همین طور که لباس می‌شستیم من و دوستم را از زیر هشت صدا زدند. نگهبان گفت برید توی بند بی سر و صدا وسائلتون را جمع کنید ار اینجا منتقل می‌شید. پرسیدیم کجا؟ گفت نمی‌دونم. یکی آمد در گوشش چیزی گفت و نگهبان با ما داخل بند شد و اشاره کرد عجله کنیم. دویدم لباسهای خیس و شسته‌شده را جمع کردم تا ببرم، گفت خودت را معطل نکن. نمی‌زارند ببری. بزار همون جا توی طشت. با نگاههای گویا و خموش زندانیان، از قصر رفتیم. بیشترشان بعد از انقلاب جان باختند.
ادامه… لطفاً اینجا را کلیک کنید.
http://www.hamneshinbahar.net/article.php?text_id=125

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com