مسعود خوشابی
تابستان ۱۳۴۳ ، یعنی وقتی فارغ التحصیل کلاس دوم دبستان پهلوی خرمشهر شدم ، به دو کشف بزرگ نائل گردیدم .
کشف اول : تا قبل ازاین تاریخ ، هرچه می خواستم در وهله اول به مادرم میگفتم واو برایم تهیه میکرد. اگرنمیتوانستم ازاو بخواهم ازدارندهاش درخواست می کردم که آن را به من بدهد . اگر نمیداد سعی می کردم آنرا ازشبدزدم . واگر امکان این هم نبود برآن می شدم تا خرابش کنم .
اما در آن تابستان متوجه شدم بازاری وجود دارد و پولی ! … که کارکردی دارند برای ازدست دادن وبدست آوردن …. وفاتحانه گفتم : که این طور !
کشف دوم : از کارکردمدرسه رفتن بی اطلاع بودم ! … چه تلاش بی حاصلی ! … صبح ازخواب بیدارت می کنن ، … مشق شب ! …جمع وتفریق!… حاضرغایب ؟ دعای صبح گاهی پای صف ؟ … ناظم چوب خیزران دردست ؟ …امتحان ؟
اما درآن بعد ازناهار خوردن های موعود ، در گشت وگذاری همیشگی در انباری ، برای اولین بار به طور اتفاقی تیتر یکی از داستان های کیهان بچه را خواندم ، معنی کلمات را فهمیدم ، به چیزهائی اشاره داشت ، تا قبل از آن فکرمی کردم آدم بزرگا مشتی خُل وچِل هستن که ازبیکاری به کاغذهایی خیره می شن ! نه مثل من ! دائم در گنجه ها ، صندوق ها ، انباری ها ، پستوهای خانه ای که بیشتر به دژشبیه بود، درجستجوی هستم و هزاران چیز کشف می کنم که بزرگترها ازتعجب شاخ درمیآورند … عجب ! پس این طور ! خواندن را به سختی ادامه دادم ، اوه توی شان حرکت هم هست ، رفتن ، آمدن ، آوردن و خم یا زه کِ شی دن ! همانجا روی زمین نشستم داستان را خواندم ! شبیه قصه هائی بود که پدرم برام تعریف می کرد! صدا ها را با چشم هام می شنوم ! به چشمهام وگوشهایم دستی مالیدم ، نه جای همیشگی شان بودند ! درِ صندوق چوبین را که به تابوت شبیه بود بستم ! …مجله را از اول تا آخر ورق زدم ! چشم هام ازتعجب چارتا شده بودن!
… ازشدت خساست این دو کشف ام را به کسی نگفتم چون پدرم به من گفته بود آدم عاقل چیزی رو که به سختی بدست میآره که نباید آسون ازدست بده ! اما عمر این رازداری فقط یک تابستان بیشتر طول نکشید ، همه از شنیدن کشف های جدیدم دچار شگفتی می شدند ، حتی یکبار خواهرم به من گفت : این کشفیاتت رو پیش خودت نگه دار ، تو یک گنج واقعی هستی !
اما پدرم به من یادداده بود اگرکسی به تو گفت تو یک گنجی به او بگو : ” نه من یک جوینده گنج هستم !”
خواهرم نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و گفت :” بدون شک !” پدرم به من یادداده بود هرکی بهت گفت بدون شک ! بهش بگو :”شک توکلاته !”
خواهرم گفت : پناه برخدا ! پدرم به من گفته بود هرجا شنیدی کسی گفت پناه برخدا بگو :”و استغفرالله واتوب الیه ! ”
خواهرم پاشد رفت ، پدرم بهم گفته بود هر که بدون خدا حافظی بهت پشت کرد ورفت ، بگو : “به امید دیدار مجدد! ”
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.