به عکس زیر با دقت نگاه کنید. این عکس چند روز پیش در صفحه اول یکی از روزنامههای «وطنی» بود. مطمئنا هیچکدام از اینها را نمیشناسید، اما وقتی نوشتههای زیر عکس را میخوانید پی خواهید برد که هدف از این «هایوهوی» چیست؟! هنوز یک ماهی از قتل «سگهای زرد» نگذشته، که این روزنامه «وطنی» در یک «هایوهوی» بزرگ با آوردن عکس پدر و مادر و برادر مقتولین در صفحه اول از مرگ به مثابه یک «مرگ ژورنالیستی» یاد میکند که این خود آدم نیست که روی صحنه است، که مرگ اوست؛ چراکه آدمی اگر خودش هم نرود، یک «روزنامه»نامی پیدا میشود که میبردش، و بعد که میروی که بدانی روی صحنه چیست، میبینی هشت پرسش و پاسخ کوتاه است برای این همه «هایوهوی».
این سرنوشت «او» به عنوان «بشر» است، چنانکه فرینان سلین گفته است: «اشکال مرگ بشر این است که یکسره هایوهوی است!» بهراستی اینهمه «هایوهوی» برای چیست؟ مگر آن هنگام که مقتولین زنده بودند، بر صحنهیی چنین آمده بودند در صفحه نخست این روزنامه «وطنی»؟ آنقدر که مرگ «سگهای زرد»، «هایوهوی» داشت، خود آنها و صدا و موسیقیشان «هایوهوی» نداشت. شاید فردینان سلین حق داشت به انزوای خود دامن بزند تا داستان مرگ سگی را در رمان «قصر به قصر» روایت کند.
او از همین «هایوهوی» میترسید که «روزنامه»نامی به آن دست بزند؛ گویی با این «هایوهوی» میخواهد مرگ را به مثابه امری قهرمانانه، پایان یک فرجام و یک نبرد مطرح کند؛ گویی برای ادای احترام به یک گروه موسیقی که هیچوقت این فرصت را نیافتند صفحه نخست یکی از معتبرترین روزنامههای وطنی بیایند، بعد از جلای وطن و عطای آن را به لقایش بخشیدن، باید به قتل برسند تا باز نه خودشان و موسیقیشان، که در وهله اول خود مرگ، و در وهله دوم پدر و مادر و برادر مقتولین به صورت نیمتای روزنامه در صفحه نخست، اندوهگین از چنین اتفاقی، بُلد شوند که بگوییم اوضاع اینجوری است سلین، و بار دیگر مرگ خاموش سگ او را در «قصربهقصر» بهخاطر بیاوریم: «آه، من یک عالم سکرات مرگ دیدهام، اینجا، آنجا، همهجا… اما تاکنون هیچکدامشان اینقدر زیبا، آرام… و وفادارانه نبودهاند. اشکال بشر در این است که یکسره هایوهوی است.»
شاید تجربهیی چنین به سلین این امکان را داده بود تا در پسزمینه آن «هایوهوی»، شکوهمندی مرگ یک سگ را ببیند. سلین از مرگ سگ باوفایش که از شمال پوشیده از یخ دانمارک با او بوده تا هنگامی که به فرانسه میرسند، چنین میگوید: «او روی به مکانی داشت که به یاد میآورد، رویش به طرف سرزمین خودش، به طرف شمال، به طرف دانمارک بود. پوزهاش رو به شمال بود… به طرف شمال بود… این سگ بسیار باوفا… وفادار به جنگل «کورسور» که معمولا از آن فرار میکرد و در آن راه میرفت… وفادار به زندگی تلخش در آنجا… برایش جنگل «مودون» اینجا هیچ معنا و مفهومی نداشت… دو/سه لرزه کوچک دیگر و بعد مُرد… آه، خیلی آرام… بیهیچ شکوه و شکایتی… و در این وضعیت واقعا زیبای نیمخیزمانند… در حال پروداز… اما خودِ تنها و درماندهاش تمام شد و رفت. دماغش رو به جنگلی بود که از آن فرار کرده بود؛ رو به همان جایی که جایش بود؛ رو به همان جایی بود که رنج کشیده بود.. خدا میداند!»
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
به نظر من شما کار بسیار خوبی کردید، که این مطلب را نوشتید. من موافقم با شما. واقعا بسیار زشت است که در فرهنگ ما این دیگر یک چیز جا افتاده شده است که به مرده گان بیشتر از زنده ها ارزش می گذاریم. وقتی اینجوری است آن جامعه دیگر مرده است.
شنبه, ۲ام آذر, ۱۳۹۲