آذر شاید کسادترین ماه سال باشد؛ پیش از آن، پائیز هرچه توش در توان داشت به کارگاه برگ کشاند و بر سر درختها زمرد و یاقوت به هم سائید مگر سفیدبخت شوند! اما تقدیر چیز دیگری در حواله تکرار داشت. برگها هرچه زیباتر شدند شاخهها آنها را سستتر گرفتند و هرچه معصومانهتر در چشم باد خیره شدند او تپانچههای تندتری بر گونههای سرخشان نواخت. حماسه پائیز در آبان بود و سهم آذر تراژدی است؛ خیرگی بر رنگینرختهای ریخته و درختهای ازریختگریخته؛ زاری بر بیشهزارهای نزار. آبان فصل آب بود و هنوز امید؛ آذر فصل آتشزدن در خرمن خشکیده خِشخِشها.
دی هم از این سیاهکاری سربار است، باری پردهای سپید روی آن میکشد. بدنهایِ بیجانِ رنگبرگهای ورچروکیده و درختهای عبوسِ اسکلت را زیر حریری سپید دفن میکند، تا بهتهای بیباور، رخت عزا از تن بهدر کنند؛ بهچشمخندی یا لبخندی. اما آذر از این پوشش و پنهان هم بینصیب است: صحنه غارتی انگار، که هنوز آثار جرم را از بساط آن برنچیدهاند.
با اینهمه آذر را دوست میداریم. چرا؟ چیست که اینهمه کسادی را جبران میکند؟ و نام آذر را انگار قشنگترینِ نامها و قشنگترین ماهها؟ رمز آبادی آذر، آذرآبادگان، میلاد آذری است. گاه وسوسه دارم باور کنم که هوشیاری هست که میکوشد تدبیری در کار کند؛ تا اگر کمی و ناکامی از حد بیرون شد دستی به جبران بیرون کند. آذری جبران آذر است؛ و چه جبرانی! که یکتنه بر آن کسادی میشورد و شوری بهپا میکند که که بازار عاشقی و چارسوقِ معامله پایاپای دلها را پر از مشتری میکند. مشتریهائی که ماه به آنها چشمک میزند.
آوای خوشایند و گوشنواز کلمه آذر بسنده بوده تا به وجود طالع سعدی زیر ظاهر آن خوشگمان شوم. انگار این ماه پر بوده است از قرانهای باشُگون؛ که به خوشیمنیِ آن، شکوهِ چه میلادها و مولودها که درهم پیوست! که شاید یکی از آنها کافی بود تا این ماه را بهتمامه محبوب کند؛ تا باور کنی که در غیاب همه چیز هم حتی، همهچیز در دست توست. میلاد آذری اکسیر میکند و بساط بیبرگی را برمیکَنَد. برای همین آذر زیباست و دوستداشتنی و خواستنی. آتشی دَرافشان که ناز و نواز رقصان رنگها در آغوش آن هماغوشی میکنند.
آذر برای من فصل پناه بر شعله بود؛ از آزار سردبادهای سنگدل. از جلفا به جنت راهی طولانی نبود. جنتالمأوائی که من شدم؛ که از پس بزرگشدنی طولانی در پسکوچههای تنهائی و تلخکامی به دامن اقبال آذری درپچیدم و از شعلههای رنگین و رقصندهاش مشکلگشا خواستم. محبوبه آذری در حق شورهخاکی خشک و خراب، بهاری کرد. او معمار مرمّت من شد و ویرانه ورشکستهام را به کوشکی بدل کرد که از چهار سو به چهار فصل چشمانداز داشت.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.