پیشدیدی از فراموشی
شعر «اسماعیلِ» رضا براهنی بدون شک یکی از درخشانترین شعرهای معاصر است. شعری بلند و یکنفس. شعری که به طرزی تکاندهنده نابههنگام و معاصر است. یکی از مهمترین، بسا مهمترین، ایدهای که در این شعر ترسیم میشود فراموشی است. چرا فراموشی؟ چه چیزی در دههی شصت، دههای که گذشته و آینده دوشادوش هم وجود داشتند، فراموش شده بود؟ این شعر چرا به فراموشی میپردازد؟
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطره ی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخ سوراخ شده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت
ای که واژه ها را هم یک یک و هم دسته دسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت
-مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می کند-
بلند نشو از رختخوابت
و یا:
ای اسماعیل
ای ایستاده در صف آزمایشگاه های شهر، با شیشه ای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر
ای خوابگرد شرق و غرب
ای خیانت شده
ای بی حافظه شده پس از نوبت ها شوک برقی
ای ناشتای عشق
ای آشنای من در باغ های بنفش جنون و بوسه
آنگونه که آگامبن اشاره می کند، عکاس خوب عکاسی است که میداند چگونه آینده را به زمان حال احضار کند. عکاس خوب از حضور آینده در اینک عکس میگیرد. وی به عکسی که یک روز پیش از فروپاشی دیوار برلین از رایتشاگ آلمان گرفته شده است اشاره می کند و عکسهایی از این دست. نوعی نبوغ نیچه ای در دیدن پیامدها در کار است، کاری پیامبرانه در دیدن رد پاهای آینده در هر آن چیزی که از لحظه ی حال انباشت شده اند. براهنی از این منظر، برای نسلی که خواهد آمد شعری را سرود. برای همهی ما که با شوکهای برقی کلمات را تک تک و فوج فوج فراموش کردیم. مایی که به برگهایی که میریزند مینگریم اما نمیدانیم برگها را قبلا کجا دیده بودیم. مائی که هیچ وقت پائیز را بهخاطر نمیآوریم. به خیابانهایی که در آنها اقامت گزیدهایم میرویم اما هیچ چیزی از تاریخی که در آن داشتهایم به یادِمان نمیآید. هر آنکه روایتی نداشته باشد، فراموشی در انتظارش است.
به گونهای ممتاز، شعر بلند اسماعیل مانیفست فراموشی دهههای پیش رو است. بیهوده نیست که شصت و هفت، کشتاری چنین سبوعانه، در شعر و داستان دههی هفتاد به این سو چندان تبلوری نداشته است. راستش روایت داشتن، قوهی ممتاز انسانی است و نه دیگر ناطق بودن. برای همین ادبیات مظهر عالیترین قوهی بشری، اندیشه و همارز با همان نطق کلاسیک است، و نیز فلسفهای که به تعبیر رورتی باید چونان رمان خواندش. اگر راست باشد که فرق ما با حیوانات نه در زبان داشتن – در معنای سخن گفتن، که امروزه به مدد پیشرفتهای مختلف علومِ زیستی ثابت شده امتیازی مختص انسان نیست-، بل در روایت داشتن است( همانگونه که هایدگر نیز نشان داده لوگوس در یونان باستان به معنای قوهی تعقل نبود، بل نوعی گفتار/دیسکورس بود که واجد مفصلبندی معنا در سطح هستی فهمی است)، پس ما به راستی با دست کشیدن از روایتهایی که میتوانیم از شصت و هفت داشته باشیم، و اساسا دههی شصت، به دست خویش انسانیتمان را فروگذاشتهایم. ایدئولوژی چنان بر ما مستولی شده است که تنها چیزی که ناممکن مینماید همین آینده داشتن است، همین توانِ به یاد آوریِ گذشته از خلال روایتی که رو به سوی آینده دارد. اما آیا این بدین معنا است که ما با روایت میتوانیم حقیقت کشتهشدگان را به چنگ بیاوریم و به نوعی این همانی حقیقت( امر تجربه شده) و زبان( روایت ما) برسیم؟ و یا بر عکس، ما با روایت باید ناممکنی را پیش فرض بگیریم و بدانیم هر حکمی دربارهی کشته شدگان اگر این ناممکنی را پیشفرض خود نداشته باشد، چیزی جز دوزخ زبان نیست؟
روایت مرگ
مشهور است که پس از آشویتس، آدرنو به ناممکنی و آشغال بودن هر چیز زیباشناختیای و مشخصا شعر میرسد. نیز مشهور است که آدورنو پس از سروده شدن شعر مرگ پُل سِلان این حکمش را پس میگیرد. اشعار پل سلان، کسی که همهی کسانش را در هلوکاست از دست داد و خودش نجات یافته بود، به تعبیری” به آواهای نامفهوم کسی میمانند که سَکَرات مرگ را از سر می گذراند”. آن آواها واجد هیچ معنایی که محصلا قابل فهم باشند نیستند. اما هیچ معنایی نمیتواند بیشتر و بهتر از ضجهی انسانی که عزیزش را از دست داده و یا اصلا کسی که دارد میمیرد هولناکی فاجعه را ترسیم کند. روایت مرگ یک ژارگون انباشته شده از حماسه پردازیها نیست. این همانجایی است که اگر نمیتواند به روایتی ملی رهنمونمان سازد، میتواند مجبورمان نکند که روایتی صنفی از درگذشتگان داشته باشیم. مجبور نیستیم بین این دو روایت یکی را انتخاب کنیم. روایت سلان از مرگ تنها گونهی ممکن از سخن گفتن از مرگ است، گونهای که ناممکنی بیانگری را به صورت ما میکوبد.
شاعری که در برابر فاجعه وا میماند و این واماندگی، زبان بستگی و ناتوانی اش از بیان کردن را با جان کندن می رساند تنها راوی ای است که می تواند وجود داشته باشد. بهصورتی سنتی، راویان با تجربه در پیوندند. اگر پدربزرگان و مادربزرگان ما راویان خوبی هستند و یا بودند به این دلیل است که آنها تجاربی را از آن خود کردهاند که میتوانند و یا میتوانستند روایتشان کنند. روایت گری ادبیات کلاسیک را در نظر بگیرید با آن داستانهای شگرف، با آن آناها، کنت ورنسکیها، شاهزاده آندرهها و… . اما بهراستی مگر کسی که میمیرد چیزی را تجربه کرده که به چنگ روایت در بیاید؟ مرگ اساسا امری عدمی است و ما مرگ را نمیتوانیم تجربه کنیم، چه اینکه تجربه کردن منوط به بقای تجربه کننده است و نه از بین رفتن آن. و اساسا برای نسل ما فقیران تجربه نیز روایتگریهای پرشور ناممکن نیست؟ برای همین نمیتوان و نباید فکر کرد که داستان پردازی های حماسی و افسانه سرایی های قهرمانانه میتوانند چیزی از حقیقتِ کشتهشدگان را روایت کنند. برای همین است که روایت حقیقی در برابر مرگ باید به ناتوانی خویش اقرار کند، آن هم نه از طریق سکوت بل از طریق بیانگرِی همین ناتوانی. بیانگری شیزوفرنیک فاجعه نباید رهایمان سازد. این ناتوانی است که شرم را میزاید. اگر ما ناتوان در انجام چنین کاری باشیم که هستیم بهصورتی ریشه ای دچار شرمندگی میشویم.
تابویی به نام شرم
اما چه رساند ما را اذعان به عریانی زبان و ناتوانی بیان؟ چه میشود موهای تنمان را وقتی زبانمان دیگر در دهانمان نچرخد جز برای خوردن آب گلو؟ آن چه برای ما باقی میماند شرم است. چه کسانی صلاحیت بازگوکردن فاجعه را دارند؟ تنها کسانی صلاحیت بازگوکردن فاجعه را دارند که در آن فاجعه کشته شدهاند. تنها بی نامان و نامداران بی جای خاوران هستند که میتوانند حقیقت خاوران را بیان کنند؛ حقیقت آن جسدهایی که چنان با عجله خاک میشدند که بخشهایی از بدنشان از خاک بیرون میماند تا خانوادهها بیایند و با دستهایشان خاکها را کنار بزنند تا ببینند آیا این جسد عزیزشان است؟ نه یکبار که بارها. هیچ کدام از ما نمیتواند. حتی طلعت ساویز نیز نمیتواند که هر چهار فرزندش اعدام شدند و او هر پنجشنبه به مزارشان میرفت. او تنها میتواند حقیقت مرگ خودش را بیان کند. اینکه در یکی از این پنجشنبههای سال هشتاد و شش و در هنگام بازگشت از سر مزار فرزندانش بود که دستش به در اتوبوس گیر میکند و به طرز فجیعی زیر چرخهای اتوبوس کشته میشود. شاید این کاری باشد که ارواح سرگردان ما قرار است تا ابد در جایی میانهی بهشت و دوزخ انجام دهند. هر مرگی از این منظر مخفی شدن است. نه از این جهان که از ساحت بیان.
مرگی که چنان انبوه تولید شود نیز سرحدات بیان ناپذیری را نشان میدهد. جایی که زبان از فرط شرمندگی تکه و پاره میشود. این شرم همان شرمی است که روشنفکران آلمان پس از دورهی نازیسم تا مدتها حاملش بودند. شرمی که باعث شد آرنت هیچ گاه به کشورش بازنگردد. شرمی که بازماندگان را از زنده ماندن خویش شرمسار ساخت. اما جدالهای بیمعنای روزهای اخیر نشان داد که ما در سطحی ملی هنوز نمیتوانیم شرمنده شویم. هنوز زبانمان به سنت شفاهی منبریان بیتامل و بی درنگی میتواند دربارهی همهچیز و همهکس حکم صادر کند و وقتی به فاجعه ای چون شصت و هفت میرسد نیز یادش میرود حداقل دمی سکوت کند. به راستی کداممان زمانی که خواستیم دربارهی این فاجعه سخن بگوییم پیش از آن بنا بر همین سنت مرسوم و نخ نما حداقل دقیقهای سکوت کردیم؟ فاجعه همین منبر زبان است که نشان داده معنای اونتولوژیک شرم که چیزی جز عریانیِ ذاتی نیست برای ایرانیان هنوز بیمعنا است. واکنشهای مردم عادی به کشتار اخیر اردوگاه اشرف و ابراز خوشحالی تعدادِ -متاسفانه- قابل توجهی از آنان و یا بیتفاوتی جمع بیشتری نشان میدهد که ما برای هضم خاورانها خوب پرورانده و حتی چله شدهایم.
اینکه ما هیچ حس مسئولیتی در برابر کشتهشدگان شصت و هفت حس نمیکنیم و به راحتی شروع به کوباندن ماهیت به زعم خویش ارتجاعی اندیشهی آنان میکنیم، آیا خود نشان نمیدهد ما بیگذشتگان و ما بیآیندگان، چراغ سبز کشتارهایی، که چه رخ بدهند و چه نه از بار مسئولیتمان کاسته نمی شوند، هستیم؟ بهراستی چند نفر از ما در مواجهه با شصت و هفت این پرسش- که بسیاری را در قرن بیستم درگیر خویش کرده بود- را از خود می پرسیم که مسئولیت اخلاقی من در مواجهه با فاجعهای که من مسئولش نیستم تا کجا میتواند ادامه پیدا کند؟ آیا این پرسش لحظاتی را هم در زندگی روزمره ی ما به خود اختصاص داده است؟ کابوسهای شبانهای را باعث شده است و یا سکوتی را در موضع گیری؟ آیا واکنشهای همگان که بیدرنگ موضعی پرگویانه دربارهی شصت و هفت میگیرند خود نشان از فقدان شرم ندارد؟
تنها زمانی میتوان آینده را برساخت که یاد بگیریم به نحو اخلاقی در برابر فاجعه سکوت کنیم. پرگویی همان مشخصه ی بنیادین “میانگانی” است که نمیتوانند خاموشی را تجربه کنند. خاموشی البته به معنای ناگفتن نیست، بل گفتنی است خاموشانه که بر سر عریانی زبانش قمار نمیکند. ملتی که نمیتواند شرمنده شود هراسناک است. در تمام شادخوییهایش هراسناک است. یکی از دلایل این مدعا غیریتسازی از کشتهشدگان است. به صورت مشخص غیریتسازی یکی از مکانیسمهای سلب مسئولیت از خویشتن است. اینکه بخواهیم اقرار کنیم دیگری خویشتنی همچون من است و در برساخته شدن خویشتنِ من همانقدر سهیم است که مجموعهی کنشهای ارادی و غیر ارادی من سهیم هستند، میتواند بیش از آنچه که مینماید شفابخش باشد. امروزه ما با روایتی رسوا درباره ی شصت و هفت باید مبارزه کنیم. روایتی که با عصبکشی ما میخواهد دیگری را به غیریتی بدل کند تا از مرگ و کشته شدنش شرمی را حس نکنیم. این روایتِ رسوا مرز تاریخ اندیشه و تاریخ رنج را بر هم میزند. راویان ایدئولوژیک چنین روایتی در تلاش هستند تا بحث دربارهی ماهیت کشتار شصت و هفت را تحت الشعاع ارتجاع اندیشهی کشته شدگان قرار دهند. “آنان که کشته شدند همانها هستند که کشتند”. برهم زدن مرز مباحثه پیرامون اندیشه و مباحثه پیرامون رنج و فاجعه، موتور محرک چنین روایت ایدئولوژیکی است. ما مجاز نیستیم در بحث پیرامون هر گونهای از نسلکشی، کشتهشدگان را مورد قضاوت قرار دهیم. مکان چنین قضاوتی نه شصت و هفت بل میراث مکتوب و شفاهی نسلهای پیش است.
تا آنجا که به شصت و هفت مربوط میشود باید دانست این فاجعه هیچ ربطی با آنچه کردند، نکردند، اندیشیدند و… ندارد. تمام این تلاشهای دروغین، به فرضِ راست بودن مدعای کاذبشان، در تلاشند تا کشتهشدگان را به مرز غیریت مطلقی برسانند تا کشته شدنشان عصب زمانه را دیگر تحریک نکند. آنها را مشتی خشک مغزِ ایدئولوژیک معرفی میکنند که از قضا مسئولیت بخش مهمی از خشونتهای دههی شصت بر گُردهی اینان است. بماند همین هم آنها را نباید برای ما دیگری مطلق سازد، هر چند ساخته. شاید مشکل از بحران اخلاقی جامعهی معاصر ما باشد که در پذیرش مسئولیت انسانی در برابر دیگری مطلق همچنان ناتوان است. اما با همهی اینها باید برای متلاشی کردن این روایتهای ایدئولوژیک کوشید و نشان داد چرا میتوان، علی رغم و با وجود ناممکنی، به کشتهشدگان عشق ورزید، به باقی ماندهها، زندانیان، به آنها که دههای را با امید به آینده با آن ماشین ترور دولتی جنگیدند. کاری که بیش از دو دهه است که نسلهای بعدی با ماشین فرتوت ترور خامنهای نتوانستهاند انجام دهند و هر روز بیش از پیش به ادغام شدنِ در حال سرمدی بدنهی دولت و بدل شدن به بخش دوم دوگانهی دولت/ملت یا همان امام/امت ادامه میدهند. اینجا است که میتوان به دستهای کوچکی که برای تغییری چنان بزرگ نابسنده بودند عشق ورزید. به قلبهایی که آنقدر بزرگ بودند که مرگ را باعث شدند. ما باید به همان نقشه بازگردیم.
این بار برای یافتن مکانهای مناسب برای اقامت گزیدن در آن. ما باید به شهری که داشتیم بازگردیم، در آن رحل اقامت بیفکنیم تا بتوانیم بر این غیریت مطلق فائق بیائیم، تا بتوانیم شرمنده شویم. اینجا است نقش ادبیات به عنوان یکی از کانونیترین متولیان روایت بارز میشود. فقدان انعکاس کشتارهای شصت و هفت در شعر و داستان دهه ی هفتاد و هشتاد بیش از انکارهای ایدئولوژیک یاریرسان به امکان غیریتسازی مطلقِ قربانیان بوده است. کسانی که زبانی و روایتی نیافتهاند اشباح سرگردانی هستند در انتظار کامل و محقق شدن آنچه نتوانستند محقق کنند. جهان ما، کابوسهای ما را رها نمیسازند. باید به سراغ روایتهای بازماندگانی که سکوت کردهاند رفت. برساختن روایتهای متعدد در قالب ادبیات، زندگینامه، سینما، نقاشی و از همه مهمتر تفکر، تفکری که به تعبیر هورکهایمر باید صدای کشتهشدگان باشد، امکان ایجاد حسی را در ما میکند به غایت اخلاقی: اینکه آنان را چون خویشتن بپنداریم و آن تابستان را همچون سایر دوران تیرهی ایران، بخشی بر گُردههامان حس کنیم سنگینیشان را. اما خیلی از ایرانیان هنوز که هنوز است در برابر شصت و هفت دست به غیریت سازی مطلق مخالفان می زنند: آنها فرشته نبودند، آری. اما گویندهی این سخن نیز فرشته نیست، بل دستهایش کثبفتر هم است.
آرشیوی ملی؟
این مقاله اندیشیدنی درون افقهایی است که نیکفر گشوده بود. اما شاید مرزی همچنان وجود دارد که باید در نوردیده شود. آیا واقعا دوران آرشیو ملی واحد گذشته است؟ و اگر آری، چگونه میتوان از این ناممکنی به قطبی دیگر نلغزید و آن هم دوران روایتهای صنفی از فاجعه است؟ آیا تنها راویان کشته شدگان شصت و هفت را میتوانیم بازماندگان آنها بدانیم؟ چه می شود کسانی که هیچ چیزی در دهه ی شصت جا نگذاشتهاند به سراغ فاجعه های آن دوران بازگردند، آن هم نه بازگشتی جاودان و شادمانانه، بل بازگشتی برای شفا بخشیدن به ناتمامیهای گذشتگان، ویرانسازی روایتهای ایدئولوژیک مسلط دوران و در نهایت اقامتی عاشقانه در کنار نسل آیندهی دیروز. آیا نمیتوان گفت اقرار به ناممکنی واجد روایتی ملی بودن دربارهی شصت و هفت خود اسیر چیزی میشود که سودای نقدش را دارد؟ آیا این باور اسیر اقتدار و ارتجاع حال سرمدیای که امکان و امتناع را بر ذهنهامان حک میکند نیست؟ و چرا بی توجه به امکان و یا امتناع چنین روایتی نباید تمام تلاش خویش را کرد تا شصت و هفت را به شرمی ملی بدل ساخت که نقطه ی کانونی ای شود که این پرسش را برای هر کدام از ما مطرح کند: مسئولیت اخلاقی من در مواجهه با فاجعه ای که من مسئولش نیستم تا کجا می تواند ادامه پیدا کند؟
در زمانه ای که هجمه ی نیروی همگان به سلاخی کردن قربانیان اختصاص یافته چرا نباید تلاش کرد تا با شصت و هفت چنین امکان اخلاقی ای، خاموشی ای، هراسی بنیادین از هر آنچه می گوئیم و یا نمی گوئیم بهوجود آورد که فراتر از روایت ما در برابر روایتهای دیگر باشد، تاریخ آیندهی معاصر ما باشد. برای همین باید برای برساختن نه یک روایت در کنار روایتهای دیگر، بل اساسا برای برساختن روایتی تلاش کرد که در آنِ واحد بتواند ایدئولوژیک بودن سایر روایتها را رسوا ساخته و نیز بی هیچ مانعی شرمساری ملی را باعث شود. این رسالت ما برای شفابخشی گذشته است که می تواند رخ دهد، چون تجربه ی هلوکاست، و میتواند رخ ندهد، چون تجربه ی شیلی و فراموشکاریطلبیِ نسلهای بعدی آن، چرا که هیچ چیزی بر جریدهی تاریخ حک نشده است.
شاید به حکمت زبانی ما مربوط است. نمی دانم در زبانهای دیگری که نمیشناسم هم چنین حکمتی نهفته است یا خیر. ولی تا آنجا که به فارسی مربوط می شود روایت کردن با رویا همریشه است. روایت و رویا همپوشانی ژرفی پیدا می کنند. امر روایت شده شاید به همین سبب قرابت زبانی بتواند افقی برای رویا دیدن ما مهیا سازد و رویایی که برای آینده داریم تنها از خلال روایتی که از گذشته ی خویش داشته ایم ممکن می شود و توجه به این نکته است که ما را در برابر هاری ایدئولوژی زیستن حقبرانه در زمان حال رها می سازد و امکانی برای ما، برای رهایی و نجات ما، ممکن می سازد. ابن عربی بیش از سایر عرفا درگیر ایده ی رویا بوده است. وی در فصوص الحکم از بیداری در رویا دم می زند و بیان می کند که تنها بیداری حقیقی بیداری ای است که در رویا ممکن می شود. تمثیل بیدار شدن درون رویا مورد علاقه ی این متفکر عالم خیال بوده است. کسی که خواب است اما در خواب بودنش است که بیدار می شود. برای ما هم باید چنین امکانی متصور باشد، امکان بیداری حقیقیای که با رویا دیدن، رویا دیدنی که به مراتب واقعیتر از هر واقعیت دمِ دستی اطرافمان است، میسر میشود. برای بیدار شدن باید رویا دید و اگر راست باشد که اندیشیدنی درون زبان لحظهای شاعرانه خلق میکند، پس باید نتیجه گرفت رویاهای ما تنها از خلال روایتهای ما ممکن میشوند. برای همین باید دید روایتهای ایدئولوژیک از دههی شصت برای ما خواب چه رویایی را دیدهاند و اگر میخواهیم رسوایشان سازیم بیش از هر چیز با رویاهاشان، که چیزی جز پذیرش سرش رژیم جمهوری اسلامی نیستند، مصلوبشان سازیم بر جلجتا و در کنار مسیح که همواره رسوایان در کنار مسیح مصلوب میشوند. بیائید این حکمت زبانی را پاس داریم.
اینها تلاشی “رویایی” در معنایی دست نیافتنی نیستند. از قضا، تمام تلاش باید همین باشد که نشان دهیم چگونه کم تر از دو دهه چنان دیوار ایدئولوژیکی در اذهان همگان بهوجود می آید که همهی ما باور به تغییر رژیم را روایتی ناممکن، احتمالا در کنار ناممکنی تغییر بنیادین نظام سرمایهداری!، دانستهایم. بیش از هر چیزی باید به نظام و سیستم توزیع امکان/ قدرت/ باور و آرزو آفرین گفت که چنین کردهاند. می شود خیلی رئال به قضیه هم نگاه کرد. چه بر سر چندین میلیون نیروی معترض در سال هشتاد و هشت آمد که آن جنبش سرکوب شد؟ آیا بهتر نیست بهجای سرکوب شدن جنبش سبز، که جان میدهد برای مرثیهسرایی و مظلومنمائی های متعارف که چیزی جز سلب مسئولیت و فرار از مواجهه با مسئله نیستند، میل فاشیستی جنبش سبز در سرکوب شدن را مورد توجه قرار دارد؟ میل مایی که به سرکوبمان میل میورزیم، عشق میورزیم و در نهانخانهی خویش آرزویش را داریم. آنچه این توان عظیم مردمی را به تغییر بنیادین شرایط رهنمون نساخت بیش از هر چیز در دیوارهای سرکوبی بود که سالها رژیم با تلاشی بینظیر و با استفاده از تمام ابزارهایش درون اذهان نسلهای جدید برساخت. از نسلی که پیشاپیش رویایش را و روایتش را یا آینده و گذشتهاش را همزمان ستانده باشند چگونه میتوان انتظار داشت تا زمانی هم که در خیابانها سیاست را رقم میزنند، آن را رقم بزنند، بسادگی پا پس نکشند و بساط این همه را بر چینند؟ شاید بهتر باشد در کنار اصطلاح «رژیم کشتار» از اصطلاح دیگری نیز یاد کرد: «نظام مدیریت ذهن».
جمهوری اسلامی تاریخ سرکوبش هم با انباشت بیرحمانهای پیچیدهتر و چندلایهتر میشود. دههی شصتی که با کشتار دگراندیشان به خاورانسازی بدنهای کسانی بسیار دست یازید، از دههی هفتاد به این سو نیز به صورتی موازی ذهنها را بر میسازد، جهتدهی و در یک کلام مدیریت میکند و مخالفان را در شرایط حال خوگشتهی خویش میگرداند. هر جایی هم استثنایی، بحرانی و یا مشکلی بهوجود می آمد، باز هم ماشین کشتار شروع به کشتن میکرد. قتلهای زنجیرهای را رقم می زد، محفلی را، سرهنگ هیواها را و هشتاد و هشت را. خاورانسازی بدنهای مخالفان به خاورانسازی اذهان مخالفان الصاق میشد و میشود تا این نظام پرتوان تر از گذشته به پیش برود. ماشین پیچیدهتر شد. زمانی مهدی طائب گفته بود که اگر در هشتاد و هشت مانند شصت و هفت عمل میکردیم این قضایا رخ نمیداد. او هم به نیروی رژیم پی نبرده است. اساسا به این دلیل نیازی نبود در هشتاد و هشت مانند شصت و هفت عمل شود که ماشین کشتار سیستم با همهی پیچیدگیهایش، در کنترل ذهنهای مخالفان موفق بوده است. فکر می کنم همگان حاکم را محاصره هم کنند باز هم از ” فشردن دکمهی نهایی” عاجزند. این دکمهی نهایی همان دکمهای است که دریچهی آینده را به روی ما گشوده می کند و به همین جهت اینک زمان آن است که برای محقق ساختن رویاهایمان به سراغ روایتهایمان برویم، شاید شفابخشی کشتار شصت و هفت جایی میان این تلاش نهفته باشد. در این بین، شاید یادآوری جمله ای از آگوستین که پاسکال در تاملاتش نقل می کند، و هایدگر هم در پاورقی ای در هستی و زمان بیانش میکند، اینجا نورتابان باشد.
آگوستین بر این باور بود که ما به حقیقت نمی رسیم مگر از طریق عشق. برای رسیدن به حقیقت ابتدا باید در کنار چیزی که میخواهیم وصفش کنیم عاشقانه زندگی کنیم و اقامت برگزینیم. تنها آن هنگام است که حقیقتش آزاد ساخته میشود. روایت ما با عشق به کشته شدگان می خواهد چون آنان گذشته و آینده را از خلال هم به دست بیاورد. هر نقدی که بخواهد وارد سازد ابتدا عشقش را نثار کشته شدگان میکند و در خلوتش شرم اخلاقی رهایش نمی سازد. چونان روایتهای ایدئولوژیک در تلاش نیست تا با برساختن دیگری مطلق از کشته شدگان حس شرمش را محو کند و احتمالا ته دلش از اینکه قصابانی هستند چنین موجوداتی را به درک واصل میکنند و لازم نیست او و “او”ها دستشان را کثیف کنند خوشحال هم شود که زنده ماندن اینان را فاجعهای میانگارند ولو ناخودآگاه، ولو در خفا. روایت ما باید بر اهمیت عشق به مردم و عشق به مبارزان تاکید کند، و نه دولتی که همواره نه حقیقت، که توهم است یا همان فانتزی، تا بتواند حقیقت آنها را به چنگ بیاورد و نیز بتواند ناتمامماندگی گذشته و فعلیت نیافتگیاش را تمام کند و فعلیت ببخشد. برای شرمگین بودن، انتقاد کردن از گذشته، رستگارسازی میراثشان و…. تنها باید بیچشمداشت عاشقشان بود.
مُهر کن مرا با چشمانت
ببر به هر کجا که هستی
حفظ کن مرا با چشمانت
مرا ببر مثل تکهای بازمانده از کاخ اندوه
مرا ببر مثل عروسکی، مثل خشتی از خانه
تا کودکانمان بازگشت را به یاد آرند
«محمود درویش»
۱۸ آذر ۱۳۹۲
* بخش نخست این مقاله در اینجا قابل دسترسی است.
* توضیح پراکسیس:
عکس منتشر شده به همراه متن، تصویری است از مجسمهای که به یادبود کشتار دستهجمعی کودکان یک روستا در کشور چک (طی جنگ جهانی دوم از سوی نیروهای نازی) ساخته شده است. این اثر توسط Marie Uchytilová در دههی ۱۹۹۰ خلق شده است و با ارجاع به نام همان روستا، «به یاد کشتار کودکان لیدیتس» (Lidice) نامگذاری شده است.
انتخاب این تصویرِ خاص شاید از این جهت واجد معنا باشد که در این زاویهی نگاه به مجسمه، گویا این کودکان ابژهی کشتار جمعی و به همین نحو ابژهی نگاه ما نیستند، بلکه تو گویی در نظاره کردن به جایی یا افقی (که شاید خود، کشتار جمعیِ دیگری باشد) متوقف مانده و از زمان جدا شدهاند. از این منظر مرزهای آنها با ما نظارهگران خاموش از میان میرود؛ با همان نسل میراثدار کشتارهای نظاممندی که ماییم، و نگاههایی که همچنان معلق یا شاید سترون ماندهاند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.