در این شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکبِ هدایت

 

 

تبصره-قبل از شروع،از خوانندگان عزیز و محترم معذرت می خواهم که این عنوان به هیچ وجه با موضوع این قضیه ربطی ندارد.گر چه می توانستیم عناوین دیگر از قبیل:قضیه گورکن،یا خر در چمن،یا گوهر شب چراغ یا صبح یا دم حجره،یا چپ اندر قیچی و یا هزار جور عنوان بی تناسب دیگر انتخاب بکنیم اما از لحاظ ابتکار ادبی مخصوصاً این عنوان را مستبداً بطور قلم انداز اختیار کردیم،تا باعث حیرت عالمیان بشود و ضمناً بدانند که ما مستبد هم هستیم.و حالا به هیچ قیمتی حاضر نیستیم آن را تغییر بدهیم.امید است خوانندگان با ذوق و خوش قریحه،عنوان مناسب تری برای این قضیه توی دلشان خیال بکنند و به مصداق کلمۀ قصار پیران ما که از قدیم فرموده اند: «انسان محل نسیان است»،اینگونه سهل انگاری های مبتکرانه و بیسابقه را بنظر عفو و اغماض بنگرند.حالا از شما گوش گرفتن و از ما نقالی کردن.یا حق:

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیشکی نبود!یک گله گوسبند بود که از وقتی که تنبان پایش کرده بود،و خودش را شناخته بودـالبته همه می دانند که گوسبند تنبان ندارد،اما این گوسبندها چون تحصیلکرده و تربیت شده بودند و تعاریج عندماغیۀ آنها ترقی کرده بود،نه تنها تنبان می پوشیدند بلکه نفری یک لوله هنگ هم که از اختراعات باستانی این سرزمین بود،برسم یادگار بدست می گرفتند و گاهی هم از کوری چشم حسود استمناء فکری می کردند.بعلاوه عنعنات آنها خیلی تعریفی بود،بطوری که کسی جرأت نمی کرد به آنها بگوید که:«بالای چشمتان ابرو است».

باری چه دردسرتان بدهم،این گله گوسبند در دامنه کوهی که معلوم نیست به چه مناسبت کشور آنرا«خر در چمن»می نامیدند،زندگی کجدار و مریز می کردند و می چریدند و شکر خدا را می کردند که آخر عمری از چریدن علف نیفتاده اند.

گوسبندهای ممالک همجوار که گاهی با معشوقه های خودشان برای ماه عسل به این سرزمین می آمدند،لوچه پیچک می کردند و به این گوسبندها سر کوبت می زدند که ای بنده های خدا!چشم و گوشتان را باز کنید.از شما حریکت از خدا بریکت!اگر به همین بخور و نمیر بسازید کلاهتان پس معرکه می ماند و عاقبت شکار گرگ می شوید.

اما گوسبندهای خر در چمن پوزخندی می زدند و فیلسوف مآبانه در خواب می گفتند:«زمین گرد است مانند گلوله،ما خر در چمنی هستیم و پدران ما خر در چمنی بوده اند،سام پسر نریمان، فرمانروای سیستان و بعضی ولایات دیگر بوده است!بالاخره هرچه باشد ما یک بابائی هستیم که آمده ایم چهار صبا تو این ملک زندگی بکنیم.سری که درد نمی کند بیخود دستمال نمی بندند.هر که خر است ما پالانیم و هر که در است ما دالانیم.شماها از راه غرض و مرض آمده اید ما را انگولک کنید و از جریدن علف بیندازید اما حسود به مقصود نمی رسد.البته ما اذعان داریم که در کشور پهناور ما باید اصلاحاتی بشود،اما این اصلاحات باید به دست بز اخفش انجام بگیرد و کوزۀ ما را لب سقاخانه بگذارد،عجالتاً خدا کند که ما از چریدن علف نیفتیم!»گوسبندهای کشورهای آن ور دریاها و صحراها از اینهمه اشعار و معلومات فلسفه آلود تو لب می رفتند و به عقل و فراست آنها غبطه می خوردند.گوسبندهای خر در چمن چریدن علف را جزو برنامۀ مقدس آفرینش گمان می کردند و پاهایشان را توی یک سم کرده بودند و بیخود و بیجهت بدلشان برات شده بود که بز اخفش نجات دهندۀ آنهاست.

میان خودمان باشد نباید پاى روى حق گذاشت،چون گوسبندهاى خر در چمن آنقدرها هم ناشى نبودند و منافع خود را می پائیدند،و از لحاظ مآل اندیشى باج به شغال می دادند تا اگر خدا نخواسته گرگهاى همسایه به گله بزنند،شعال ها زوزه بکشند و گرگها را فرار بدهند.اما بیشتر این شغالها پیزى افندى و پزواى از آب در آمده اند و از بسکه زوزه می کشیدند خواب و خوراک را به گوسبندها حرام کرده بودند.و گاهى هم که عشقشان می کشید با گرگها ساخت و پاخت می کردند و با آنها دنبه می خوردند و با گوسبندها شیون و شین راه می انداختند،گوسبندها هم دندان روى جگر مى گذاشتند و تک سم خودشان را گاز می گرفتند و می گفتند؛«آمدیم تره گرفتیم که قاتق نانمان بشود قاتل جانمان شد!»

الخلاصه،درى به تخته خورد و روزى از روزها روباه دم بریده اى که سوداى سیر آفاق و انفس به کله اش زده بود از کشورهاى دور دست با دوربین عکاسى وشیشۀ ترموس و پالتو بارانى و عینک دور شاخى،گذارش به سرزمین خر در چمن افتاد.این ور بو کشید و آن ور پوز زد و به فراست دریافت که زیر کشور خر در چمن پر از گوهر شبچراغ است.این مسئله خیلى عجیب است،زیرا از قراری که در کتب قدما آمده گوهر شبچراغ رنگ و بو و طعم ندارد.ـمخلص کلام روباه با خودش گفت:«اگر کلکی سوار بکنم که تا هنوز کسی بو نبرده اینها را از دست گوسبندها در بیاورم،نانم تو روغن است!»دم بریده اش را روی کولش گذاشت و سیخگی تا مسقط الرأس خودش دوید و با مقامات نیمه صلاحیتدار انتروییو کرد و به پاداش خدمتش بطور استثناء یک پالان برای روباه درست کردند و مقداری پیزر لایش چپاندند و چند مرغ آبریت کرده لاری و خروس اخته هم عوض نان و روغن به او دادند.

روباه سبیلهاى چربش را تاب دادـمتأسفانه سابقاً اشاره نشد که روباه نر هم سبیل داردـو به کشور خر درچمن برگشت.خوب که وارسی کرد توی سر طویله شغالهایی که باج می گرفتند،یک دوالپای لندهور پیدا کرد که او را مهتر در آخور گذاشته و کثافت از سرو رویش بالا میرفت و دائماً فریاد میزد:«من گشنمه!»او را برد توی پاشورۀ حوض،سر و صورتش را طهارت گرفت و تر و تمیز و نو نوازش کرد برای اینکه او را به جان گوسبندها بیندازد،اما از آنجا که گوسبندها به کنسرت سمفونیک شغال عادت داشتند،یکمرتبه او را جا زد چون ممکن بود رم بکنند.جارچی انداخت وتو هر سوراخ وسنبه را گشتند از توی قبرستان کهنه ای یک کفتار بر ما مگوزید پیدا کردند که میخواست سری توی سرها بیاورد و داخل گوسبند حساب بشود.از این رو شبهای مهتاب با شغالها دم می گرفت و زوزه می کشید.روباه رفت جلو،هری تو رویش خندید و گفت:« آقای کفتار!غلام حلقه به گوش من میشی؟»کفتار جواب داد،جان دل کفتار!من اصلاً تو حلقه بزرگ شده ام،ما نوکریم.خانه زادیم،به روی چشم! 

کفتار را هفت قلم آرایش کردند و دو تا شاخ گاومیش روی سرش چسباندند.کفتار یک ریش کوسه هم زیر چانه اش گذاشت و شلیته قرمز هم بپایش کرد و آمد در چراگاه گوسبندها جلو

میکروفون فریاد زد:«ای ملت نجیب ستمدیدۀ خر در چمن!من سالها است تو قبرستان در تبعید و انزوا بسر برده ام،تمام عمر به حال شما بی خود و بی جهت سیل خون گریه کرده ام و جگر مثل دنبلان کباب شده است.اکنون کاسۀ صبرم لبریز شده و قفل سکوت را از پوزه ام گشودم و کمر همت بستم تا سرزمین خر در چمن را بهشت عنبر سرشت بکنم.گه نشسته اید که من همان بز اخفشم که خاکستر نشینش هستید!یا هو! بیفتید دنبال من و هی سینه بزنید!»گوسبندها نگاه مشکوکی به هم کردند و زیر لبی گفتند:«هر غلطی می کنی بکن.اما جفت سبیلهای ما را تو خون تر کردی ما را از علف خوردن نینداز!»

یک شب که گوسبندها از همه جا بی خبر خوابیده بودند و نشخوار می کردند،کفتاره محلل دوالپا شد و رفت دست او را گرفت و از سوراخ راه آب توی آغل گوسبندها ول کرد.فردا صبح که سر از خواب ناز برداشتند،دوالپا ملقب به فاتح خر در چمن با کفتار جنگ زرگری کرد و یک و دو حین فحش آب نکشیده به ناف او بست و بعد هم به اسم اینکه من متخصص منحصر به فرد غم خوارگی ملت گوسبندم و تصمیم گرفته ام کشور خر در چمن را گلستان بکنم و زوزۀ شغالان حواسم را پرت می کند عذر هر دو آنها را با کمال احترام خواست.

کفتار که مطابق نقشۀ پیش بینی شده کارش را صورت داده بود،عاقبت به خیر شد.بار و بندیلش را برداشت و به سوی قبرستانهای پر خیر و برکتی راهسپار شد و مشغول لفت و لیس گردید.

دوالپا برای اینکه پیازش کونه بکند اول در طویله ها را باز کرد و هر چه قاطر چموش و الاغ لگد پران چشم و دل گرسنه بود به جان گوسبندها انداخت.در توبره های یونجه باز شد و عر و تیز و خوش رقصی و ادا و اصول را شروع کردند یکدسته از گوسبندهای گر گرفته هم دور آنها جمع شدند و قشقرق بر پا شد و بزن و بکوب و قر و قربیله راه افتاد.هر روز دوالپا فاتح خر در چمن،به گردن یکی از گوسبندان سوار میشد و شلاق کش می تازید همه اش تکرار می کرد:«کار بکنید بدهید من بخورم!»به این ترتیب سوقونشان را می کشید.آخورها و آغل های خصوصی از بتون مسلح ساخت اما خاکروبه و زباله ها را برای روز مبادا گذاشت.فقط یک قشر روغن جلا رویش مالید تا برق بزند و چشم گوسبندها را خیره بکند.بعد هم کم کم خودش را باخت،به همسایه های کوچک و بزرگ فحش به رایگان میداد.گوسبندها مات و متحیر جلوی این نمایش محیرالعقول دهانشان باز مانده بود،دنبۀ ورچروکیده شان را می جنبانیدند و به خود می بالیدند.اگر کسی اظهار شادی نمی کرد او را شکلک می کردند و بعد هم جلوی گرگها می انداختند.

هوچیان و همکاران دوالپا که شکمشان گوشت نو بالا آورده بود و به نوایی رسیده بودند،با چشمهای وردریده و یال و دم فر شش ماهه زده و سمهای واکس زده و لپهای ماتیک مالیده،مثل طاوس مست در کوچه ها قدم می زدند و به گوسبندهایی که اگر دماغشان را می گرفتی جان به جان آفرین تسلیم می کردند،فیس و تکبر می فروختند.

اما از آنجا بشنو که همسایه های کشور خر در چمن ترقیات روز افزون کردند.آغلهایی به شکل آسمان خراش ساختند.گوسبندها که بهم برمی خوردند بنجو موسیو می گفتند.سقزهای نعنایی اعلا نشخوار می کردند همدیگر را غلغلک می دادند و از خنده روده بر می شدند.زرورق روی دنبه هایشان چسبانیده بودند و به سمهایشان واکس روغنی زده بودند.باضافه آمپرمتر اختراع کرده بودند گرچه مورد استعمالش را نمی دانستند،نمایشگاه سبزیجات،باغ نباتات و سینما و دانسینگ و میدانهای بازی المپیک درست کرده بودند.

شبها توی آغلشان گوهر شب چراغ روشن میشد و کنسرو چمنهای ترد بسیار گوارا از آن ور کشورهای آن سوی دریاها وارد می کردند و با کارد و چنگال تغذیه می نمودند.و توی خیابانهای با شکوه شهرستانها و استاندار-بهایشان خیک خیک روغن خالی می کردند و بادیه بادیه عسل جمع می کردند از این جهت مگس در شهرهایشان زیاد شده بود،اما با امشی مگسها را قتل عام می کردند.

در صورتی که گوسبندهای کشور خر در چمن گر گرفته بودند،اگر چه مور کروج و وازلین و مردولین به مقدار زیاد احتکار کرده بودند.گشنگی می خوردند،با وجود اینکه محتکرین محترم آنها انبار انبار یونجه و خاک اره اندوخته بودند.آفت انسانی به آنها میزد،در صورتی که بنگاه های دفع آفات انسانی بسیاری داشتند،و میشها مرتب سر زا می رفتند هرچند بنگاه،حمایت میشهای باردار مرتب از آنها جزیه می گرفت.زبانشان تپق میزد،در حالیکه فرهنگستان لغت گوسبندی سره برای آنها اختراع کرده بود.پیاده راه می رفتند و به باشگاه محترم هواپیمایی باج می دادند.ناقص الخلقه بودند،درصورتی که بنگاه های تربیت بدنی به بدنهای تربیت کردۀ خود می نازید.زلزله خانه هایشان را خراب میکرد،برای گوسبندها آیه صادر می کردند و بعد هم عکس بختکی را به رخشان می کشیدند و هر مشت شبندری که جلو آنها می ریختند،گوسبندها را مجبور می کردند که جلو عکس بختک کرنش بکنند.

الخلاصه،همه آنها تریاکی مافنگی و بواسیری و شاخ حسینی و سفلیسی و تراخمی و آلبومینی و اسهالی در هم می لولیدند.بچه های آنها هم غلام حلقه به گوش و تو سری خور بار آمدند.فقط افتخار به ذات مقدس دوالپا می کردند که از علف چریدن نیفتاده اند!

سالیان آزگار بدین منوال گذشت و دوالپا که خوب رمق گوسبندان را کشید و مطابق برنامۀ پیش بینی شده وظیفۀ خود را انجام داد،،یکروز شیرمست شد و روی زمین نقش بست.روباه دم بریده که دید هوا پس است،با احتیاط دوالپا را با انبر گرفت و فاتح کشور خر در چمن را که کسی جرأت نمی کرد به اسب اسکندر تشبیهش بکند،از سوراخ راه آب بیرون کرد.اموال منقول را برداشت و دک شد و اژدهایی روی گنجهای غیر منقول خود گذاشت تا سنت او را دنبال کند و خون گوسبندها را بمکد.

گوسبندهای خر در چمن که دیدند همۀ این خوش رقصی ها و معجزات ماست مالی بود و نقش بر آب شد و عروس تعریفی بدجوری از آب در آمد،یکه خوردند.اما برای اینکه پشت گوسبندها باد نخورد،پرده دوم تقلیدچی خانه بالا رفت.دست پرورده های دوالپا بعد از آنکه اسم و رسم ولینعمت خود را به خاک و خون کشیدند،همان روش او را دنبال کردند و به چاپ به چاپ شروع شد.دسته ای از آنها که خوب چاق و چله شده بودند و آذوقه گوسبندها را به کشور آن ور دریاها و صحراها فرستاده بودند به طرز معجز آسایی بال در آورده و پریدند.و این بهشت عنبر سرشت را برای هم میهنان عزیزشان گذاشتند و خودشان رفتند جاهای دیگر را آباد کنند.آنهای دیگر که اشتهایشان بیشتر بود،روزی یکمرتبه جلو آفتاب شاه پر خودشان را می لیسیدند و صیقل می دادند و این شعر پیسی میست را به زبان حال می خواندند:

بس است ما را هوای بوستان،

شبدر به گلستان،

نامردستان،

گندستان،

الدنگستان

از یک طرف الخناسهای دست پروردۀ دوالپا و از طرف دیگر گوسبندان ناراضی که از زیر کند و زنجیر آزاد شده بودند،شاخ به شاخ شدند و کنسرت ناهنجاری راه انداختند.روباه دم بریده که مشغول بیرون کشیدن گوهر شب چراغ بود،سرش را بلند کرد و بدجوری شده،فوراً پاشنۀ گیوه هایش را ور کشید و به سراغ کفتار رفت و بهش گفت:«یالا زود باش!پالانت را عوض کن و صورتت را ماکیباژ بکن،اگر چه دست خروس از توی جیبت پیداست،اما این گوسبندها فراموشکارند و گول خورده تعریفی دارند.یک نره غول دیگر به سرشان سوار می کنیم».

کفتار که مبتلا به مرض مگالومانی بود گفت:«بدین مژده گر جان فشانم رواست!من اصلا این کاره هستم و پدران من هم این کاره بوده اند.زمین گرد است مانند گلوله،سام پسر نریمان و فرمانروای سیستان و بعضی ولایات دیگر بوده».روباه زیر ابروی کفتار را برداشت،کلاه گیس به سرش چسبانید،یک کلاه بوقی هم به سرش گذاشت و زنگوله به دمش آویزان کرد و شلیته سرخ هم پایش کرد و دو تا شاخ هم روی سرش جسبانید و و کفتاره رو با داریه و دمبک وارد کشور خر در چمن کرد.

از دور فریاد زد:«ای گوسبندان عزیزم!من همان بز اخفشم که در قلیه انتظارم بودید.من برای خدمت به کشور خر در چمن جگرم لک زده بوده و سالها در تبعید  و انزوا شبها به یاد شما پشت چشم واز می ماند،از غصۀ شماست که گیسهایم را ول کردم و ریشم را تراشیدم.حالا هرچه دارید بریزید روی داریه.زود باشید دور من حلقه بزنید تا برایتان آواز خر در چمن بخوانم.مایم تحصیل کرده و ذوالکهف دیده ایم،بیایید دم مرا در بشقاب بگذارید تا برایتان رول تاریخی و اجتماعی بازی بکنم».

گوسبندها هاج و واج ماندند و قد و بالایش را ورانداز کردند.یک دسته از گوسبندهای شکموی دریده که در دورۀ دوالپا به نوایی رسیده بودند،دور او را گرفتند و پشگل ماچه الاغ و سنگلک گوسبند دور سرش دود کردند و های و هوی راه انداختند.با خودشان گفتند:«از این قاصد بوی معشوق می آید.اگر این خر دجال از حسن انتخاب روباه است که دجال از عقبش خواهد آمد و بهتر است از حالا باهاش لاس بزنیم و از علف چریدن نیافتیم».

اما گوسبندهایی که در این چند سال پدرشان در آمده بود و جان به لبشان رسیده بود،مثل آدم مارگزیده که از ریسمان سیاه و سفید می ترسد،جار و جنجال راه انداختند و جفتک پرانی کردند.

کفتار به شیوۀ ذوالکهف نطقهای قلنبه و سلنبه توخالی می کرد و بادمجان دور قاب چین های او این ترهات را حاشیه می رفتند و تفسیر و تغییر می کردند،یکی می گفتند و هزار تا از دهانشان می ریخت کفتار هم بدون فوت وقت خاکروبه ها و ربیلهایی را که دوالپا رویش را روغن جلا زده بود،با چوب جارو می شکافت و روی سر گوسبندها نثار می کرد.

کفتار دو سه ماه غیبت کبرا کرد و عصارۀ معلوماتش را شیره کشیده و جزوه ای به عنوان:«شر و ور ملی» صادر کرد که شاهکارش بود و در آن راجع به مناقب چارقد قالبی و لولهنگ و کلاه خیکی و جام شاش و پیه سوز و آش اماج و وسمه جوش و دبیت حاجی علی اکبری،داد سخن داد و از روی علوم بی سابقۀ ذوالکهفی فحش کشید به اصل و نصب گوسبند و ثابت کرد ایده آل گوسبند این باید باشد که خوراک گرگ بشود. و هیکل و لباس خودش را به عنوان عالی ترین مسطورۀ مد خر در چمن توصیه کرد.در نتیجه موجودات وازدۀ شومی به کمک او قد علم کردند  و با چشم گریان و دل بریان برای گوسبندان خر در چمن آب قوره گرفتند و سوز و بریز کردند و زنجموره نمودند.

هر دسته از گوسبندان خر در چمن به ریختی در آمده بودند.بعضی با کفتار مخالفت می کردند و دسته ای با او لاس میزدندو جمعی هم مهر سکوت به لب زده و منتظر فرصت بودند تا از هر طرف باد بیاید بادش بدهند.اما همۀ آنها خودشان را طرفدار منافع کشور خر در چمن می دانستند و احساسات خر در چمن پرستی آنها هم غلیان کرده بود،همه حامی و ناجی گوسبندان بودند و مرتب پستان به تنور می چسبانیدند.

این اوضاع زیاد طول کشید و کفتار آنقدر شتر رقصی کرد که شلیتۀ قرمزش جر خورد و صورتکش ور آمد و کلاه گیسش کنده شد،گوسبندها همه او را شناختند اما با ترس و لرز با هم گفتند:«در صورتیکه از علف چریدن نیافتیم!».

دوالپای تازه نفس که پشت پرده منتظر رول خود بود،بی تابی می کرد،خمیازه می کشید و پاهایش را مثل تسمه در هوا تکان می داد و پیغام و پسغام برای کفتار می فرستاد که:«بی شرف فلان فلان شده زود باش!».

او جواب داد:«قبلۀ عالم سلامت باشد!چنان که مسبوقید خودمم همه اش خواب یونجه زارهای آن ور صحراها و دریاها را می بینم و می خواهم هرچه زودتر مرخص بشوم،چنانکه ملاحظه می فرمایید مو به مو مطابق برنامه عمل کرده ام.فقط تقصیر بعضی از این گوسبندهای سرتق است که با یونجه و شبدر رام نمی شوند».

دوالپا خرناس می کشید و می گفت:«به شکم مقدسم قسم،این سفر پدری از این گوسبندها در بیاورم که توی داستان ها بنویسند!».

گوسبندها به هم نگاه می کردند و توی دلشان می گفتند:«ما خر در چمنی هستیم و پدران ما خر در چمنی بوده اند،زمین گردست مانند گلوله، سام پسر نریمان فرمانروای سیستان و بعضی ولایات دیگر بوده. هر که خر است ما پالانیم! و هرکه در است ما دالانیم! خدا کند که میان این خر تو خر ما از چریدن علف نیافتیم!».

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)