گفت: «تمام راز هستی را میخواهی بدانی؟»
گفتم: «قیمتش چقدر است؟»
«بهایش را حاضری پرداخت کنی؟»
«پرسیدم از قیمتش که. نگفتی!»
«نه منظورم پولی نیست که توی این قلک میاندازی. هیچ کس بعد از دانستن تمام راز هستی زنده نمیماند.»
«خب پس چرا باید بداند؟»
«مرگ برای همه که میرسد، چه بخواهی چه نخواهی! اما نمیصرفد که آدم پیش از مرگ، همهی راز هستی را بداند؟»
«خب حالا به فرض بصرفد. راهش چیست؟»
«مینشینی روی این صندلی و من معجون راز هستی را تزریق میکنم به رگ گردنت!»
«اصلن خودت که این همه علاقه داری به تمام راز هستی، چرا این معجون را نمیزنی به گردن خودت؟»
«اگر هفت سکه به این قلک بیندازی، این کار را میکنم.»
گفتم «باشد.» و هفت سکه انداختم به قلک. از زیرش سرنگی بیرون افتاد: معجون راز هستی. برش داشت و روی صندلی نشست. بعد با دست راست و کمی لرزش، سرنگ را فرو کرد به گردنش. چشمهایش ناگهان گشوده شدند. دهانش نیمهباز شد و «ها»یی بلند از آن بیرون جهید. کف خشکی گوشهی دهانش بود. همهی راز هستی را دریافته بود. رهگذری ایستاد. گفتم: «تمام راز هستی را میخواهی بدانی؟»
وحید ذاکری
تیر ۱۴۰۲، ونکوور
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.