تازگی ها تا چراغِ هال را روشن میکنم ، پیرمردی در میزند . درِ آپارتمان را بازنکره غِل میخورد و میآید روی تنها مبل راحتیام مینشیند وبه صفحه تلویزیون خیره میشود ! …نمیدونم ازکجا فهمیده روزی یک فیلم میزنم توی رگ ! چنان به صفحه تلویزیون خیره میشود که پلک زدنش را نمیبینم ! رفتارش بی ادبانه نیست ولی برایم عجیبه ! بالباس خانه ، وبا دمپائی میآید …عجیب تر این که بدون اجازه گرفتن از من لیوان چائیام رابرمیدارد و چائی مینوشد ! یک بار هم وقتی به ناگاه نگاهش کردن دیدم ازظرفِ میوه ام ، سیبی برداشت و گاززد !…چه کارش دارم ! … به قول عرب زبانها : ” خلیّها علیالله ” !
اما آن بار که دیدم دستگاه ویدئو را روی اتواستوپ گذاشت ورفت ازکتاب خانهام، دیوان حافظ را آورد و ساعتها دنبال غزلی می گشت تا بالاخره پیدایش کرد ، زیر لبی بهش گفتم : “قدری هم ملاحظه صاحب خانه را کردن ، ضرری ندارد !” اما انگار نه انگار ! … خوشبختانه نه اهل دوداست ونه الکل !
یاد برادری ازنیم دوجین برادرهایم افتادم که با من میشدیم هفت رنگ ! شب ها وقتی از کافههای پُرشمار لاله زار دامنکشان تا خانه میکشیدم، به درِخانه که می رسید ، مست ولایعقل ، درحالیکه سیگارپشت سیگار دود کرده بود ، بااغراق سری میجنباند و میگفت : خوشبخت مردهایی که همسرانشان مردی که دهانش بوی عرق وسیگار ندهد ، اصلاً مرد نمیدانند! … منِ ۱۶-۱۷ ساله هم در دل میگفتم : بفرما ! تحویل بگیر ! این هم مزدامشبت ! نیمه اشارتی هم به منِ لامذهب داشت که نه میکشیدم ونه مینوشیدم فقط میدیدم ومیشنیدم !… ضمن این که خود را باظرف غذایم مشغول جلوه میدادم!
راستی ! شما ازاین که کسی ، عیناً خودتان ، دائم به دیدارتان بیاید ، خوشحال می شوید ؟ … پیشاپیش جوابتان را میدانم . گاهی آره ، گاهی نه !… ولی من همواره آره !
من خودم پایش را به آپارتمانام بازکردم . خودم کردم که رحمت برخودم باد ! این ایده ازیک آموزه ازدوران کودکیم حاصل آمده است … وقتی یک طوطی خریدم و در قفس گذاشتم و قفس را با زنجیری نازک به سقف تارمه آویزان کردم ! … که قفس درهوا بود .نه مثل دوقفس بلبل ها که با گل میخ ها به دیوار چسبیده بودند ! … طوطی با محیط حیاط غریبه بود ، نه مثل بلبل ها ، از دوران جوجگی شان نه تنها با قفس بلکه با محیط آشنا بودند و چه بسا ازنغمه های بلبل های آزادی که ازاین شاخه به آن شاخهی درخت های باغچه در جست وخیز مدام ، محظوظ یا مغموم ؟! … طوطی به طرزی خستگی ناپذیر بر روی میله ای که از شکم های قفس بی رحمانه عبورکرده بودند راه می رفت ، ازچپ به راست ، از راست به چپ! ازچپ به راست ، از راست به چپ ! … و تنها وقتی به آرامش دست مییافت که هوا تاریک میشد . روی یک پا درحالیکه سر درزیر بال پنهان کرده بود میآرمید ! این رول ادامه داشت تا روزی که دریافتم “بزرگترها” درمقابل آینه ، آرام میگیرند و خانه ما پربود ازانواع آینه ها ! … آینه کوچکی پیدا کردم ودر قفس مقابل طوطی نصب کردم . طوطی به سرعت به خواص آن پیبرد ، درمقابلش ایستاد ، ازحرکت واماند ، آرام گرفت !… به وجود خودش پی برد ! فقط یک طوطی بود ! یک دست سبزِ و بی نشانه با منقاری دُرُشت و قرمز رنگ … و پنجه هائی خاص به رنگ زرد !… فقط یک طوطی ! … طوطی !
مسعود خوشابی ، ۱۴۰۲/۱۱/۰۶ ، Basel
طوطی
جمعه, 6ام بهمن, 1402
اضافه شده توسط M.Khoushabi نویسنده مطلب:مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.