این جُستار کوتاه، بیش از آن‌که در پی تحلیل وضعیتی مشخص باشد، درصدد برانگیختن قوه‌ی تأمل و تفکر درباره‌ی وضعیتی خاص و البته تاریخی است. در این بزنگاه تاریخی که همگان حول مفهومی سرزمینی به نام ایران گرد آمده‌اند، شاید این جستار تلنگری باشد برای اندیشیدن به نسبت میان مرکز ـ اعم از نیروهای راست‌گرا و چپ‌گرا ـ با ملت‌های تحت ستم و مناطق پیرامونی‌شده. به گواه تاریخ، در وضعیت‌های ویژه‌ای چون جنگ، که بازار «تمامیت ارضی» داغ می‌شود، نوعی هم‌گرایی نامیمون میان نیروهای چپ ایرانی و ناسیونالیست‌های راست‌گرا پدید می‌آید. هرچند این رویه در پنجاه سال گذشته، میان نیروهای سیاسی ایران در مواجهه با ملت‌های تحت ستم، امری تکرارشونده بوده است، اما دو نقطه‌ی عطف به‌طرز عینی این هم‌گرایی را برجسته می‌کنند: نخست، انقلاب ۱۳۵۷ و دوم، جنگ دوازده‌روزه‌ی اسرائیل و ایران؛ که هر دو را می‌توان نقاطی آماسیده بر پیکره‌ی این تاریخ دانست.

این نوشتار به مقوله‌ای می‌پردازد که برای بسیاری «میوه‌ی ممنوعه»‌ای است که هرگز نباید به آن دست زده شود: ایران و تمامیت ارضی آن. تأکید این نوشته بر نیروهای چپ مرکزگرای ایرانی است که خود را در مقابل نیروهای ناسیونالیسم راست‌کیشِ سرمایه‌محور تعریف می‌کنند، اما زمانی که پای مفهوم ایران و تمامیت ارضی به میان می‌آید، به گونه‌ای وامی‌دهند که مرزهایشان را با راست‌گرایان نمی‌توان تمیز داد.نیروهای راست‌گرا بر پایه‌ی ناسیونالیسم ایرانی معطوف به فاشیسم، در وضعیتی تهاجمی و همیشگی، به بهانه‌ی در خطر بودن ایران در برابر فرودستان و ملت‌های تحت ستم قرار می‌گیرند. به همین خاطر، روی سخن این جُستار با نیروهای راست‌کیش نیست که همیشه تمامیت ارضی را چون پتکی بر سر نیروهای رهایی‌بخش می‌کوبند. پرسش اصلی این نوشتار اما این است: چرا در بزنگاه‌های تاریخی، هنگامی که مفهوم ایران و تمامیت ارضی آن احساس می‌شود در خطر است، عقل و هوش نیروهای چپ‌گرای ایرانی چنان مغلوب می‌شود که با تعلیق امر سیاسی و مبارزاتی، به‌شکلی منفعلانه به دفاع از ساختار موجود می‌پردازند؛ دفاعی که به باور آنان همان دفاع از وطن (ایران) است؟ چرا چپ ایرانی این‌چنین ساده‌دلانه به آغوش ساختار حاکم و نیروهای راست‌گرا می‌لغزد؟

همان‌طور که نسل‌کشی فلسطینیان در غزه محکوم است، هر نوع جنگ بین دولت‌ها که در نتیجه‌ی آن جان و مال غیرنظامیان تهدید شود نیز محکوم است. بدون هیچ لکنت و ترسی، هر نوع تجاوز و سرکوبی—چه به شکل دولتی و چه به صورت سازمانی، گروهی یا فردی—را محک می‌کنیم. این موضع برای ما صرفاً یک واکنش گذرا نیست، بلکه ناشی از درکی هستی‌شناختی نسبت به امر مبارزاتی و سیاسی است. ایران که در چهار دهه‌ی اخیر، به زعم خود، تلاش کرده با گسترش عمق استراتژیک خود از ورود جنگ به داخل مرزهایش جلوگیری کند، کمربندی را شکل داده که به «جبهه مقاومت» موسوم است و از یمن تا عراق و سوریه را دربرمی‌گیرد.

تضعیف این جبهه مقاومت که با عملیات «طوفان الاقصی» در هفتم اکتبر آغاز شد، در نهایت جنگ را به درون مرزهای سیاسی ایران کشاند. حمله اسرائیل به ایران که دوازده روز به طول انجامید، تنش‌ها را در سطح جهانی وارد فازی جدید کرد. به نظر می‌رسد تضعیف ایران از نظر سیاسی و نظامی، بخشی از پروژه‌ی «خاورمیانه‌ی جدید» و مفصل‌بندی‌های جدید قدرت در منطقه باشد. بسیاری، نسبت به خطر وقوع جنگی منطقه‌ای و گسترده هشدار داده‌اند و پیامدهای جهانی آن را گوشزد کرده‌اند. در سطح داخلی، فضایی برساخته شد که یادآور سال‌های نخست انقلاب ۵۷ بود.
توان دفاعی ضعیف، کنترل نسبی آسمان ایران در دست دشمن متجاوز، و ترس از فروپاشی حاکمیت مرکزیِ سرزمینی و ویران وطن (ایران)، نوعی عِرق ملی را در میان نیروهای راست و چپ ایرانی برانگیخت. تلاش برای ساخت یک “ما”ی جمعی در این بزنگاه تاریخی در برابر دشمن خارجی، به دغدغه‌ی اصلی نیروهای مرکزگرا بدل شد—”ما”یی که به‌دلیل سیاست‌های سرکوبگرانه و غیردموکراتیک، هرگز وجودی انضمامی نیافت.

تأکید بر وحدت و کنار گذاشتن اختلافات در این لحظه تاریخی، و هم‌صدایی نیروهای مختلف برای دفاع از ایران و تمامیت ارضی آن، فصل مشترکی میان نیروهای راست و چپ ایرانی رقم زد—تجربه‌ای که ساختار حاکم پیش‌تر در دوران جنگ با عراق از سر گذرانده بود و اکنون، در جنگ ۱۲ روزه نیز تکرار شد. با این حال، جنبش «ژن، ژیان، ئازادی» ناقوس شکست—یا بهتر بگوییم، ناقوس عدم وجود واقعیِ همین “ما”ی ادعایی—را به صدا درآورد؛ “ما”یی که تنها در سطحی انتزاعی میان نیروهای مرکزگرا شکل گرفته بود. اگرچه این “ما” پس از جنبش سبز دچار ترک‌هایی شد و در دهه‌ی ۱۳۹۰ به تدریج از درون چندپاره گشت، اما جنبش «ژن، ژیان، ئازادی» آن را از اساس گسست؛ جنبشی که نوعی انقلاب ذهنی را در جامعه‌ی ایران رقم زد.

حال، چه چیزی بهتر از جنگ می‌تواند آن “ما”ی جمعیِ ازهم‌گسیخته را—دست‌کم در سطحی انتزاعی—بار دیگر منسجم کند؟«چو ایران نباشد، تن من مباد» نغمه‌ی حزینی بود که این‌بار نه از زبان شاعری فردی، بلکه در هم‌صدایی نیروهای راست و چپ ایرانی سروده شد؛ تلاشی برای بازگشت به امری مقدس: “ایران”. هنگامی که از «ایران» سخن می‌گوییم، ناظر بر دولت‌ـ‌ملتی هستیم که مبتنی بر عناصر مدرن شکل گرفته است. برخلاف نظریه‌های ناسیونالیسم مرکزگرای ایرانی—نظیر روایت ایرانشهری—در تاریخ پیشامدرن، درک یا فهمی یکپارچه از ایران و ایران‌گرایی نزد مردمانی که امروز «ایرانی» نامیده می‌شوند، وجود نداشته است.

مرزها و حدود حاکمیت ملی یک دولت‌ـ‌ملت، نه بر پایه‌ی اشتراکات فرهنگی، زبانی یا مذهبی، بلکه بر اساس تحولات سیاسی‌ـ‌اقتصادی دوران فروپاشی امپراتوری‌ها و آرایش نیروهای منطقه‌ای و بین‌المللی تعیین شده‌اند.
افسانه‌ی اشتراکات فرهنگی و زبانی، بیش از آنکه بازتابی از واقعیات تاریخی و عینی باشد، ابزار پیشبرد پروژه‌های سیاسی‌ـ‌ایدئولوژیک در قالب روایت‌های باستان‌گرایانه و تاریخ‌نویسی ناسیونالیستی بوده است. این بدان معنا نیست که اشتراکات فرهنگی یا زبانی وجود نداشته یا ندارد، بلکه بدین معناست که مرزهای دولت‌ـ‌ملت‌های مدرن، برآمده از الزامات اقتصادی و سیاسی‌اند، نه برخاسته از وحدت فرهنگی یا تصوری خیالی از ملت. با پدیده‌ای ازلی و ابدی مواجه نیستیم، بلکه با شکل خاصی از دولت ملی مواجهیم که در بستری تاریخی و بر پایه‌ی مناسبات سرمایه‌دارانه و سیاست‌های جهانی، و از دل عناصر و روابط مدرن برساخته شده است. چه سرمایه‌داری و گسترش اجتناب‌ناپذیر آن را فرآیندی خطی در نظر بگیریم، و چه آن را در ظهورهای متکثر و ناپیوسته‌اش تحلیل کنیم، در هر دو حالت، دولت‌ـ‌ملت مدرن و حاکمیت سرزمینی از نتایج آن به شمار می‌روند.

هدف این نوشتار نه بحثی نظری درباره‌ی مفهوم ملت یا دولت‌ـ‌ملت مدرن، بلکه تلاشی است برای برداشتن نقاب تقدس از امر مقدسی که همگان دل در گرو آن نهاده‌اند. ایران برساختی تاریخی و مدرن است که در یک قرن اخیر، نهادهای بوروکراتیک، ساختار متمرکز و آپاراتوس‌وار سیاسی، فکری و فرهنگی، سازمان‌های پلیسی و امنیتی، و نیز عناصر و روابط حقوقی و بین‌المللی خود را سامان داده است. این سامان‌یابی همواره بر پایه‌ی ناسیونالیسمی تک‌هسته‌ای و مرکزگرا استوار بوده و در طول حیات خود، بازتابی از سلطه‌ی هژمونیک قوم فارس و زبان فارسی بوده است. به‌عبارت دیگر، دولت ملی مدرن ایرانی در هیچ‌یک از ادوار تاریخی‌اش، تنوع و تکثر فرهنگی، زبانی و سیاسی را تاب نیاورده است؛ بلکه همواره، از رهگذر «دیگری‌سازی»، سیاست‌های استعمارگرایانه، همگون‌ساز و اسیمیله‌گر را در قبال ملت‌های تحت‌ستم و نیز در مواجهه با زنان به‌کار گرفته است. بنابراین، دولت ملی ایرانی از بدو شکل‌گیری، بر پایه‌ی انکار حقوق و نفی عاملیت‌های جمعیِ اجتماعات فرهنگیِ پیشاپیش موجود، و آن‌هم به شیوه‌ای خشونت‌آمیز، بنا شده است. کارنامه‌ی یک قرن اخیر سلاطین و حاکمان ایرانی، خود گواهی روشن بر این مدعاست.

نکته‌ی قابل تأمل، اما، تناقضی است که چپ مرکزگرای ایرانی در تمام طول حیات سیاسی خود با آن درگیر بوده است: نسبت مسئله‌ی ملت‌های تحت‌ستم با ساختار دولت‌ـ‌ملت مدرن و تک‌هسته‌ای. دوازده روز حمله‌ی  اسرائیل به ایران شاید کافی باشد تا نقاب از چهره‌ی چپ ایرانی برداشته شود؛ چپی که خود را مدافع ارزش‌های مبارزاتی و دموکراتیک می‌پندارد، اما در عمل، مواضعش در دام ملی‌گرایی و دفاع از تمامیت ارضی می‌افتد. در بزنگاه‌های تاریخی، این چپ در واقع به نوعی از ایرانشهری بدل می‌شود که گوی سبقت را از ناسیونالیسم راست‌گرای ایرانی می‌ربایند. چپ ایرانی تنها از منظر اقتصادی و موقعیت‌های طبقاتی در تعارض با ناسیونالیسم ایرانی قرار دارد؛ اما از نظر فرهنگی و در رابطه با مفهوم ایران، نمی‌توان میان آن‌ها تمایزی قائل شد.

ازطرفی با تحلیلی لنینیستی از ملت روبرو هستیم:  ظهور ملت و تشکیل دولت ملی مدرن دارای حاکمیت سرزمینی در رابطه تنگاتنگ و درهم‌تنیده با گسترش جهانی سرمایه‌داری و امپریالیسم انگاشته می‌شود. رشد بورژوازی و نیاز سرمایه‌داری به گسترش روابط مبادلات کالایی وجود مرزهای جغرافیایی واحد را ضروری قلمداد کرد، به عبارتی دیگر ظهور ملت به مثابه واحد بازار ملی به رشد بورژوازی پیوند خورد. بنابراین امپریالیسم دولت_ملتی همگن را برساخت می‌داد که ملت‌های درون حاکمیت ملی را با استثمار و استعمار روبرو می‌کرد. این مسئله دو سویه دارد: از یک سو، هر دولت ابزاری در دست نظام سرمایه‌داری و امپریالیسم جهانی است و از سوی دیگر، هر دولت ملت‌های درون جغرافیای سیاسی خود را سرکوب می‌کند. اما در مقابل، شاهد سیطره‌ی رویکردی فرهنگ‌گرا به مفهوم ایران در میان چپ ایرانی هستیم؛ رویکردی که دولت‌ـ‌ملت ایرانی را به شیوه‌ای فرهنگی و باستان‌گرایانه، تداوم هویت واحد ایرانی می‌داند و تکثرات ملی و فرهنگی را بخش جدایی‌ناپذیر فرهنگ ایرانی قلمداد می‌کند. در این رویکرد، هرگونه بیان سیاسی درباره‌ی تمایزات فرهنگی و زبانی با برچسب «سیاست هویت» پس زده می‌شود و تهدیدی برای تمامیت ارضی ایران تلقی می‌گردد. چپ ایرانی در حالی سیاست هویت را به‌منظور به حاشیه راندن مطالبات ملی و جنسیتی به کار می‌گیرد که همزمان، از خوانش‌های فرهنگ‌گرایانه و ناسیونالیستی از مفهوم ایران تأثیر پذیرفته و با سیاست هویت پیوند خورده است؛ در حالی که هویت بخش جدایی‌ناپذیر مبارزه طبقاتی نیز به‌شمار می‌آید. چپ مرکزگرا با چشم‌پوشی از ملت ایرانی به‌مثابه‌ی واحد بازار ملی، آن را از منظر تاریخی مترقی و مثبت ارزیابی می‌کند.

از آنجا که تاریخ ایران مدرن همپوشانی تام و تمام با تاریخ سرکوب مدرن دارد—چه در اشکال فیزیکی و جسمی آن و چه در قالب‌های فکری و سیاسی—تأیید و تأکید بر دولت ملی مدرن ایرانی، در واقع تأیید و تأکیدی بر سرکوب، استعمار و استثمار ملل تحت ستم، زنان و تمامی دیگری‌هایی است که خارج از چارچوب خوانش هویت رسمی ایرانی قرار می‌گیرند. در موارد محدودی که چپ مرکزگرا مقولات ستم ملی و مبارزات رهایی‌بخش ملی را وارد جدال‌های فکری و سیاسی خود کرد، این اقدام نه به‌خاطر درک واقعی ستم ملی ناشی از ساختار سرکوبگر حاکم و دولت‌ـ‌ملت تک‌هسته‌ای بود، بلکه عمدتاً به‌خاطر وجود جنبش‌های رهایی‌بخش مانند جمهوری آذربایجان و کردستان صورت گرفت که برای چپ ایرانی تهدید محسوب می‌شدند. به همین دلیل، در بسیاری از تحلیل‌های چپ مرکزگرا، جنبش‌های رهایی‌بخش ملی همچون کردستان به‌عنوان ابزار یا حامیان بورژوازی قلمداد شدند.

چپ ایرانی با اتخاذ رویکردی مبتنی بر عدم تطابق با شرایط عینی، آن بخش از تحلیل‌های لنین را که با رویکرد فرهنگ‌گرایانه مفهوم ایرانی و هویت واحد همخوانی ندارد، نادیده می‌گیرد و آن را کنار می‌گذارد. در اینجا مسئله‌ی تمایز بین مقولات جهان‌شمول (کلی و عام) و مقولات خاص (جزئی) مطرح است. چپ ایرانی امپریالیسم و مبارزه طبقاتی را به‌عنوان مقولاتی جهان‌شمول قلمداد کرده و در اولویت قرار می‌دهد، در حالی که مسئله‌ی ملی، ملل فرودست و مبارزه رهایی‌بخش ملی را به عنوان مقولات خاص کنار می‌زند یا نادیده می‌گیرد. آنان این مقولات خاص را تهدیدی برای انحراف از مبارزه ضدامپریالیستی طبقه کارگر می‌دانند. در این چارچوب، بازگشت به تجربه انقلاب ۵۷ ضروری به نظر می‌رسد.

پس از انقلاب ۵۷ و قبضه قدرت توسط نیروهای اسلام‌گرا، برخی از نیروهای چپ ایرانی، از جمله حزب توده و چریک‌های فدایی اکثریت که متاثر از فضای دوقطبی جهان آن زمان بودند، موضعی ضد مردمی و نادمکراتیک نسبت به ساختار نوظهور حاکم اتخاذ کردند. سازمان چریک‌های فدایی خلق، حزب توده را به‌عنوان «اپورتونیست‌های راستگرا» که اقلیت‌ها را در حمایت کورکورانه از حاکمیت قربانی کردند، محکوم کرد. بر اساس تحلیل‌های لنینیستی و رویکرد اردوگاهی، ما شاهد جهانی دوقطبی بودیم: یک سوی آن امپریالیسم و دولت‌های غربی و سوی دیگر سوسیالیسم، دولت‌های شرقی و جهان سوم. چپ ایرانی با خوانش‌های دترمینیستی از وضعیت دوآلیته‌وار عام و خاص، امر خاص یعنی ملت‌های تحت ستم، فرودستان و طبقات ستمدیده را نادیده گرفت و تمرکز خود را بر امر عام یعنی مبارزات ضدامپریالیستی گذاشت. این جریانات که متاثر از تجربه شوروی بودند، جبهه سوسیالیسم را زمین موعود و دولت‌های غربی را شر مطلق می‌دانستند و معتقد بودند هرگونه رهایی طبقاتی از خلال فروپاشی امپریالیسم جهانی عبور می‌کند. بر همین اساس، هسته مبارزاتی تنها بر جبهه امپریالیسم و دولت‌های غربی متمرکز بود و سرکوب‌های داخلی را نادیده گرفتند.

در این نگاه، ایران در جبهه ضدامپریالیسم جهانی قرار داشت و باید به عنوان بخشی از حلقه مبارزان ضد امپریالیستی تقویت می‌شد. آنها نه تنها ساختار حاکم را به مثابه ساختاری سرکوبگر نمی‌دیدند، بلکه با ساختار نوظهور حاکم در یک جبهه قرار گرفتند و ایران را به مثابه حلقه‌ای در مبارزه جهانی علیه امپریالیسم تحلیل کردند. به بیانی دقیق‌تر، پس از انقلاب، چپ مرکزگرای ایرانی مبارزه با ساختار سرکوبگر حاکم را برای مدت نامعلومی به حالت تعلیق درآورد، زیرا احساس می‌کرد ایران و تمامیت ارضی آن از سوی امپریالیسم جهانی در خطر است و باید از این سرزمین و مرزهایش دفاع کرد. دقیقاً همان تعلیقی که پس از حمله اسرائیل به ایران در میان چپ ایرانی رخ داد، تکرار همان توقف مبارزه‌ای بود که پس از انقلاب به وقوع پیوست. در طول چهل و چند سال اخیر، چپ ایرانی به بهانه‌های واهی از سخن گفتن درباره مقوله ملت، ملت‌های تحت ستم و ستم ملی طفره رفته است. هرگز درباره عمق استراتژی ساختار حاکم و منابع و امکاناتی که در این مسیر صرف شده، سخنی به میان نیاورده است؛ زیرا در پس‌زمینه‌های فکری و سیاسی خود با آن موافق است. آن‌ها ایران و تمامیت ارضی آن را به مثابه سیاستی بازدارنده می‌پندارند و همواره از تضعیف دولت مرکزی واهمه داشته‌اند. با این حال، از فلسطین، افغانستانی‌ها و ستم‌هایی که بر آن‌ها وارد می‌شود بسیار سخن می‌گویند، بی‌آنکه خود را با مسئله کردستان، بلوچستان، عربستان (احواز) یا دیگر مناطق پیرامونی شده ایران درگیر کنند. اما چرا؟ زیرا فلسطین و آرمان آن هم در چارچوب مبارزات ضدامپریالیستی قرار می‌گیرد و هم از ایران فاصله زیادی دارد و به تمامیت ارضی آن خدشه‌ای وارد نمی‌کند.

افغانستانی‌ها نیز، با اندکی تخفیف، به مثابه «هموساکر» (غیر شهروند) نگریسته می‌شوند؛ کسانی که هیچ حقی جز زندگی در این خاک مقدس ندارند. به عبارتی، چون افغانستانی‌ها از وطن خود آواره شده‌اند، بی‌وطن محسوب می‌شوند و نمی‌توانند ادعایی درباره چیزی یا جایی در این خاک مقدس داشته باشند. در نتیجه، آن‌ها خطری برای تمامیت ارضی ایران عزیز به شمار نمی‌آیند.برای همین سخن گفتن از افغانستانی‌ها تنها تعهدی اخلاقی است و الزامی را متوجە کسی نمی‌کند. بر این اساس می‌توان گفت که چپ مرکزگرای ایرانی چه در قالب دولت ملی موجود و چه در قالب دولت ملی دمکراتیک دل در گرو دولت ملی دارد. برای همین قوم و اتنیک از زبانش نمی‌افتد. در این روزها، بسیاری از چپ‌ها از حقارتی سخن گفتند که ناشی از تضعیف دولت ملی بود. از ویرانی ایران گفتند، از وطنی که برای «ما»ی فرودست، «ما»ی پیرامونی‌شده و «ما»ی تحت ستم هرگز معنای واقعی وطن را نداشته است؛ وطنی که همواره به مثابه نمادی از تبعیض، نابرابری، سرکوب، شکنجه و اعدام بوده است.

مفهوم ایران هم‌پوشان سرکوب و تبعیض است. هر آغاز تازه باید از بازتعریف این مفهوم شروع شود. هر امر دمکراتیکی نیز از بازاندیشی درباره مفهوم ایران می‌گذرد. وحدت کاذبی که در این بزنگاه تاریخی همه از آن سخن می‌گویند، ناشی از نیاز به گذار از وضعیتی بحرانی و استثنایی نیست، بلکه پژواک ذهنیتی تمامیت‌خواهانه است که در این وضعیت تنها دغدغه‌اش تمامیت ارضی است و آن را از جانب ملت‌های تحت ستم تهدید شده می‌پندارد. این همان ذهنیتی است که سال‌هاست مردم این سرزمین را سرکوب کرده است.

تا آنجا که به جامعه کوردستان مربوط می‌شود، جریانات اصلی کوردستان که دارای پایگاه اجتماعی و مردمی هستند، در هیچ برهه تاریخی ادعای جدایی کوردستان از ایران نداشته‌اند و همواره بر سیاست‌های دمکراتیک تأکید کرده‌اند، خواه این سیاست دمکراتیک مبتنی بر خودمختاری باشد یا شکل شورایی. اما چپ ایرانی همواره کوردستان را به‌مثابه کانون اصلی جدایی‌خواهی قلمداد کرده است. این نگرش نه به دلیل وجود تمایلات جدایی‌طلبانه واقعی، بلکه تلاشی است برای حل (اسمیله کردن) جنبش کوردستان در درون جنبشی بزرگ‌تر، یا همان چیزی که نیکفر آن را «سیاست بزرگ» می‌نامد. نکته اساسی این است که عرصه سیاست‌ورزی در کوردستان (روژهه‌لات) همواره واکنشی بوده است؛ واکنشی نسبت به سیاست‌های همگون‌ساز، استعمار، استثمار و سرکوب. به بیان دیگر، همان‌طور که کامران متین استدلال می‌کند، اصولاً عروج تاریخی ناسیونالیسم کُرد نوعی واکنش به شکل‌گیری ناسیونالیسم و دولت-ملت فارس‌محور ایرانی بوده است. واکنشی بودن سیاست‌ورزی در کردستان نکته‌ی مهمی است که تاکنون از سوی روشنفکران چپ ایرانی، مانند نیکفر، نادیده گرفته شده تا هیچ خدشه‌ای به نظریات و تحلیل‌های همخوان یا جداخوانش وارد نشود.

نیکفر مبارزه مسلحانه کردستان را عاملی جداکننده و نه پیونددهنده می‌داند؛ مبارزه‌ای که در مقطعی خاص و در واکنش به سیاست‌های امحاء و نابودی دولت-ملت‌های تک‌هسته‌ای، برای دفاع از موجودیت خود وارد عرصه مبارزات رهایی‌بخش کردستان شده است. جدا خواندن این مبارزه‌ی مسلحانه دفاعی بدون توجه به تاریخ امحاء، نسل‌کشی و سیاست‌های همگون‌ساز و همچنین نفی خشونت‌آمیز علیه ملت‌های تحت ستم، تنها پژواک صدای مرکزگرایانه‌ای است که همه چیز را صرفاً در نسبت با ایران و ایرانی‌گری تحلیل می‌کند. سیاست بزرگی که نیکفر از آن سخن می‌گوید، در واقع نام دیگر بلوک ضدامپریالیستی است که همه باید به آن تعظیم کنند و در بزنگاه‌های تاریخی نیز به نفع ساختار حاکم عمل می‌کند. در واقع، آنچه جداکننده است نه جنبش‌های رهایی‌بخش ملی و مبارزه مسلحانه برای دفاع مشروع، بلکه سیاست‌های مرکزگرایانه، تمامیت‌خواهانه و ناسیونالیستی ایرانی است. درس مهمی که باید از نقد نیکفر گرفت این است که باید علیه همه اشکال سلطه مبارزه کرد و نباید گرفتار توهمات مرکزگرایانه شد؛ به‌گونه‌ای که تصور کنیم هم‌راستا با نیروهای مبارز هستیم، اما در واقع با بازتولید سیاست بزرگ، پژواک ساختار وراثتی و ولایت‌مدارانه‌ای باشیم که خود از آن انتقاد می‌کنیم. مخلص کلام اینکه، چپ مرکزگرای ایرانی در تله ناسیونالیسم فارس‌محور گرفتار شده و از طریق سیاست بزرگ یعنی جبهه ضد امپریالیستی تلاش می‌کند همه نیروهای مبارز را حول مبارزه طبقاتی متحد کند؛ در حالی که خود هنوز از سیاست هویت و ایران‌بودگی رنج می‌برد.

چپ ایرانی باید هرچه سریع‌تر از نفی و تخطئه مبارزات رهایی‌بخش ملت‌های تحت ستم دست بردارد و این مبارزات را به رسمیت بشناسد. بازاندیشی در مفهوم ایران که قرن‌ها همپوشان سرکوب و تبعیض بوده، نقطه عطف چنین تحولی است. نه تنها چگونگی این بازاندیشی اهمیت حیاتی دارد، بلکه زمان آن هم بسیار حساس است. اگر این بازاندیشی با تأخیر انجام شود، همانند وضعیت پس از انقلاب ۵۷ (نه خود انقلاب بلکه نتایج آن) فاجعه‌بار خواهد بود. تعلیق مبارزه علیه ساختار سرکوبگر به بهانه جنگ، تنها به نفع روندی ضد مبارزاتی است؛ مگر ساختار حاکم در زمان جنگ سرکوب را حتی برای لحظه‌ای متوقف کرده که چپ مرکزگرای ایرانی آن را تعلیق کند؟ مگر منطق سرکوب و استثمار ساختار حاکم تغییر کرده است که ما رویکرد مبارزاتی خود را تغییر دهیم؟ اگر چپ ایرانی خواهان ساختن جامعه‌ای دمکراتیک، آزاد و برابر است، باید به هر شکل ممکن نقطه اتصالش با دولت ملی سرکوبگر را پاره کند، وگرنه همچنان در چرخه بی‌پایان سرکوب و عقب‌ماندگی گرفتار خواهد ماند. هر فرد یا جریانی که ادعای مبارزه به مثابه کنشی رهایی‌بخش دارد، نمی‌تواند مبارزی طبقاتی باشد اما از ستم ملی و ستم جنسیتی چشم‌پوشی کند. در زمانه ما، مسئله تقدم و تأخر تئوریک بین پویش طبقاتی، سیاسی و فرهنگی نیست، بلکه مسئله تفکری استراتژیک است که گستره مبارزاتی را به تمام سطوح جامعه اشاعه دهد و پویایی طبقاتی، سیاسی، جنسیتی و فرهنگی را بدون تقدم و تأخر بپذیرد.

چپ ایرانی باید مبارزه ملی و جنسیتی را از رهگذر سرکوب، نفی و امحاء درک کند، نه از طریق وجود تمایلات ملی‌گرایانه پیرامونی که این خود راه به مباحث ایران‌گرایی و تمامیت ارضی می‌برد. پتانسیل سازماندهی مبارزات رهایی‌بخش ملی می‌تواند بر توان سازماندهی و گسترش چشم‌انداز مبارزاتی بیفزاید. در همه مقاطع تاریخی یک قرن اخیر، جغرافیای ملت‌های تحت ستم، به ویژه کوردستان، مامن مبارزان سراسر ایران و اصلی‌ترین جغرافیای مبارزاتی و نقطه تلافی همبستگی بوده است. برای همین، چپ ایرانی باید از ایران تقدس‌زدایی کند و با بازاندیشی در مفهوم آن، فضاهای دمکراتیک و همزیستانه‌ای را برای همه فراهم آورد. این ممکن نخواهد شد مگر اینکه مسئله ملت‌های تحت ستم، برابری سیاسی و حقوقی آنان و همچنین حق تعیین سرنوشت ملل تحت ستم به رسمیت شناخته شود تا در ساختاری داوطلبانه، دمکراتیک و نامتمرکز گردهم آیند و در جایگاهی برابر، ساختاری مبتنی بر آزادی، عدالت اجتماعی، برابری جنسیتی، دموکراسی و آزادی‌های سیاسی و مدنی را شکل دهند. هیچ ساختاری با اجبار و زور ادامه‌دار نخواهد بود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)