارم .چون مال خودمه و یک حورایی انگار که با ان هویت می گیرم .چون اینجا یک گوشه ایست که خودم درستش کردم برای خودم .من حتی توی فضای خونه ام هم جایی را درست کردهام که ملزم به جمع کردن ان نیستم .با اینکه یک چیز اضافه است و یک وصلها ای که انگار به خانه نمی چسبد و فضایش با کل خانه فرق دارد و همیشه هم هست .من اینجا به همه چیز تسلط دارم و سیگارم هم اینجا میکشم ،چون مجبورم که نگذارم دود سیگار به جاهای دیگر برود به خاطر همسایه ها و از طریق شومینه دود به بیرون می رود.اصلی ترین دلیلم هم همین بود که ایجا را درست کرده و الان دلایل دیگری هم هست .مثل تسلط داشتن به تلویزیون ،پنجره که برایم ترس اوره .
من با کل این خانه هیچوقت نتونستم که هویت سازی کنم چون فکر نمی کنم که این وضعیت ثابته و همیشه ته ذهنم اینه که نهایتا باید به جایی برسم که قدرت این را داشته باشم که بتوانم خانه ای جدا بگیرم و این پس ذهنم است که ایجا خانه ی مادر بزرگم است ،با اینکه اینجا خیلی راحتم و حتی ممکن مدت زیاد دیگری هم اینجا باشم ،باز هم اینجا را موقتی می دانم و ان شکل با ان هویت سازی نمی کنم ولی کنار شومینه جایی که خودم درست ش کردم و این هر جایی می تواند اتفاق بیفتد .
من خیلی جدی به این مسئله فکر نکردم که دیگران تصویرشان از من که دارم توی یک خانه ی جدا زندگی می کنم چه میتواند باشد ولی خودم احساس خوبی دارم از اینکه بگویم خانه ای جدا دارم .احساس فردیت و استقلال می کنم و فکر می کنم نه برای زنان به طور خاص بلکه برای همه لازم است که این سبک زندگی ر تجربه کنند .
در واقع انگار یک جور راه نا گزیره و همه مجبورند.منتها یک سری مقاومت میکنند و هزینه اش را می دهند.مثلا من مقاومت می کنم در برابر اینکه شوهرم وابستگی جدی نمی خواهد و دوست ندارد که با کسی در یک خانه زندگی کند و هزینه اش را می دهم .
به نظرم درست اش این است که هر ادمی خانه خودش را داشته باشد و یا حداقل اگر با کسی زندگی می کند ،یک تصمیم خود خواسته بوده باشد و بتواند هم فردیت و هم استقلال خود را کسب کند .
برای من وقتی می گویم توی خانه ی جدا زندگی می کنم ،چون بعدش هم باید بگویم اینجا خانه مادر بزرگم است و من ساپورت خانواده دارم ،استقلال و فردیت کاملی وجود ندارد و من هنوز به نوعی تحت اتوریته پدر و مادر هستم .
اینکه من الان شرایطی دارم که می توانم تنها زندگی کنم و شاید موقعیت متفاوتی باشد بین دختر های هم سن و سال خودم و همین طور مطلقه،خیلی هم حس خوبی به من نمی دهد. واقعا این از ان مسائل متناقض است .
من گاهی اوقات ترجیح می دهم که یک دختر سنتی می بودم و اصلا همچین ذهنیتی را نداشتم که می توانم جدا زندگی کنم.تو وقتی جدا زندگی می کنی دیگر نمی تئانی برگردی به حالت قبل .تو نمی توانی از ازادی هایت دست بکشی و اتوریته رو تحمل کنی.ولی اگر از اول این ذهنیت رو نداشته باشی شاید رنج کمتری ببری و در عین حال ساپورت جدی داری ،ساپورتی که خیلی شیرینه…
من فکر نمی کنم که دختر مدرنی هستم چون تعریف مدرن این نیست و فکر می کنم اولین نکته این است که تو استقلال مالی داشته باشی .مدرن یعنی اینکه من هر زمان که اراده کنم بتونم به پدر و مادرم بگویم که به خانه من نیایند نه به این معنی که مثلا امروز کار دارم ،به این معنی که اوروز دوست ندارم شما را ببینم .البته این بالا ترین حد است.ولی به هر حال من امکاناتی دارم و از ساپورت خانواده استفاده می کنم با اینکه اتوریته انها بر روی من کم شده است.
زندگی مدرن مسئولیت پذیری صرف است و تو استقلال مالی داری و این اتفاق هنوز برای من نیفتاده است ولی به هر حال من نزدیک شده ام به ان.قضیه جهانی است که شکل می گیره برای تو و تو راهی رو برای خودت انتخاب می سازی که در اخر به ان استقلال برسی.و اینکه من تنها زندگی می کنم به این شکل خیلی تاثیر دارد و من نهایتا به جایی می رسم که هزینه تنها زندگی کردنم را میدهم و اتوریته را حذف می کنم .
من دیگرانی را می شناسم که توی خانه مجردی زندگی می کنند ولی کاملا تحت اتوریته خانواده هستند و مشکلی هم ندارند ولی دیدم که با وجود تنها زندگی کردن و خانه جدا داشتن فردیت شکل نمی گیرد و این ها کافی نیستند.
شاید اگر فردیت تا حدی برای من شکل گرفته بیش تر از اینکه به خانه جدا داشتن ربط داشته باشد به محیطی که در ان هستم ربط دارد .
تایید ها و تشویق هایی که از دیگرانی که دور و بر من هستند ،گروه های دوستیم.چون ایده ی فردیت ،استقلال،مدرنیته در گروه های دوستی من وجود دارد و من به این گروه ها تعلق دارم و اونا من را تایید می کنند .اینکه حالا باید فردیت برای همه اتفاق بیوفتد یک بحث دیگر است ولی اینکه چه جوری شروع می شود و در چه مسیری اتفاق میفتد بیشتر به محیط فرد ربط دارد.
من بعد از طلاقم به این خونه اومدم و وسایلم ،وسایل قبل از طلاق و زندگی با سپهر.ولی الان من با اینکه همان وسایل را دارم اما زندگیم یک تفاوت نجومی با زندگی قبلی ام دارد.وسایل من معنای تازه ای ندارند ولی یاد اوری می کنند .نکته جالب این بود که روزهای اولی که من به اینجا امده بودم ، به خاطر طلاق خیلی سخت بود . مثلا با خودم فکر می کردم که این کاناپه جایش اینجا نیست ،جایش انجا توی اون خونه است .این یخچال باید توی اشپزخونه اون شکلی باشد نه اینجا.و بعد تو تغییرات خودت رو می تونی ببینی.من هنوز دارم روی این کاناپه ای که قبلا با سپهر روش می خوابیدم می خوابم.می بینم که چقدر همه چیز دور و غیر قابل دسترس و حتی قابل تحمل هم نیست.
منظورم این نیست که این وسایل حس بدی به من می دهند.منظورم تغییر است.اینکه به وسایلم نگاه می کنم و می بینم که توی این خونه جا گرفتند و قبلا جایشان اونجا بود ولی من کنار اومدم با این مسئله.
عوض شدن فضا انگار معنی عوض شدن خیلی چیز ها را می دهد و یاد اور همه ی اتفاق هایی است که افتاده،اتفاق هایی که خیلی دورند و انگار که اصلا اتفاق نیفتادند ولی من نمونه های زنده ای ازشون دارم که به من میگویند که اینها اتفاق افتاده اند.و اینا هنوز هست و به من می گویند که این خونه ای که تو بعد از طلاق امدی و تو چقدر تغییر کردی و چقدر همه چیز عوض شد.هم از نظر سیر زندگی و هم از نظر روحی و روانی.این مسئله ای بود درباره ی خونم که من همیشه بهش اگاهانه فکر کردم.
من نمی دونم چرا الان این حس رو دارم ولی احساس می کنم که این خونه ای که الان هستم گرم تر است و زندگی در ان جریان دارد.نمی خواهم به زوال رابطه خودم با سپهر ربطش دهم چرا که حتی اوایل که ازدواج کرده بودم و زندگی خوب و خوش بود هم من هیچوقت این احساس رو نداشتم.من همیشه ته ذهنم این بود که اونجا خونم نیست.با اینکه من توی ای خونه وسایل کمتری دارم وخیلی کمتر بهش رسیدگی می کنم ولی اینجا خیلی زندگی برایم بیشتر جریان دارد.
از در که وارد میشوم، آشپزخانهی کوچکش در انتها وبعد نشیمنی جمع و جور به چشمم میآید. یک کاناپهی چوبی با یک مبل تک نفره که عروسکهای رویش خبر از بی استفاده بودنش میدهد. یک کتابخانهی کوچک با چند کتاب و قاب عکس. میز کوچک ۴ نفرهاش دست دوم است و کمی بعد از آمدنش به خانهی جدید تهیه شده. جای همیشگیاش نه روی کاناپه و نه روی صندلیهاست. او بر روی پتویی که کنار شومینه انداخته مینشیند و به متکاهایی که تنگ دیوار گذاشته تکیه میدهد. همانجا سیگارش را هم دود میکند. چیدمان خانه معمولی است. فرش و کاناپه از خانهی قبلی آورده شده. یخچال و گاز و لباسشویی هم همینطور. آشپزخانهی کوچکش ۲ یخچال دارد. روی یکی نقاشی از یک کتاب و دیگری برنامهی مطالعاتی است. بعداً میگوید یکی از یخچالها مال مادربزرگش است که خانه در اصل متعلق به اوست. درکل خانهی مرتبی است، درست برعکس اتاق خواب که بیشتر به انبار شباهت دارد. انباری پر از رختخوابهای روی هم که در حاشیهاش میز آرایشی با آینهای بزرگ کمد روبهرویش را نشان میدهد. با او کنار شومینهاش مینشینم و مشغول صحبت میشوم… .
از خونهی پدر و مادرت بگو
تا ۱۶،۱۷ سالگی با خواهرم تو یه اتاق بودیم تا وقتیکه مینا بزرگتر شده بود و منم میخواستم یه اتاق جدا داشته باشم. مامان و بابام اتاق کتابخونهرو خالی کردن و کتابا رو گذاشتن توی پذیرایی و اونجا شد اتاق من. من ۸ سال از مینا بزرگترم بره همین خیلی سخت نبود که باهم یهجا باشیم و منم احساس خوبی داشتم که مثلاً خواهر بزرگترم. ولی وقتی بزرگتر شده بود سر کامپیوتر یا درسخوندن دعوا داشتیم،همهی دوستام هم اتاق جدا داشتن و کلاً اتاق جدا داشتن به آدم حس استقلال میده که مثلاً این اتاق خودته… بره همین برام مهم شد که اتاق جدا داشته باشم و اتاقارو جدا کردیم. با این حال وقتی با مینا بودم خیلی با هم کنتاکتی نداشتیم.
محیط اجتماعی اطرافت چه تآثیری روی ذهنیتت راجعبه تنها زندگی کردن داره؟
خوب من خیلی تآیید میشم از طرف دوستام. دوستای من اکثراً دانشجو هستن… دانشجوی علوم اجتماعی، فیزیک یا رشتههای دیگه. بیشترشون از طرف خانواده محدودیتی ندارن؛ به اینمعنا که مثلاً ۸ شب خونه باشن. یعنی یهجورایی خونشون شده فقط محل خوابشون؛ جایی که فقط توش میخوابن و فعالیتشون بیرونه. با اینکه بیشترشون خودشون خونه ندارن این مطلوبشونه. کلاً اینکه تو خونهی جدا داشته باشی و جدا زندگی کنی، توی دوستات مطلوبه. همشون تو ذهنشون هست که جدا زندگی کنن. حالا یه عدهشون میخوان از ایران برن و یه عدهشون نه.
ولی بههرحال چون اکثرشون محدودیتی از طرف خانوادشون ندارن، خونه داشتن چیز خاصی محسوب نمیشه. شاید مثلاً ۱۰ یا ۱۵ سال پیش خونهی جدا داشتن بره یه دختر یهذره مسئله بوده ولی الان خیلی چیزه عادی شده و یهجورایی انگار بیشتر خوبه تا یه اتفاق بد. من آدمای زیادی رو میبینم که اگه امکانشو داشته باشن خونهی جدا میگیرن. مخصوصاً اونایی که طلاق گرفتن. لا اقل توی دوستای من که اینطوریه. همهی اونایی که طلاق گرفتن، رفتن خونهی جدا گرفتن، با اینکه امکانشو داشتن که با خانواده زندگی کنن یا مثلاً برن تو خوابگاه. حتی خیلی از دوستام که خوابگاهی بودن، بعده یه مدت رفتن خونهی جدا گرفتن. بره همین این قضیه عادی شده. شاید این تصور وجود داشته باشه که اگه تو خونهی مجردی داشته باشی، اونجا میشه پاتوق یا جایی بره اینکه دوستات بیان و اونجارو تبدیل کنن به یه جایی بره خوشگذرونی. ولی دوستای من اینطوری نیستن که مثلاً بریم خونهی مریم و کارایی که جای دیگه نمیکنیم رو ببریم اونجا. یهطوریه که فرقی نمیکنه که من دوستامو تو یه کافه ببینم یا بیان اینجا، جز اینکه اینجا راحتتریم.
یعنی خونهی تو جایی نمیشه که کارایی رو که نمیتونین جای دیگه انجام بدین اینجا داشته باشین؟
من با دوستایی وارد رابطه شدم که این تیپی نیستن. خیلیها وقتی دور هم جمع میشن، مثلاً پارتی دارن. ولی دوستای من اینطوری نیستن. حالا ممکنه تولدی چیزی باشه و وارد این جو هم بشن ولی اساساً آدمهایی نیستن که اهل خوشگذرونیهای اینتیپی باشن. بره همین من به این فکر نمیکنم که حالا خونهی من چیکار میکنن. یه جورایی اگه از این تیپ آدما باشن، از گروه دوستی من خارج میشن. نه بهخاطر اینکه فک کنم کار بدی میکنن. چون حوصلشونو ندارم.
چرا دوست داشتی این ذهنیت مدرن رو داشته باشی؟ فکر میکنی چه عواملی تو شکلگیری این ذهنیت مؤثر بوده؟
وقتی تو توی یه جامعهی سنتی طلاق میگیری، جایی که توش خانواده خیلی پررنگه و طلاق هم تابو محسوب میشه نمیشه طلاق بگیری و بعد بری جدا زندگی کنی. تو از خونهی بابات میری خونهی شوهرت. خونهی شوهرت هم نشد، برمیگردی خونهی بابات تا یه شوهر دیگه پیدا کنی، یا همونجا میمونی. بره همین برای یه دختر سنتی ذهنیت اینکه بخواد فکر کنه یه شکل دیگه هم میتونه زندگی کنه وجود نداره. من اینطور نبودم. من کتاب خوندم، فیلم دیدم و فهمیدم جاهای دیگهی دنیا دخترهایی هستن که تنها زندگی میکنن و اتفاقی هم براشون نمیافته و زندگی اونها ادامه پیدا میکنه.وقتی تو وارد یه سبک زندگی میشی، یعنی وارد زندگی خانوادگی میشی، جدا میشی و وارد یه خونهی تنها میشی، مسیرت عوض میشه و میری جلو. من اینو یه تصمیم آگاهانه نمیدونم. بره من اینطوری پیش اومد. انگار این مسیریه که همه دارن میرن و حالا ممکنه این مسیر تو رو یه خورده تغییر بده. فکر میکنم این تآثییرات کاملاً اجتماعیه و مال بیرونه و خیلی ربطی به ویژگیهای شخصی من نداره.
خونه برای تو فضایی هست که فردیتت توش بروز کنه؟
میدونم که این فردیت نیست ولی حس میکنم دارمش. من میدونم خونم رو چهجوری برنامهریزی کنم. کی رو تو خونم راه بدم و کیرو راه ندم. با کی وارد رابطه بشم و با کی نه. همهی اینا هست و اینا یه جوری به آدم احساس فردیت میده. ولی واقعییت اینه که استقلال این نیست. استقلال یعنی اینکه تو از خانوادت بکنی. بتونی خرج خودت رو بدی و زندگیت رو خودت پیش ببری. ولی باز هم اینجوری زندگی کردن این حسو بهت میده.
تعرض به فضای شخصی تو چهجوری بهوجود میآد؟ و مشکلاتش چیه؟
چیزی که خیلی بره من جدیه اینه که دیگران، دیگرانی که میگم منظورم خانواده نیست، دوستامم هستن، کسانی که باهاشون به نوعی در ارتباطم… اونا نمیفهمن که خونهی مجردی داشتن متفاوت با یک خونهی معمولی داشتن نیست.
تو نمیتونی با این ایده که این خونهی مجردی داره، تمام برنامههات رو باهاش تنظیم کنی. مثلاً تو میخوای با دوست پسرت بری بیرون؛ بعدش برنامهریزی میکنی که مثلاً مامانم که مریم رو میشناسه، ۲ ساعت برم خونش. طرف ۳ یا ۴ ساعت قبلش زنگ میزنه که میشه امشب بیام خونهی تو؟! من با خودم فکر میکنم که چرا تو پیش خودت این فکرو میکنی منی که دارم تنها زندگی میکنم و یه خونهی مجردی دارمم، تنهام و هر برنامهای میتونی با من تنظیم کنی. توی خانواده هم همینطوره؛ چند وقت پیش اتفاق افتاد که یکی از دانشجوهای بابام که ازدواج کرده بود اومد خونمون بره یه جلسهای. جلسه که تموم شد پاشدن که برن و منم به بابام گفتم که میخوام برم. بابام گفت تو بمون و من گفتم نه من کار دارم و باید برم خونه. بعد بابام گفت که خانوم فلانی که الان داره میره خونه باید بره شام درست کنه، تو چهکاری داری که الان باید بری خونه؟ خب چرا پدر من باید این فکرو بکنه که من که دارم تنها زندگی میکنم، برای خودم برنامهای ندارم و کسی که ازدواج کرده و باید شام درست کنه یا شوهرشو جمع کنه یا هرچیز دیگهای، برنامه داره. هرکی باید برنامهی مشخصی داشته باشه. اینکه تو در هر ساعتی برای یه سری افراد چه خانوادت و چه دوستات در دسترس باشی، برای من قابل پذیرش نیست.
من به دوستای نزدیکم که ارتباط قوی باهاشون دارم گفتم که چنین مسائلی رو نمیپذیرم و اونا هم مشکلی ندارن. ولی مشکل اصلی من با اونایی هست که باهاشون تعارف دارم و رابطهی نزدیکی باهاشون ندارم. این برام خیلی عجیبه که این آدما که من نهایتاً ۲ یا ۳ بار تو ماه باهاشون سلام و علیک دارم به خودشون اجازه میدن که با من برنامهریزی کنن. من دوست دارم به فضام احترام گذاشته بشه و جالبه این تیپ رفتارهارو از کسایی میبینم که توی نسلیان که خودشونو مدرن و روشنفکر میدونن.
چهجوری با ترس و تنهایی و عدم امنیتی که گفتی کنار میآی؟
این ترس طوری نیست که زندگیم رو مختل کنه و من بخوام باهاش مقابله کنم. ترسه چیزیه که هست و جریان داره و درعین حال من زندگی عادیم رو دارم. من تمام صداهای خونه رو میشناسم. مثلاً میدونم این صدای یخچاله! یا… اگه یه صدای جدید بشنوم پامیشم می گردم ببینم ماله چیه. یا من توی خواب هم هشیار میخوابم و چند بار از خواب بیدار میشم. اذیت میکنه ولی هیچوقت به اوج نمیرسه که عمیقاً بترسم. هیچوقت نشده که حالا بهخاطر ترس تلویزیون روشن کنم یا… ولی همیشه هست و شاید تآثیری که روم گذاشته اینه که نمیتونم درست بخوابم. من شبها بیدارم ونمیتونم بخوابم. یا مثلاً من خیلی الکی دقت میکنم که بیرون چهخبره. اگه دعوا شده چرا یا کی داره از راهپلهها میآد بالا و … . کلاً آدم رو همه چیز حساس میشه ولی زندگیت مختل نمیشه.
چهقدر شمال شهر تآثیری توی فضای پیرامونت گذاشته؟
من پائین شهر خونه نداشتم و دوستام هم نداشتن که بدونم چهشکلیه و برخوردشون با دختر مجرد چیه. ولی من توی همینجا همون مشکلاتی رو دارم که دیگران دارن. ولی دوستایی دارم که توی مناطق مرکزی و دانشجویی شهر خونه داشتن و مشکلات من رو نداشتن. بیشتر فکر میکنم قضیه ربط به محله بودن داره تا شمال شهر و جنوب شهر. مثلاً یکی از دوستای من توی انقلاب خونه داشت و در مقایسه با من خیلی از مشکلات من رو نداشت. و لازم نبود خیلی چیزارو رعایت کنه یا دوست دیگم که توی بلوار کشاورز خونه داره هم همینطوره. حالا ممکنه این مسائل به نوع برخورد من با همسایهها هم مربوط باشه ولی بیشتر فکر میکنم به بافت محله بستگی داره.
تو توی چه سنی ازدواج کردی و چرا؟ رابطت با پدر مادرت چهطور بود؟
رابطم با پدر و مادرم خوب بود ولی همون کنتاکتهای معمولی خانوادگی رو داشتم. اکثراً هم سر محدودیتهایی بود که برام میذاشتن.کلاً خانوادهی من و بیشتر مادرم کنترل زیادی روی من و خواهرم داره. اون موقع تو ۱۸ سالگی این کنترلها خیلی اذیتم میکرد مخصوصاً وقتی خودم رو با دوستام مقایسه میکردم. البته این به شاخ شدن تو اون سن هم برمیگرده. من اول با شوهرم دوست شدم ولی از همون اول به مامانم گفتم. کلاً یادم نمیآد این مسائل رو از مامانم مخفی کرده باشم.
از طرفی نمیشد هم اینکارو کرد چون خیلی روم کنترل داشت. من اصلاً این امکانو نداشتم که برم بیرون و مثلاً ساعت ۸ برگردم و مامانم بپرسه کجا بودی و بگم بیرون بودم. خانوادم میدونستن که من از صبح تا عصر مدرسه میرم و بعدشم کلاس زبانم. من با دوستام هیچوقت بیرون نمیرفتم و حس بدی داشتم که مدرسه رو بپیچونم و با دوست پسرم برم بیرون و به مامانم بگم که مدرسه بودم. بره همین به مامانام گفتم. و مامانم هم احتمالاً به بابام گفته بود.
از همون اول مامانم خیلی جدی گفت که رابطه باید رسمی باشه. منظورشون همون اول عقد نبود، ولی میگفت خانوادهها باید در جریان باشن و رابطه کنترل شده باشه. حتی در حد بیرون رفتن معمولی. خانوادهی من خیلی مذهبی بودن میگفتن حتی کافه رفتنتون هم باید رسمی و شرعی باشه. برای همین دوستی ما خیلی طولی نکشید و ما کمتر از یک سال ازدواج کردیم. من روز قبل از ورودم به دانشگاه عقد کرده بودم.
از ازدواج راضی بودی؟
من اون موقع بچه بودم و هیچ تصوری از ازدواج و مسئولیتهاش نداشتم. فکر میکردم تا حالا با سپهر بیرون بودیم و حالا باهم زندگی میکنیم. حالا فکر میکنم اگه فشار خانوادهها نبود دلیلی نداشت انقدر زود ازدواج کنیم. شاید اگه با سپهر بدون ازدواج رابطه رو ادامه میدادم همون موقع رابطه تموم میشد و ۴ سا ادامه پیدا نمیکرد. البته اون موقع سپهرو خیلی دوست داشتم و دوست داشتم ازدواج کنیم با اینکه خانوادهی من موافق نبودن و بهخاطر اصرار من بود که قبول کردن. اما حالا فکر میکنم سپهر اولین مردی بود که وارد زندگی من شد و شاید اگه اونقدر فضای باز داشتم که آدمای دیگه رو میدیدم و مقایسه میکردم وارد این رابطه نمیشدم.
بچه بودم و اصلاً کارم منطقی نبود. پدر و مادرم با ازدواجم مخالف بودن و میگفتن زوده و تو ۱۸ ساته ولی از طرفی هم مخاف بودن که با آدمی که دوست دارم وارد رابطهی غیر رسمی بشم. باید یا ازدواج میکردم و یا رابطه رو تموم میکردم. من ازدواج کردم و با ازدواجم هم خیلی از نفوذ خانواده بیرون اومدم.
چهقدر خونهی سپهر برات فضای شخصی شدهای بود؟
با سپهر هیچی. یعنی توی خونهی مامان بابام فضای شخصیتری داشتم. شاید آزادی کمتری داشتم ولی فضام بیشتر بود. من خونهی اونارو خونهی خودم میدونستم حتی وقتی ازدواج کرده بودم. ولی این حسو با سپهر نداشتم که مثلاً اینجا خونهی منه. خانواده همه چیز رو بدون دریغ و چشمداشتی در اختیار تو قرار میده ولی مردی که توی تهران الان زندگی میکنه و تصورش اینه که آدمه مدرنیه و براش سخته که بره کار کنه و خرج یکی دیگهرو بده و هزینههاش بیشتر شه فرق میکنه. اونموقع من نمیفهمیدم چرا ولی الان برای منم این موضوعه.
تو الان طلاق رو اتفاق خوبی توی زندگیت میدونی؟
طلاق اتفاق خوبی نیست. دردناکه و هیچی از این کم نمیکنه ولی اتفاقات بعدش برای من خوب بود. زندگیم عوض شده. بره من دردناکه چون شاید لازم نبود برای اینکه من تجربهی تنها زندگی کردن رو داشته باشم طلاق بگیرم. میتونستم بدون تحمل فشار خانواده وارد یه رابطهی معمولی بشم و بعد طلاق بگیرم. آدم بههرحال بعد از ۴سال زندگی مشترک با کسی و بعد دانشگاه و تجربهی گروههای مختلف دوستی به یه پختگی میرسی. ولی طلاق دردناکه چون لازم نبود اینجوری به این پختگی برسم. حس بدی دارم از این جهت که اون دورهای که دوستام همه درحال تجربه کردن روابط مجردی و بچه بازیهای خیلی معمولی بودن من باید توی خونه میبودم و زندگی داشتم.
کسانی هستن که ۱۸سالگی ازدواج میکنن و با این آدمها رابطه ندارن و مشکلی هم ندارن ولی من داشتم. میدیدم که من باید برم خونه و دوستام میرفتن کافه یا… و دقیقاً زمانیکه دوستای همسنم وارد روابط متعهدانه شدن من طلاق گرفتم. الان تجربه کردن اون سبک زندگی برام امکانپذیر نیست چون نه برام جذابه، نه وقتشه و نه امکانشو دارم. ولی از طرف دیگه وقتی خودمو با دوستام مقایسه میکنم خیی چیزایی رو دارم که اونا ندارن.مثلاً اینکه خیلی راحت میتونم بعده ۲ سال تنها و ۴ سال زندگی مشترک، آدمهارو تو شرایطشون بفهمم. یا ازشون بهخاطر یک سری رفتارها متنفر نشم. وقتی آدم وارد یه رابطهی عاشقانه میشه و بعد هم رابطهش پایانی داره خیلی عقلانیتر میتونه تصمیم بگیره و هیجانزده نشه. این چیزیه که شاید اگه من ۴سال زندگیرو نداشتم بهش نمیرسیدم. من الان کارهایی رو انجام میدم که برام نفعی داشته باشه. اگه نه برام جذابیتی نداره.
سال اول و دوم ازدواجم واقعاً دوست داشتم که با دوستام برم کافه ولی این فراغتو نداشتم. باید با سپهر هماهنگ میکردم، نه اینکه اون اجازه نده، سپهر همچین آدمی نبود. به هرحال توی رابطهی ۲نفره باید باهم هماهنگ باشین و برنامهی اون تو اولویت بود تا من. سپهر اونموقع هم زبان درس میداد و یه دورهای هم تو صدا و سیما کار میکرد. ولی اون اواخر کار نمیکرد. تا یه سال مونده به آخر سپهر خرج جفتمون رو میداد. البته خیلی کم کار میکرد. تقریباً ۲ روز در هفته کار میکرد. بیشتر پدر و مادرش کمک خرجمون بودن. ولی دیگه سال آخر ما تصمیم گرفتیم که خرجمون رو جدا کنیم. خانوادهی من خرج من رو میدادن و سپهر کار میکرد یا از پدر مادرش پول میگرفت. با این قضیه مشکلی نداشتم.
مشکل بیشتر گیرهای سنتی بود که به من میداد با اینکه نسبت به بقیه فکر بازتری داشت. مثلاً چرا با فلانی رفتی بیرون یا اون یارو کیه یا… . مشکلم این بود که اگه قراره یه زندگی سنتی داشته باشیم و تو خرج من رو بدی باید یه سری محدودیتها رو قبول کنم ولی اگه قراره همه چیزمون جدا باشه و خرج من با خودمه، دلیلی نداره که تو بخوای به من گیر بدی یا من بخوام رعایت کنم. به هرحال من وقتی ازدواج کردم از زیر نفوذ خانواده اومدم بیرون و با طلاق خیلی از محدودیتهام کم شد.
الان تو چه کارایی انجام میدی که برات جذابیت داره؟
الان جذابیت برام مطرح نیست، بیشتر به این فکر میکنم که از دل کارایی که انجام میدم چی بیرون میآد. اگه بدونم کاری که دارم میکنم برام نتیجهای نداره ادامه نمیدمش. ۴ سال پیش برام مهم بود که یه چیزی که میخونم برام جذاب باشه. ولی الان برام ته کارم مهمه. اگه انتهایی نداشته باشه انجامش نمیدم حتی اگه جذاب باشه. حالا کاملاً به رشد فردیم فکر میکنم. اگه ارشد خوندن تآثیری تو زندگیم داشته باشه میخونم، اگه نداشته باشه نه. کلاً وقتی که طلاق گرفتم خیلی وقتم آزاد شد.
طلاق من همزمان شد با سال چهارم دانشگاه. من درسمرو ۶ ساله تموم کردم. سال آخر دانشگاه بود که من تازه جذب دانشگاه شدم. بعدش درس خوندن و فیلم و رمان برام جدی شد و شروع کردم برای اینا برنامهریزی کردن. کارهایی رو شروع کردم که حتی شاید برام جذاب و لذتبخش هم نبود ولی نهایتاً به یه جایی رسید. بعد رفتم کلاس فیلمسازی. برای اینکه وقتی داشتم فیلم میدیدم درک درستی از چیزی که میدیدم داشته باشم. و اینکارو جدی ادامه بدم. وقتی از نتیجه حرف میزنم تصورم با قبل متفاوته. مثلاً قبلاً فکر میکردم نتیجه باید یه طوری باشد که قبلا هیچ کس نکرده ، مثلا یه فیلم ساز خیلی خفن بشی، اما الان از این جنس نیست،اان اینجوریه که اگه دارم یه کاری میکنم ، ترجیح میدم از راه اکادمی باشه که یه چیز معمولی ازش بیرون بیاد. ولی با یک درک درست و واقعی.
اینده خیلی پیچیده است، آلان دو تا دریچه رو باز کردم برای خودم ، یکی جامعه شناسی و یکی فیم سازی که جفتش خیلی آروم و خوب پیش میره، میدونم که دوتاش رونمیتونم با هم پیش ببرم و باید یکی اش رو بزترم کنار. ولی آان به ده سال بعد فکر نمیکنم.آلان فقط نکته اینه که هر کدم از این ها رو ول نکنم و ادامه بدم. فعلا میخوام ادامه ی تحصیل بدم چه اکادمیک چه غیر آکادمیک.
چرا این سبک زنذگی را انتخاب کردی؟
من خیلی چیزهارو خودم انتخاب نکردم. و موقعیت هایی بود که پیش آمد. من انتخاب کردم که جدا زندگی کنم. ولی انتخاب نکردم که سبک زندگیم این باشه یا رشد فردی داشته باشم. اون موقع تنها دلیل جدا زندگی کردن این بود که با خانواده زندگی نکنم. آلان هم نمی خوام با آنها زندگی کنم.ولی مهم نیست که محیط شخصی ام از طرف آن ها مورد تعرض قرار بگیره. آلان دیگه با خانوده زندگی نمی کنم. اصلا نمیشه .مثلا اگه بخوام پنج ساعت کتاب بخونم تو خوانواده نمیشه بدون مزاحم این کار رو کرد. فکر نمیکنم اتفاقاتی که توی زندگی ام افتاده آگاهانه بوده.اگر من با سپهر زندگی نمیکردم خونهی جدا داشتن تو دهنم نمی اومد، یا خانواده ام تو ذهنشون این نبود. وی به حرحال من آلان دارم جدا زندگی میکنم. اتفاقاتی برای من میافته که برای اونایی که با پدر مادرشون زندگی می کنند نمی افته.
اینکه چه اتفاقی میافته نمیدونم ، نمیدونم این وضعیت موقتیه یا ثابت. دوست دارم به نظم جدی تری برسم.برنامهی جدی برای زندگی ام داشته باشم. با یک استقال مالی. تا زمانی که از حمایت خانواده ام استفاده میکنم ، همه چیز به اونها بستگی داره و هر اتفاقی توی زندگی اونها بیوفته توی زندگی من هم تاثیر داره.
نتیجه:
امروزه با تغییر شکل خانواده وتاثیر مستقیم آن بر مسکن ، ما شاهد شکل گیری خانواده های تک نفره و افزایش خانه های مجردی در شهرهای بزرگ هستیم.
عواملی مثل شهرنشینی ،طلاق، تحصیلات، رشد فردگرایی و اهمیت روزافزون فضای شخصی در پیدایش این شکل از سبک زندگی تاثیرات بسزایی داشته است.
اما در این میان زنان برای دستیابی به این فضای شخصیا موانعی چون عرف، مذهب و ساختارهای سنیتی خانواده و جامعه روبرو می شوند، که سبب ایجاد محدودیت هایی برای زنان میشود.با این وجود بخشی از زنان در برابر این محدودیت ها و موانع ایستادگی کرده و توانسته اند تا فضای شخصی را در غالب فضای خانه برای خود بوجود آورند. الته بایداشاره داشت که عواملی مثل تحصیلات و زمینه های اجتماعی و فرهنگی پیرامون آنان تاثیر زیادی دیر کیب فضای شخصی آنان داشته است.
اما این نکته جالب توجه است که داشتن این نوع سبک زندگی با احساسی متناقض در آنها همراه است.مجرد ودن و تنها زندگی کردن اغلب باعث شده است تا آنها بتوانند تمرکز بیشتری را به علایق و فرصت های پیشرفتشان داشته باشند و نبود اوتوریته ی خانواده سبب میشود تا بتوانند استقلال و فردیت بیشتری را کسب کنند. و خانه ی مجردی میتواند ابزاری برای هویت بخشی آنها به حساب آید.
اما در طرف دیگر این آزادی فشارهای ناشی از مسئول خود بودن و همچنین دشواری های و رنجی که از انزوا یا تنهایی تحمل میکنند وجود دارد، اما با وجود این فشارها وآنها برای حفظ این فضای شخصی حاضر به تحمل این گونه مسائل هستند.
منابع
– دبورا،لاپتن،۱۹۹۹،مدرنیزاسیون تاملی،ارغنون،شماره ۱۸،۱۳۸۳،ص۲۹۳الی۳۱۴
-فکوهی،ناصر،۱۳۷۹،از فرهنگ تا توسعه،تهران:انتشارات فردوس
– فکوهی،ناصر،۱۳۸۳،انسان شناسی شهری،تهران:نشر نی
– مدنی پور،علی،۱۳۸۹،فضاهای عمومی و خصوصی شهر،ترجمه ی دکتر فرشاد نوریان،تهران:انتشارات سازمان فناوری اطلاعات و ارتباطات شهرداری تهران
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.