زندگی و مرگ بهمن محصص نقاش و مجسمه ساز ایرانی ، با دوربین میترا فراهانی نقاش و فیلمساز ساکن پاریس به تصویر کشیده شده است. به همین منظور نیلوفر دُهنی نویسنده و گزارشگر رادیو زمانه ساعتی را با این فیلم ساز به گفتگو نشسته است . گفتگویی سرشار از احساس و روح محصص . میترا فراهانی معتقدست محصص اسطوره ای بود که تاریخ او را نادیده گرفت و به همین علت فیلم خود را انتقام از تاریخ می داند. او که خود شاهد مرگ محصص بوده از مرگش به عنوان لحظه شکوهمند یاد می کند.
میترا فراهانی که قبلن فیلم های ” تابوها” و “فقط یک زن” با جایزه ای از جشنواره ی فیلم برلین را در کارنامه ی خودش دارد، در فیلمش با نام “فی فی از خوشحالی زوزه میکشد” دو ماه آخر زندگی محصص را به تصویر می کشد. این فیلم ،محصول سال ۱۳۹۱ خورشیدی بوده که همانسال در بخش چشم انداز شصت و سومین جشنواره فیلم برلین به نمایش در آمد
نیلوفر دُهنی
میترا فراهانی، نقاش و فیلمساز بین پاریس و تهران در رفتوآمد است. این هنرمند سال ۱۹۷۵ در ایران به دنیا آمده و در رشته گرافیک درس خوانده و سازنده فیلم «تابوها»ست که بخش عمده آن را اروتیسم، برهنگی و سکس تشکیل میدهد. به خاطر ساخت این فیلم وقتی در خرداد ۱۳۸۸ وارد تهران شد بلافاصله دستگیر شد و سه هفته در اوین زندانی بود. خانم فراهانی مستندی هم درباره بهمن محصص ساخته است. این فیلم «فی فی از خوشحالی زوزه میکشد» نام دارد. با او درباره بهمن محصص و روزهای آخر این هنرمند ایرانی گفتوگو کردهایم.
میترا فراهانی و بهمن محصص
فیلم شما درباره بهمن محصص است. در فرانسه کسی محصص را نمیشناسد. در ایران چطور؟
میترا فراهانی: «هر بار که محصص در آتلیهاش بود، آماده مرگ هم بود. در واقع مرگ او یک لحظه شکوهمند بود. او تمنای مرگ داشت و من حس میکردم فیلمنامهای را اجرا میکنم که قبلاً نوشته شده.»
در ایران او یک اسطوره است، اما تنها برای جمع کوچکی از هنرمندان. در دوران حیاتش بعضیها آثار او را میشناختند، اما از این هم به دلیل غیبتش خبر داشتند؛ غیبتی که نشانه بیماری تاریخی هنر ایرانی است، اما این داستان دیگریست که هرگز نوشته نشده است. آثار بهمن محصص پراکنده شده و یافتن آنها هم بسیار دشوار است. تعدادی از آثار او یک بار پیدا شد اما دست به دست شد و تعدادی دیگر از آثارش را که سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰ پدید آمده بود، خودش نابود کرد.
شما مدت زیادی روی پروژه این فیلم کار کردید؟
سه سال. نقاشیهای محصص مرا جادو کرد. هر بار که یکی از آنها را میدیدم، چیزی مثل یک نیروی آشوبگر که از آن ساطع میشد، مرا جذب میکرد. آدمهایی را می دیدم که با او در ارتباط بودند، اما آدرس او را به من نمیدادند. او خودش به دور خودش حصاری بتونی کشیده بود، همانطور که همه انتظار داشتند. وقتی که بالاخره شماره تلفناش را یافتم، موافقت کرد که در رم با هم ملاقات کنیم. فکر میکردم نهایتاً یک روز آنجا بمانم؛ برای آشنایی و گفتوگو درباره فیلمم. آن زمان من مشکلاتی برای رفتوآمد به ایران داشتم، و یک بار نیروهای امنیتی مرا دستگیر کرده بودند. اما دو ماه و نیم در رم ماندم.
مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
جذابیت محصص مرا افسون کرد. تاریخ چطور میتوانست چنین مرد بزرگی را نادیده بگیرد؛ مردی که خودش تاریخ بود؟ با خودم گفتم این فیلم فقط درباره این شخصیت نخواهد بود، بلکه انتقام از تاریخ هم هست. من از تاریخ بیزار بودم. در رم که بودم، دوست داشتم هرچه را که محصص به آن احتیاج دارد، برایش فراهم کنم: میخواهید آثارتان را بفروشید؟ برایتان یک خریدار پیدا میکنم. سفارش میخواهید؟ برایتان فراهم میکنم. احساس میکردم یک سرباز هستم. میخواهید بمیرید؟ من جایی را که سزاوارش باشید، برایتان مییابم. چنین جستوجویی وجود داشت در خانه او، در همه حوزهها. مرگ تنها چیزی بود که برای او غیر قابل دسترس بود. وقتی که او مرد، مثل این بئد که مأموریتش به پایان رسیده باشد. در حالی مرد که داشت برای تاریخ شکلک میآورد.
او با شما در مورد مرگش هم حرف زد؟
هر بار که محصص در آتلیهاش بود، آماده مرگ هم بود. در واقع مرگ او یک لحظه شکوهمند بود. او تمنای مرگ داشت و من حس میکردم فیلمنامهای را اجرا میکنم که قبلاً نوشته شده؛ فیلمنامهای که در آن، مرگ محصص پیشبینی شده بود؛ فیلمنامهای که در آن دو برادر کلکسیونر دوبی، دو فرشته مرگ بودند.
سکانس مرگ بهمن محصص مونتاژ شده یا واقعاً اتفاق افتاده؟
میترا فراهانی: « محصص دقیقاً زمانی مرد که من فکر میکردم فیلم دارد شروع میشود.»
نه این سکانس مونتاژ نیست. محصص دقیقاً زمانی مرد که من فکر میکردم فیلم دارد شروع میشود. من همان زمان در حال ساخت فیلم بودم. در آن روز، او به من میگفت اگر میخواهم از مجسمههایش فیلمبرداری کنم، باید همان روز انجام بدهم، چون میخواست آنها را بستهبندی کند و بعضی از آنها را به همان دو برادر بسپرد. روز مرگش به من گفت که یک مرد باید همیشه یک قرص سیانور همراه داشته باشد. جو خیلی سنگینی ایجاد شده بود. او رفت که بخوابد و من به فیلمبرداری از او ادامه دادم. ناگهان صدایی شبیه خفه شدن از اتاقش شنیدم، به طرف او رفتم و دوربینم را کنار گذاشتم. روی زمین افتاد و همانطور در همان وضعیت بود. مطمئن بودم که سیانور خورده، اما کالبدشکافی نشان داد که دلیل مرگش، خونریزی به دلیل یک سرطان پنهان در بدنش بوده است.
شما این سکانس را خودتان به فیلم اضافه کردید؟
به هیچ وجه. طی یک سال، کسی نمیدانست من این راشها را دارم. دلم نمیخواست این هنرمند را به ابتذال بکشانم. وقتی شروع کردم در موردش صحبت کنم، دیدم اصلاً کسی نمیتواند مرا راهنمایی کند. این یک انتخاب شخصی بود که من باید خودم مسئولیتش را به عهده میگرفتم. من بدون هیچ چیزی کار را شروع کردم ولی باشناختی که از محصص داشتم، به نظرم قطعی میآمد که این لحظه پایانی هم چیزی بود که او خطاب به من میگفت: «بیا و نگاه کن.
منبع
http://www.radiozamaneh.com/102982#.Umu3iHBIhII
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.