به نام ایشان که گذشته را نیز خداوند است
ملّتی که ملّت نباشد
روزی جوادی، غلامی یا رضایی از کاشان به ماستفروشیِ سید جوادی از طباطباییهای تبریز رفت. چون دید تُرُشرویی که هرگز ترشیِ ماستش را نمیپذیرفت، بهراستی از گیتی رفته است؛ پس با دلی استوار به شاگردی نادیده که میبایست جایی در پشتِ پیشخان باشد گفت: ماستی میخواهم که نه ترش باشد و نه شیرین؛ نه خَس[۱] و نه آبَکی؛ نه محلّی و نه کارخانهای؛ راستی، سفید هم نباشد. شاگردِ نادیده که داشت خودش را گرم میکرد تا ازپسِ سفارشِ پُرفرمایشِ خریدارش بربیاید و آبروی خود و استاد را بازخَرَد با شنیدنِ واپسین فرمایش، از پشت همان پیشخان بانگ زد که «برادرِ من بگو ماست نمیخوام و خودتو خلاص کن!».
بااینکه این نگارنده نیز از سالیانی پیش در این اندیشه بوده است که بهدستدادنِ مفهومی تازه از ملّت کاری بایا(واجب) است باری، میداند که این بایا به زورِ آرزو و خواهش برنخواهد آمد. آنچه جواد کاشی – که خدایش بهدرستی نگه داراد-[۲] از برنامهی اندیشگانیِ جواد طباطبایی، که خدایش بیامرزاد، پیرامونِ مفهومِ ملّت درخواسته است نه نوکردنِ آن مفهوم، که درخواستِ بایگانیکردنِ آن است. کاشی، ماستی میخواهد که در دکانِ هیچ بقالی یافت نمیشود: میشود مفهومی از ملّت را انگارید که گشودهتر از پیش باشد ولی دیگر نمیتوان مفهومی از ملّت داشت که همهی عالم و آدم را دربربگیرد و همچنان یک ملّت باشد؛ زیرا چنین مفهومی را برای هویتیابی میاندیشند و هویتیابیِ بی تمایز و دیگری، همان ماستِ ناماست است. میتوان مفهومی از ملّت داشت که بَسگانگی(کثرت) را پذیرا باشد ولی نمیتوان درخواستِ مفهومی از ملّت را داشت که یگانگی(وحدت) در آن چنان نرم و مامانی باشد که به هر «وضعیت ناوضعیتی» نه نگوید و خودش را با آن سازگار کند؛ زانکه مفهوم ملّت را برای یکپارچگی و پایایی(ثبات) میاندیشند و هر یکپارچگی و پایاییای بهناگزیر، به برخی وضعیتها و دیگرسانیها(تفاوتها) نه خواهد گفت. شش نکتهی جواد کاشی، کمابیش، درخواستِ بودنِ چنان تخمی است که در زِهدانِ مادرِ اندیشه نگنجد و تنها دایهی خیال آن را پرورَد به افسونِ آرزو. هر یک از آن شش نکته از ترسِ لولویی است که همین دایه، کودک را از آن بترساند: هویتسازی، جمعگرایی، فاشیسم ملّی، مردانگی، دگرستیزی و ایرانپرستی.
مرا سرِ آن نیست که به یکیکِ آن شش نکته بپردازم و مو از ماستشان بکشم وگرنه سخن دربارهی هر آن شش لولو کم نیست و در این تنگنا نگنجد؛ همچنین، آهنگِ(قصدِ) دفاع از اندیشهی ایرانشهریِ آن تُرُشروی درگذشته را ندارم؛ که سستیِ اندیشهی خودِ او در پرداختن به ایدهی وامگرفتهاش، برای ویرانیاش بسنده است و نیاز به تاختوتازِ بیرونی ندارد[۳]. تنها میخواهم همچون درآمدی بر مفهومِ ملّیت بنیادیترین انگارهی جواد کاشی را در آن شش نکته بسنجم و بگویم از کجا آب میخورد؛ آن انگارهی بنیادین، آیندهگرایی بهجای گذشتهگرایی است: «من خیال میکنم هر روایت هویتسازی که گذشتهنگر باشد، قادر به تامین این شش نکته نیست. تنها با عطف نظر از گذشته به آینده میتوان این نکات را تامین کرد. به جای دفاع از ایرانیتی که از دست رفته، باید به ایرانی بودنی اندیشید که قرار است به دست مردم و در فرایند تشریک مساعی جمعی در آینده ظهور کند. ایرانی بودنی که بیشتر به تجربه جمعی میاندیشد تا مواریث به جای مانده از گذشتگان.»(کانال تلگرامی @javadkashi).
۱) پیشاز هر چیزی باید از کاشی پرسید چرا شما نه و طباطبایی یا دیگری؟ این گوی و این میدان و این خامه و دفتر! به سَختِگیِ اندیشه، و نه به نرمی و گشادیِ شعر[۴]، بنویسید که چنان ملّتی که شما میخواهید چگونه شدنی است. آیا در میدانِ واقعیتِ ایران، سرودنِ شعرِ ملّت شدن[۵] برای رسیدن به چنان ملّتی بس است؟ بس نیست که بگوییم چنین نباشد و چنان باشد؛ بنویسید که چگونه در دامِ آن شش نیفتیم و ملّت باشیم. درانداختنِ چنان اندیشهایست که در این سرزمین کیمیا شده است وگرنه ازین فرمایشها که در راستهی روشنفکران پر است و خدا آن تُرُشروی طباطبایی را بیامرزاد که آبروی خودش را در این کار ریخت و باک نداشت که بگویند توی ایرانی را چه به نظریه درکردن! با همهی سستنویسیای(ضعفِ تألیفی) که داشت از نوشتن کوتاه نیامد و دستوپایی خوش درین میانه زد.
۲) آنچه طباطبایی میخواست بکند و نتوانست، فراهمکردنِ خودآگاهیِ ملّی بود تا زمینهای باشد برای اینکه ایران دوباره پا به تاریخ بگذارد و برنامهاش ربطی به شش نکتهی جواد کاشی ندارد. جواد کاشی ملّت را در سطح علوم سیاسی یا پایهگذاریِ سامانِ فرمانروایی میبیند؛ درحالیکه طباطبایی آن را در سطحِ اندیشهی سیاسی میدید که کارش زمینهسازی برای بازگشتِ یک ملّتِ تاریخسازِ ازتاریخجامانده به روندِ کنونی و زندهی تاریخ در قالبِ یک دولت است؛ کاری که ماکیاولی برای ایتالیایش میکرد یا هگل برای پروسِ مقدسش. بهدیگرسخن، طباطبایی نمیخواست و چنین چیزی هم از نوشتههایش برنمیآید که در فرمانرواییِ آینده، فارسها به نمایندگی از اندیشهی ایرانشهری خونِ عربان را بمکند یا ترکان را به کینِ غزنویان و مغولان، شهروندِ درجهدوم کنند؛ سطح کار او هرگز این نبود و یک دلیل آنکه خودش را عقابِ بلندپروازِ آسمانِ اندیشهی ایران میدید و روشنفکران را از آن فراز، بهخواری مینگریست همین بود که دیگران سطحِ کار او را درنمییافتند و تنها بلد بودند بگویند تو فاشیستی و این هم از نخواندنشان بود. همین درستندیدن بود که به طباطبایی پنداشتِ فیلسوفبودن میداد و خودش را درخورِ گفتوگو با مشتی نادان نمیدید؛ گفتن ندارد که فیلسوف نبود و همین بُرخوردن میان فرهادپورها و داوری اردکانیها بود که به او چنین توهمی داده بود. طباطبایی در پی آن نیز نبود که اکنون و آینده را قربانیِ گذشته و نازشِ(افتخارِ) به چه بودیمها بکند؛ بلکه او با خواندههای غربیاش به این رسیده بود که راهِ بازیافتنِ قدرت و بهرهای از آینده داشتن، تنها با رسیدن به خودآگاهیِ ملّی و رخنهکردنِ این خودآگاهی در فرمانروایانِ ایران گشوده میشود؛ همان کاری که خواجهی دلخواهش، نظامالملکِ توسی با سلجوقیان کرد. او در پیِ نوشتنِ سیاستنامهای[۵] نوین بود که کارِ شهریارِ ماکیاولی را برای فرمانروای ایرانِ آینده بکند. طباطبایی اگر به ترکپرستیِ همشهریانِ تبریزیاش هم واکنش نشان میداد از سرِ فاشیسم یا برتریجویی نژادی نبود که خودش ترکی بود سخت سرخ و سفید بلکه میسوخت که چرا این قومگرایی، جانشینِ ملّتگرایی شده است و تلهای است بر سر راهِ بازگشتِ ایران به تاریخ؛ سخن او این بود که ژرمنها و فرانکها تا از قوم به ملّت فرانرفتند دولتملّتهای تاریخساز نشدند. کوتاه کنم: او چنین خواست و نتوانست. اکنون نیز رفته است و ما نیز در پیِ او خواهیم رفت. خدایش با او چنان مَکُناد که او با سنجشگرانش کرد!
۳) اینک سخن و پرسشی پایهای از جواد کاشی: کدام دولتملّت را میشناسید که از زیرِ بته بیرون آمده و بی گذشتهی تاریخی، هویتی برای خودش دستوپا کرده باشد که ایرانِ سُممالِ سُتورانِ روشنفکرانش، دومینِ آن باشد؟ حتی امارات و قطر نیز، چنین نیستند؛ چه برسد به بریتانیا و آلمان و هند و چین و روسیه! یکی را نشانمان بدهید که دست از گذشتهی خود برداشته باشد و تنها با خیالِ رو به آینده ملّت شده باشد تا ما هم سر در همان آخور کنیم. همهی بادِ غبغبِ بریتانیا در اروپا این است که ما انقلاب هم کردیم ولی سنَّتِ پادشاهیِ ویژهی بریتانیا دست نخورد. گولِ این را نباید خورد که نخستوزیرِ کنونیِ بریتانیا هندیتبار است؛ باید پرسید دستورِ(قاعده) بازی به دست کیست؟ اگر ریشی سوناک از تارَکِ سر تا ناخنِ پا به قالبِ فرهنگِ انگلیسی درنیامده بود، شهردارِ ساوتهمپتون هم نمیتوانست باشد؛ چه برسد به نخستوزیرِ بریتانیا! اگر سیاهپوستی در تیم فرانسه بخواهد در نشستِ خبری، غنایی یا عربی حرف بزند همچنان بازیکنِ فرانسه میماند؟! فرهنگِ فرانسوی است که دستور و هویت را میسازد نه آن مستعمرهی دیروز که به پندارِ شما بخشی از ملّتِ فرهنگیِ فرانسه است. چینیها خودشان را از ژاپنیها و شورویِ کمونیست و فرهنگِ امریکایی متمایز نکردند تا چینی شد که هنوز که هنوز است بانگ آموزههای کنفوسیوسش را در کار و کوشش جانفرسایش میتوان شنید؟! خطِّ دشوارِ چینی را با لاتین تاخت زدهاند که کمتر به سُرینِشان(باسَنشان) فشار بیاید و زودتر در نظمِ غربی پذیرفته شوند؟! در شمالش به ماندارین میگویند و در جنوبش به انگلیسی؟! پروتستانتیسم، ناموسِ آلمانی نیست؟! اگر کسی بخواهد چیرگیِ این کیش در آلمان را برهم زند آلمانها مینشینند به گشودگی و دست میزنند برای آیین تازه؟! آنان کیششان را با دیگر آیینهای تَرسایی(مسیحی) نیز تاخت نمیزنند؛ چه برسد به آنکه مایوی شرعیِ مسلمانی را در کلاسِ شنای مدرسههاشان تاب بیاورند.
بفرمایید در کدام بازار مَکاره چنین کالایی یافتهاید که ما هم برویم و بخریم. شاید بگویید در ایالات متحده. جنابِ کاشی! پیش از هر چیز، راستگویانه بفرمایید که شما هم، مانند بسیاری از روشنفکرانِ ایرانی از ملکمخان و تقیزاده گرفته تا مردیها و غنینژاد در دلتان آرزو نمیکنید که کاش ما هم زمینِ فراخِ دستنخوردهای بودیم بی هیچ گذشتهای که اسپانیاییها و انگلوساکسونها، همچون خدایگانِ هر چه درست است و زیبا، بیایند و به مهربانی و خردمندیِ هرچه برازندهتر، ایالات متحدهای برپا کنند خوش و خُرم؟ فراموشتان شده است که همان قارّه چندان هم پاک از تاریخ نبود و به تیغِ تبر و گلولهی توپ از آنچه دَد(وحشی) میدانستندش پاکش کردند؟! فراموش کردهاید زبان و زبانهایی آنجا زنده بود که امروز تنها رشتهای دانشگاهی هستند در همان کشورهای خونریز؟! و پرسیدهاید چرا در آن سرزمینِ آرزوهای شکلاتی که هیچ گذشتهای نداشت و تنها آینده بود و بهجای تاریخ، رویا دارند، انگلیسی زبانِ رسمی شد و نه زبان سیاهان و ایتالیاییها و کوباییها و مکزیکیها؟! چرا ایالات متحده که هیچ سنَّتی زنجیرِ پایش نیست، ده زبان رسمی ندارد که نمایندگیِ این همه بَسگانگیِ درونِ خودش را بکند؟ پاسخش ساده است: این فرهنگِ انگلوساکسونِ قدرتساز است که دستورِ هویت را مینویسد. تازه ازینگذشته، باید پرسید که اگر برساختِ ملّیت با نگرش به آینده شدنی هم باشد، درست و کارآمد نیز هست؟ مگر شورویِ لنین و استالین با چشمانِ خیره به فرجامِ مارکسیستیِ تاریخ، چنان به جانِ فرهنگ روسی نیفتادند که مسیحیت خرافه دانسته شد و سزاوارِ آشغالدانِ تاریخ و هر چه را بوی تزار میداد سوزاندند؟! روشنفکرانِ روسیِ بیرونِ حکومت به چشم خود میدیدند که پیشگوییهای الکساندر بلوک از مرگِ فرهنگِ روسی در شورویِ کمونیست، بهکمال، انجام یافت. و نه مگر همین شورویِ آیندهنگر بود که از انترناسیونال دادِ سخن میداد و هر ملّیگراییای را به نام شوونیسم سرمیکوفت؟! و نه همین ملّیگرایی بود که در نبرد با رایش آلمان به دادش رسید؟! جناب کاشی! میبینید که آیندهی تنها همان اندازه میتواند سربکوبد و بکُشد که گذشتهی تنها؟!
۴) جناب کاشی! راستش را بگویید لاشهی این سنَّت روی دستتان مانده است و موی دماغِ سراپا غربیشدنتان است که اینچنین با آن میستیزید؟! وگرنه هرچه که شما میخواهید در مفهومِ سیاسیِ ملّت هست و دیگر نیازی به این فرمایشهای گذشتهگریزانه نیست. این مفهومِ سیاسیِ ملّت است که میگذارد نیمِ بیشترِ بازیکنانِ تیمِ ملّیِ فوتبالِ فرانسه افریقاییتبار باشند بی آنکه افریقایی سهمی در ملّیت فرهنگی فرانسه داشته باشد. مفهومِ سیاسی ملّت چندان گشوده است که همارزِ مفهومی دیوانسالار و اداری میشود: هر کس که شهروندیِ کشوری را داشته باشد در شمارِ آن ملّت است. اینکه دیگر نظریهای تازه نمیخواهد؛ در جهان پیشامدرن هم میتوان یافتش: مگر پارسیانِ هند در دورهی پیشامدرن، خودشان را هندی نمیدیدند یا یونانیان گریخته به دربارِ پادشاهانِ ایرانی خودشان را باشندهی ایران نمیدانستند؟ باشندگانِ ناصریه در امپراتوری روم مگر هموندی(عضوی) از آن امپراتوری نبودند یا در شهربانهای(ساتراپهای) هخامنشی در جایی دورتر از خاستگاهِ آن جهانگشایی، سکّه به نامِ داریوش نمیزدند؟ باشد اینها همه پیش از مفهوم دولتملّت مدرن و بیرون از موضوع! ازپسِ همین دولتملّت مدرن، دیگر چرا بهگونهای سخن میگویید و سفارش ملّیت میدهید که انگار خیالِ سیاسیتان چیزی فراتر از اکنونِ غرب را میجوید؟! این مفهوم از ملّیت که خرجش بمب اتمی در هیروشیما یا آفَندِ(حمله) فانتومهایی در بغداد یا انقلابی مخملی در اروپای خاوری یا تحریمهای بیخون ولی پردردِ اقتصادی در هر کجا که گفت نه و بیخونتر و مخملیترش، آمدن اینستاگرام و همانندانش به خانه و دلِ ماست. پس دیگر چه نیازی به دردسردادن به طباطبایی یا پیروان اوست که هیچ دشواریای با این مفهوم سیاسی ملّت ندارند؟! اندکی شِکیبا باشید که خواهد آمد. راهِ کوبیده که هموارکننده نمیخواهد.
احمد سلامیه
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
۱. واژهایست در گویشِ بختیاری به معنیِ جاافتاده دربرابر آبکی و وارفته؛ صفتِ مثبتی برای فرآوردههای شیری و نیز خوراکهایی مانند عدسی. در زبانِ فارسی واژهی همسنگی برایش نمیشناسم.
۲. برای بدگمانان مینویسم وگرنه گفتن ندارد که این نوشته نقدی بر نازنینمردی که جناب کاشی باشد نیست و سنجش و عتابیست با اندیشهی ایشان؛ بهویژه که در گذشته با خواندنِ دو جُستارِ این نگارنده او را به آفرینی نواخته است و من مهربانی و نواختِ ایشان را از جان سپاسپذیرم ولی چه میشود کرد که حقیقت و گفتوگوی راستین، لاس و تعارف برنمیدارد.
۳. گفتن ندارد که ناتوانیِ طباطبایی معنایش این نیست که اندیشهی ایرانیای نبوده و نخواهد بود.
۴. شعر در معنیِ بدِ واژه که در جُستاری دیگر آن را کژشعر نامیدهام. شعر هر گاه جای اندیشه را بگیرد کژ میشود و گریزگاهیست برای فرار از منطقِ سخن و سختیِ واقعیت. این مُردهریگِ(ماتَرَک، میراث) هایدگر است که از رهگذرِ کسی چون دریدا و بنیامین و ژیژک به دلّالیِ فرهادپورها به ما رسیده است.
۵. جُستاری دیگر از جواد کاشی در کانالِ تلگرامیاش.
۶. کتابِ خواجه نظامالملکِ توسی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.