نسخه‌ی ورد

unnamed

 

 

در بازشناسی وجه تراژیک موقعیت معاصر

 

کارگاه دیالکتیک | ۲۹ آبان ۱۴۰۲

 

جنگ غزه، سویه‌ی مهمی از ماهیت تراژیک موقعیت تاریخی‌ای که در آن به سر می‌بریم را به‌تلخی در خود حمل می‌کند؛ گو اینکه این سویه‌ی تراژیک به‌خودی خود آشکار نمی‌شود، بلکه به خلق توهماتی دامن می‌زند که ماهیت آن را پنهان می‌دارند. منظور ما طبعا موضع‌گیری‌های یک‌جانبه‌ی دولت‌های قدرتمند و رسانه‌های جریان اصلی به‌نفع نسل‌کشی هدفمند دولت اسرائیل نیست؛ رویکرد کثیفی که این تهاجم نظامی وحشیانه‌ و جنایت‌های جنگیِ هدفمندِ معطوف به نسل‌کشی را با استناد به «حق دفاع از خودِ» اسرائیل توجیه و تطهیر می‌کند. به‌واقع، اگر واکنش این قدرت‌ها به رویدادهای جاری خلاف این می‌بود، خودْ ابطالی بود بر دلالت‌های تئوری امپریالیسم در زمانه‌ی حاضر. سویه‌ی تراژیک مورد نظر ما، ناظر بر ضعف مطلق نیروهای بدیلِ این وضعیت است. طوری‌که سازمان ارتجاعی حماس به‌ جایگاه نمایندگی مقاومت تاریخی فلسطینیان برکشیده شده است و اقدامات نسجیده، غیرمسئولانه و فاجعه‌بار آن به‌سان تجلی مقاومت ستایش می‌شود. و به‌همین سان، آدمخورانی مثل اردوغان و پوتین و خامنه‌ای به‌سان صدای اعتراض به جنایات اسرائیل و همدستی قدرت‌ها با این جنایات، مجال عرض‌اندام سیاسی یافته‌اند؛ حاکمانی که خود مصداق زنده‌ی اجرای نسل‌کُشی و سیاست‌های فاشیستی هستند. بخشی از این موقعیت تراژدیک همچنین در این واقعیت تجلی می‌یابد که هزاران تظاهرات و اکسیون مردمی در اعتراض به این جنگ نابرابر و در همبستگی با مردمان فلسطین، جدا از برخی تناقضات مضمونی، عملاً فضا و امکانی برای تاثیرگذاری بر سیاست‌هایی که با قدرت تمام اجرا می‌شوند نمی‌یابند. کمی که عقب‌تر برویم، نمونه‌های متاخر این موقعیت تاریخی تراژیک را همچنین در همدستی قدرت‌ها در سرکوب دولتی خیزش ژینا می‌یابیم؛ و نیز در تحمیل جنگ خانمان‌سوز ژنرال‌ها بر انقلاب سودان.

از آنجا که این موقعیت تاریخی تراژیک، پیوند مستقیمی با شکست تاریخی چپ دارد، واکاوی آن به فهم موقعیت متناقض و (درمجموع) انفعالی نیروهای چپ راه می‌برد؛ فهمی که خود لازمه‌ی بازسازی توان سیاسی نیروهای چپ برای مقابله‌ی مؤثر با نظام مسلط و دگرگونی آن است. دست‌کم دلایل بنیادی موضع‌گیری‌های ضدونقیض در درون طیف چپ حول جنگ جاری (و موارد مشابه پیشین) را می‌باید در نحوه‌ی مواجهه‌ی این نیروها با این موقعیت تراژیک جستجو کرد. برای مثال، تن‌زدن اراده‌گرایانه از قبول موقعیت تاریخی شکست، موجب شده است که بخشی از چپْ رویدادهای اخیر را با رویکردی نوستالژیک به «عصر طلایی چپ سوسیالیستی» و مواجهاتِ ضدامپریالیستیِ گذشته تاویل کند؛ و متأثر از آن، در فراز و فرودهای این رویدادها (همانند رویدادهای مشابه گذشته) به‌جستجوی مصداق‌های نیروهای ضدامپریالیستی برآید. در نظر آن‌ها بحران عمومی نظام سرمایه‌داری چنان فراگیر است که وقوع انقلابِ جهانی تنها نیاز به ابتکارعمل یک قابله‌ی سیاسی دارد، که این خودْ مستلزم پذیرش رهبری حزب سیاسی مورد نظر آنان از جانب پرولتاریاست. بخش دیگری از چپ موقعیت تاریخی شکست را می‌پذیرد، اما راه برون‌رفت را در توسل به دولت‌هایی می‌جوید که در امتداد رقابت‌ها و ستیزهای بیناامپریالیستی، داعیه‌ی مبارزه‌ با‌ نظم جهانی را دارند. در راهبرد رئال‌پولتیکی این طیف چپ «شبه‌ آنتی‌امپریالیست»، فاعلیت تاریخی پرولتاریا یا مردمان ستمدیده جای خود را به فاعلیت دولت‌‌ها می‌دهد؛ و مبارزات طبقاتی (تا اطلاع ثانوی) به مواجهات ژئوپولتیکی دولت‌های خوب و بد دگردیسی می‌یابد. اگر موعودگراییِ سیاسی نزد طیف نخست (چپ سنتی نوستالژی‌گرا) در قالب باور به انقلاب عاجل جهانی تجلی می‌یابد، طیف چپ «شبه‌ آنتی‌امپ» هم از موعودگرایی خاص خود الهام می‌گیرد، که چیزی نیست جز فروپاشی قریب‌الوقوع بنیان‌های اقتدار تمدن و نظام سیاسی غرب (در اثر ترکیبی از شکاف‌ها و تناقضات درونی، و قدرت‌گیری فزاینده‌ی بازیگران جدید در جهان چند قطبی معاصر). در نتیجه، این هر دو طیف، تلویحا یا آشکارا، به کارکردهای حماس و مازادهای جنگ اخیر امید بسته‌اند: اولی، بسته به موقعیت، به‌طور تلویحی یا مشروط از حماس حمایت می‌کند یا بعضا بدون‌ پرده‌پوشی حماس را به‌سان نیروی آزادی‌بخشِ «واقعا موجود» (تجلی اراده‌ی مقاومت فلسطینان) معرفی می‌کند؛ حال آن‌که دومی پروایی ندارد که حماس را به‌منزله‌ی مولفه‌ی مهمی از «محور مقاومت»، همچون نیرویی رهایی‌بخش ستایش کند.

در این میان، گرایش‌های دیگری هم درون طیف ناهمگون چپ هستند که در موقعیت کنونی هر یک به نحوی روایتی از گفتمان چپ را در فضای عمومی نمایندگی می‌کنند. چپ پسااستعماری نمونه‌ی قابل‌توجهی با نظر به دغدغه‌ی این نوشتار و فضای کنونی‌ست. هواداران متنوع این رهیافت (با هر درجه از آشنایی نزدیک با بنیان‌های این نظریه)، به‌درستی از ضرورت استعمارزُدایی از قلمرو فلسطین عزیمت می‌کنند. در عین حال، آنان اغلب هر نمودی از ضدیت با اسرائیل (و حامیان جهانی آن) را همچون مصداقی از مبارزات و باورهای ضداستعماری ستایش می‌کنند؛ چرا که دست‌کم در ساحت گفتارهای عمومی و رسانه‌ای، رویکرد مسلط در گفتمان پسااستعماریْ به تحلیل و موضع‌گیری از منظر دوگانه‌ی خیر و شر (استعمارگراستعمارزده) گرایش دارد [با چشمپوشی از استثناهای کم‌صدا ولی رادیکال در درون گفتمان پسااستعماری]. این رویکرد اما زمانی مساله‌ساز می‌شود که در امتداد منطق درونی‌اشْ بعضا همچنین کنش‌ها یا واکنش‌هایی را به‌منزله‌ی نمودهای مبارزه‌ی ضداستعماری بازشناسی می‌کند که با فاعلیت نیروهای ارتجاعی پیوند دارند، یا توسط آن‌ها نمایندگی و هدایت/حمایت می‌شوند (مورد حماس را در نظر بگیریم). درنتیجه، موضع‌گیری آنان واجد این گرایش است که نسبت به چنین فاعلیت‌هایی، خواه‌ناخواه و با توجیهات مختلف، هرچه بیشتر غیرانتقادی و «عمل‌گرایانه» شود. و این همان نقطه‌ای‌ست که گرایش غالب بر چپ پسااستعماری مستعد همپوشانی و حتی هم‌سویی با رویکرد چپ شبه‌ آنتی‌امپ است. با تشدید جنایات دولت اسرائیل علیه فلسطینیان، هرقدر حمایت و پرده‌پوشی قدرت‌های جهانی و گفتارهای مین‌استریم از این جنایات علنی‌تر می‌شود، یعنی هرقدر حقیقت و عدالت در مناسبات جهانی دسترس‌ناپذیرتر می‌شوند، نفوذ سنجه‌ی خیر و شری در مواضع گرایش غالب بر چپ پسااستعمارگرا افزایش می‌یابد (همان‌‌گونه که فقدان عدالت، حقانیت چپ شبه آنتی‌امپ را نیز برای هوادارانش تقویت می‌کند).

بر کسی پوشیده نیست که یکی از پیامدهای سیاست‌زُدایی نولیبرالی از سپهر عمومی و گسترش فردگرایی در عصر نولیبرالیسم، رشد پدیده‌ی «اکتیویسم سیاسیِ فردی» در فضای رسانه‌های دیجیتالی (شبکه‌های اجتماعی مجازی) بوده است. این بافتار تاریخی، هواداران چپ پسااستعمارگرا را نیز همانند سایرین به تمرکز فعالیت در فضای مجازی سوق داده است. در عین حال، تاثیرپذیری آنان از آموزه‌های پساساختارگرایی، میانجی پیوند ویژه‌ی آنان با رویکرد نزاکت‌گرایی سیاسی (political correctness) بوده است؛ رویکردی که طی دو دهه‌ی اخیر به فضای مجازی مطلوبیت روزافزونی برای کنش‌گری سیاسیِ فردی بخشیده است. در چهل‌واندی روز اخیر (پس از تهاجم جدید اسرائیل به غزه)، اکتیویست‌های رسانه‌ایِِ متأثر از پسااستعمارگرایی عمدتا در مواجهه‌ای پرتنش با رویکردهایی بوده‌اند که با ارجاع به تاریخچه‌ی یهودستیزی و خطرات امروزیِ آن، حقوق انحصاری ویژه‌ای برای دولت اسرائیل قایل‌اند و بر پایه‌ی آن جنایات آشکار اسرائیل را انکار و توجیه می‌کنند. رویکرد پشتیبانی بی‌قیدوشرط از اسرائیل از منظر برجسته‌سازی خطر یهودستیزی، ازقضا هواداران سرسختی هم در درون طیف چپ دارد؛ خصوصا در اروپای غربی و آمریکای شمالی (در آلمان و اتریش به چپ «آنتی‌دویچ»/Anti-Deutsch موسوم‌اند). رویکرد اخیر، در هم‌صدایی با دولت‌های غربی، بی‌محابا بر مخالفان سیاست‌های تهاجمی اسرائیل و کنش‌های همبستگی با فلسطینان انگ یهودستیزی می‌زند. در واکنش به این تهاجم سازمان‌یافته، موضع‌گیریِ خیر و شری در میان اکتیویست‌های پسااستعماری هم تقویت شده است.

همان‌طور که در نمونه‌ی اکتیویست‌های رسانه‌ایِ چپ پسااستعماری دیدیم (فارغ از کارنامه‌ی رُسوای چپ شبه آنتی‌امپ)، جنگ غزه به‌نوبه‌ی خود نمود دیگری از سویه‌ی تراژیک موقعیت تاریخی معاصر را عرضه کرده است. با نظر به نمونه‌ی فوق، بخشی از مختصات این موقعیت تراژیک را می‌توان این‌گونه بازترسیم کرد: در نبود سازمان‌یافتگیِ نیروهای سیاسی بدیل و در غیاب روایتی فراگیر (narrative) از چشم‌انداز رهایی، کنش‌ سیاسی (فردی) عمدتا نه با خطوط استراتژی پیوند می‌یابد، نه با ضرورت سازمان‌یابی، و نه حتی با ارزیابی پیامدها و دلالت‌های بیرونی‌اش؛ بلکه کنش سیاسی توسط مولفه‌های هویت‌بخش آن در فضای نمایشِ فراگیرِ ستیزِ هویت‌ها هدایت می‌شود (سیاست هویت). از سوی دیگر، همان‌طور که گفته شد، این موقعیت تاریخی تراژیک همچنین با تشدید پیامدهای بحران‌زای تناضات درونی نظام سرمایه‌داری، بدون حضور بالفعلِ نیروی بدیلِ مخالف، قابل شناسایی‌ست؛ طوری‌که این پیامدها به‌رغم آنکه به تشدید مهیب رنج‌های انسانی می‌انجامند و نقصان‌ها و بی‌عدالتی‌های ساختاری نظم مسلط را عیان می‌کنند، در نهایت به گشایشی در وضعیت عام مبارزه راه نمی‌برند. چون سرمایه‌داری متاخر در دوره‌ی افول عمومی مبارزات ضدسرمایه‌داری موفق شده است ساختار اجتماعی‌سیاسی و فرهنگی را به‌گونه‌ای‌ بازآرایی کند که واکنش‌های اجتناب‌ناپذیر سوژه‌های انسانی به تشدید رنج‌ها و بی‌عدالتی‌ها قابل مهار باشند؛ طوری‌که این واکنش‌های اعتراضی عمدتا در مجاریِ از پیش موجودْ جریان بیابند. یکی از این مجاری – بی‌گمان – تقلیل «کنش‌گری سیاسیْ» به واکنشِ صرفْ به رویدادهای ناعادلانه است. این نوع کنش‌گری، که به‌واقع «واکنش‌گریِ سیاسی» است، عمدتا بر پایه‌ی حقانیت‌محوری استوار می‌شود؛ اما با نظر به توزیع بسیار ناموزون نیروهای متخاصم، خواه‌ناخواه به ضرورتِ «واقع‌نگریِ سیاسی» تن می‌دهد و در نهایت به «بازی در زمین موجود» راه می‌برد. بنابراین، در هر بزنگاه سیاسی حاد (مانند جنگ غزه) با مجموعه‌ای از واکنش‌هایی روبرو می‌شویم که عمدتا در مرحله‌ی بیان خشم (برحق) انسانی و داعیه‌ی حقانیت باقی می‌مانند؛ حال آن‌که به‌واسطه‌ی انقیاد «واکنش‌گریِِ» رایجِ به مدار «امر واقعی»، به مرحله‌ی «تخیل انقلابی» (تخیل امر ناممکن) و مبارزات جمعی سازمان‌یافته فراتر نمی‌روند؛ و در نهایت، با مجموعه‌ای از واکنش‌های مخالف از سوی انسان‌ها و گرایش‌های سیاسیِ دیگر موازنه و خنثی می‌شوند۱. نفس بی‌ثمربودن (سترونی) این نوع از کنش‌گری سیاسی، با عیان‌شدن مرزها و محدودیت‌هایش در توالی تجارب مشابه، مولد نوعی خشم و استیصال درونی‌ست. تثبیت این وضعیت، در کنار عوامل عینی دیگر (تشدید روزافزون رنج‌ها و بی‌عدالتی‌ها)، دیر یا زود «واکنش‌گری سیاسیِ» فاقد چشم‌انداز را به «کنش‌گری استیصالی» مبدل می‌سازد. بدین‌ترتیب، زمینه‌ی ذهنی عام برای پذیرش انگاره‌ی «دشمن دشمن من، دوست من است» فراهم می‌شود؛ انگاره‌ای که خود یکی از رانه‌های محوری زایش چپ شبه آنتی‌امپ بوده است. 

 

بر پایه‌ی آنچه گفته شد، نمود مهمی از سویه‌ی تراژیک موقعیت حاضر در این است که در همان حال که اَشکال مختلفی از «رئال پولتیک» هرچه بیشتر موجه‌نماتر می‌شوند، تدارک «راه سوم» در موقعیت کنونی مقوله‌ای بی‌ربط یا انتزاعی به‌نظر می‌رسد (کما اینکه جنگ غزه در کنار همه‌ی پیامدهایش، تا اینجا جان تازه‌ای به کالبد چپ شبه آنتی‌امپ دمیده است). داعیه‌ی بی‌ربط‌بودن «راه‌ سوم» به وضعیت حاضر صرفاً ناظر بر ناممکن‌بودن تدارک آن بر بستر مختصات تماماً نابرابر آرایش نیروها در جهان کنونی نیست؛ بلکه همچنین گفته می‌شود که سخن‌گفتن از «راه سوم» در موقعیت کنونی، مبتنی بر «منزه‌طلبی» است؛ در این معنا که هواداران «راه سوم» گویا برای حفظ پاکدستی ایدئولوژیک (یا هویتیِ) خویش، به‌طور غیرمسئولانه از بازشناسی بازیگران سیاسی غیرخودی یا ضرورت ائتلاف با آن‌ها سر باز می‌زنند. [حال آنکه «راه‌ سوم» ضمن بازشناسیِ دشواریِ تدارک کوتاه‌مدتِ حرکتی ثمربخش در برزخ کنونی، در مداخلات سیاسی‌اش در تحولات جاریْ به افق زمانی بلندتری نظر دارد؛ و برهمین اساس، موتلفان و همراهان سیاسی بالقوه‌ی خود را از درون جنبش‌های اجتماعی ستمدیدگان می‌جوید، نه از میان دولت‌ها و بازوهای ارتجاعی آنان]. بدین‌ترتیب، با غلبه‌ی چنین رویکردهایی بر فضای فکری و اکتیویستی، پتانسیل‌های انسانی برای مبارزه با کلیت نظم سرمایه‌داری (با سازوکارهای ستم هم‌بسته‌ی آن)، پیشاپیش توسط مازادهای جانبی این نظام مهار شده و دگردیسی می‌یابند (دست‌کم به قالب عواملی «بی‌خطر»).

با این اوصاف، به‌نظر می‌رسد با چرخه‌ای شوم مواجهیم که نظم موحش سرمایه‌داری را شکست‌ناپذیر می‌نمایاند. ولی تأمل در تجمیع بحران‌زای شکنندگی‌های درونی (ساختاری) سرمایه‌داری در عصر حاضر؛ و نیز بازشناسی مجموع پتانسیل‌های مادی و جاری برای مبارزه علیه سازوکارهای سلطه و ستم، که به‌رغم ناکامی‌های مکرر بی‌وقفه در اشکال و حوزه‌های مختلف بروز می‌یابند، انگاره‌ی این بن‌بست ظاهری را نفی می‌کند. در عین حالِ، نقطه‌ی عزیمتْ بازشناسیِ این واقعیتِ تاریخی‌ست که به‌مثابه‌ی نیروهای مخالف سرمایه‌داری، در نقطه‌ی حضیض پیوستار مبارزات ضدسرمایه‌دارانه ایستاده‌ایم؛ اینکه فاز نخست پروژه‌ی سوسیالیستی (با شاخص‌های کمون پاریس و انقلاب اکتبر) ناکام ماند و از دهه‌ها پیش به پایان رسیده است؛ و اینکه مسئولیت تدارک فاز دیگر پروژه‌ی سوسیالیستی بر ویرانه‌های آن شکست (پرافتخار) تاریخی، بر عهده‌ی نسل‌های حاضر است. در فضای جنگ سرد، تلاش‌های معطوف به گسترش پروژه‌ی سوسیالیستی به شکست انجامیدند. در توضیح شکست نهایی این تلاش‌ها قطعاً می‌توان مداخلات سرکوب‌گرانه‌ی قوای امپریالیستی، و نیز نقش ارتجاعی نظام سیاسی شوروی را به‌منزله‌ی فاکتورهایی تعیین‌کننده‌ برشمرد. اما یک فاکتور درون‌ماننده‌ی مهم، عدم گسست این تلاش‌ها از انگاره‌های مسلط بر فاز تاریخی نخست پروژه‌ی سوسیالیستی بود: عدم بازشناسی شکست فاز نخست پروژه‌ی سوسیالیستی موجب شد تا این تلاش‌ها در تنگنای پارادایم مسلط (در باب سوسیالیسم) گرفتار بمانند و از ضرورت واکاوی عوامل درونیِ آن شکست تاریخی (و ضرورت گسست و فراروی از آن عوامل) غفلت کنند؛ و بدین‌سان، شکل دیگری از آن شکست را تجربه و تکرار کنند.

این به‌معنای آن است که بازیابی پروژه‌ی سوسیالیستی (به‌مثابه‌ی یک فرآیند رهایی‌بخش) برای عصر حاضر مستلزم بازیابی انتقادی بصیرت‌ها و دستاوردهای تجارب گذشته در پرتو مختصات جهان کنونی‌ و آموزه‌های دانش انتقادی و تجارب مبارزاتیِ دهه‌های متاخر۲ است (سنتز دیالکتیکی). فاز نخست پروژه‌ی سوسیالیستی به‌سان قدرتی از پایین در برابر تکاپوی غرورآمیز سرمایه‌داری قرن نوزدهم سربرآورد و همانند حریف خود، از اعتمادبه‌نفس بالایی برخوردار بود؛ طوری که پیروزی نزدیک را انتظار می‌کشید (رد و نشان این انتظار حتی در مواضع سیاسی مارکس و انگلس هم قابل مشاهده است). چون در آن مقطع تاریخی، سرمایه‌داری هنوز کمابیش جوان بود؛ مناسبات اجتماعی سرمایه‌دارانه کمابیش سرراست (فاقد پیچیدگی‌های امروزی) بودند؛ و تکوین آگاهی طبقاتی ضدسرمایه‌دارانه چندان دشوار نبود. افزون‌بر این، در همان حال که سرمایه‌داری به پشتوانه‌ی لیبرالی خود مباهات می‌کرد و قدرت خود را چالش‌ناپذیر می‌دید، استقرار و گسترش الگوی دولت‌های لیبرال دموکراسی (درکنار تسریع روند پرولتریزه‌سازی)، مسیر رشد جنبش سوسیالیستی را تسریع کردند. ولی سرمایه‌داری پیر و به‌مراتب پیچیده‌ترِ کنونی، در رویارویی پرتنش با کران‌های تاریخی‌اش (انسان و طبیعت)، هیچ چشم‌انداز امیدبخشی پیش روی خود ندارد و چنان با پیامدهای بحران‌زای تضادهای ساختاری‌اش روبروست که هر دم تهاجمی‌تر می‌شود و در همین راستا، نقاب‌های کهن لیبرال‌دموکراسی را یکی پس از دیگری از سیمای سیاسیِ خود می‌درد. از سوی دیگر، رشد آنتاگونیسم مناسبات کار و سایر مناسبات اجتماعی در عصر حاضر با رشد بی‌وقفه‌ی شئی‌وارگی مناسبات اجتماعی همراه بوده است؛ طوری‌که به‌رغم تشدید تضادها و نابرابری‌های اجتماعی و رشد ابعاد سلب‌مالکیت (خلع ید) از فرودستان، که به‌معنای گسترش پرولتریزه‌سازی جوامع انسانی‌ست، هنوز دشوار بتوان از تکوین آگاهی طبقاتی ضدسرمایه‌دارانه نزد «پرولتاریای جدید» سخن گفت. با نظر به مجموع این عوامل، باید اذعان کرد که مختصات جهان سرمایه‌داری تغییرات ژرفی یافته است. به‌همین نسبت، بازیابی رهایی‌بخش مبارزه‌ی سوسیالیستی در زمانه‌ی ما سوسیالیسم از پایین») ملزومات و سازوبرگ‌های دیگری می‌طلبد۳. ولی نکته‌ی هشداردهنده (سویه‌ی دیگری از موقعیت تراژیک زمانه‌ی ما) آن است که پیروزی بر این سرمایه‌داری عنان‌گسیخته خودبه‌خود میُسر نیست؛ حال آنکه مسیر دگردیسی سرمایه‌داری هار و مستأصل به‌سوی بربریتی تمام‌عیار کاملاً هموار است. بی‌تفاوتی آشکار به تهدیدات روزافزون تغییرات اقلیمی، در کنار گسترش دامنه‌ی جنگ‌ها، نابرابری‌ها، بی‌عدالتی‌ها و ستم‌ها و سرکوب‌های نظام‌مند، از ادامه‌ی تفوق چنین مسیری خبر می‌دهند.

کارگاه دیالکتیک – ۲۹ آبان ۱۴۰۲

* * *

پانویس‌ها:

۱ حتی اَشکال غیرمجازی اکتیویسم سیاسی، تا جایی که صرفاً به اکسیونیسم محدود شوند، در همین مدار جای می‌گیرند. چون عمدتا در قالب بسیج سیاسی مقطعی در واکنش به رویدادهای مشخص بروز می‌یابند و پیوند چندانی با یک چشم‌انداز سیاسی کلان یا فعالیت سازمان‌یافته‌ی بلندمدت ندارند.

۲برای مثال، می‌توان از تجارب و آموزه‌هایی یاد کرد که دستاورد مبارزات جنبش‌های کوئیرفمینیستی و جنبش رادیکال زیست‌محیطی بوده‌اند. به‌همین سان، می‌توان از آموزه‌ها و تجاربی اشاره کرد که بر ضرورت بازشناسی تفاوت‌ها، توانمندشدن سوژه‌ها، همگانی‌سازی دانش انتقادی، چرخش اطلاعات و مسئولیت‌ها، و خودگردانی دموکراتیک تأکید دارند.

۳به‌عنوان طرح بحثی مقدماتی در این‌باره نگاه کنید به:
«
سوسیالیسم مرد؛ زنده باد سوسیالیسممصاحبه با چیدَم چیدملی، | گروه کلکتیو (آلمان)،‌ کارگاه دیالکتیک، نوامبر ۲۰۲۲.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)