به نام یزدان جمشیدشکن
«این چه رازیست که هر بار بهار …[۱]
میگویند نوروزِ امسال را نباید جشن گرفت؛ چراکه «سال، سالِ خون بود». وَ کدام سال، سالی چنین نبود؟! سال کودتا(۱۳۳۲) که امریکاییها و شاهِ گریخته به بغداد، خونِ جنبش ملّیکردنِ صنعتِ نفت را و جنبانندگانش را در شیشه کردند مگر سالِ خون نبود؟! ازپسِ آن سالِ سیاه، نوروزِ ۱۳۳۳ را جشن نگرفتند؟! ۱۳۲۰ سال خون نبود که سربازانِ ارتشِ شاهنشاهیِ پهلویِ نخست درپیِ لشکرکشیِ سه پیروزِ جنگ جهانی دوم(امریکا و بریتانیا و شوروی) در بیابانهای میان تهران و قم، خوراکِ خاک شدند و نان به بهای خونِ همسایه خوردنی بود؟! نوروزِ ۱۳۲۱ را کسی پاس نداشت؟! در شهریورِ ۱۳۵۷ که ارتشِ پهلویِ دوم از آسفالتِ سردِ میدانِ ژاله لالهها رویاند مگر سال خون نبود که نوروز ۱۳۵۸اش را شادی کردند؟! زمانی که عباس میرزای سپهسالار در پریشانی و شگفتزدگیِ هر چه تمامتر از روسها شکست خورد و سپاهیانش چون برگِ درختِ خزانزده بر زمین میافتادند و آغازِ خواریِ ایران در جهانِ نو شد، آن سالار، لب به خندهی نوبهار نگشود و در اندیشهی نوسازیِ لشکرِ شکسته و ایرانِ وامانده از زمانه نشد؟! در سراسرِ آن هشت سال که دشتِ بریانِ خوزستان، خون میخورد و لاله پس میداد هیچکس خوانِ هفتسین نیاراست و عروس به خانه نبرد؟! سالِ خونِ ابومسلم(۱۳۳) که تیغ نمککوری و آز و هراسِ عباسیان از پایش انداخت، سیاهجامگانِ خراسانی نوروز را فراموش کردند و دیگر زمین را از خونِ خود سرخ نکردند؟! و نه مگر از خونِ او بود که طاهریان برخاستند و خراجِ عباسیان را بریدند؟! و نه باز مگر از توسِ خراسانِ لگدمالِ ترکان غزنوی بود که فردوسی برآمد و کاخی نهاد از تاریخ ایران و زبان فارسیاش که از باد و باران زمانه گزند نیافت[۲] و آموزاند که نوروز، یادگار آن سرِ پادشاهان، جمشید کَیانی بود که هم خود او نخستین دُژخدای تاریخ شد و این چنین آگاهی از نوروز را همیشگی کرد؟!
آری! نوروز یادگارِ جمشید است و تیغِ دولبهایست: اگرش فریفته شوی و خود را باد کنی که: «اینک منم پروردگارِ شما و مرگ و زندگیتان به دست من است» وَ از یاد ببری بندگی و ناچیزیِ خویش را و در بسترِ فراموشیِ گذشته، مستِ اکنون شوی و آن خونهای ریخته را آبِ دهان نوزادان بپنداری، کامکاری از نوبهار بر تو حرام خواهد شد و گردشِ زمانه و نوروزِ پیروزش تو را خندِستان(مَضحَکه) خواهند کرد و با گردن بر زمین خواهند زد. باری، اگر بهواروی این، در سرسبزیِ بهار، زردِ خزان ببینی و سیاهِ زمستان و ببینی که لالهی بهاری برنَدَمیده است مگر از خونِ راهیافته به پناهِ سختِ برف، سرشار خواهی شد و فروتنانه خواهی چرخید به پایکوبی و دستافشانی. نوروز را پاس میدارند تا شهیدان و گواهان از زندگان ناامید نشوند؛ حرامکردنِ نوروز بر داغدیدگان، فتوای آن مُفتیِ تُرُشروی سبکمغزی است که چیزی از زندگی نچشیده است یا فراوان چشیده است و به نیکیفروشی(ریا) وانمود میکند و دیگران را ناکام میگذارد؛ نه مگر بسیاری از آنان که امروز توییت میزنند و خندهی نوروزانه حرام میکنند بلیتهای پیشخریدِ سفرهای فرنگشان درکنار است و آجیلهای گرانشان در انبار و رختهای تازهترینِ مدهای امریکاییشان نونوار؟! اینان نه نوروز را میفهمند، نه سرب داغ را چشیدهاند و نه هرگز در بغلِ داغِ شومینههاشان دانستهاند که زمستان چه استخوانسوز تواند بود.
هر کس که نوروز را بهشادی جشن نگیرد، به خونهای ریخته که زمین را سبز میخواستند[۳] دهنکجی کرده است و همدستِ شب شده است که روزِ نو را دشمن میدارد. گولِ نوروزستیزی کسی مانند شاملو را هم نخورید که «بهاری دیگر آمده است/ آری/ اما برای آن زمستانها که گذشت/ نامی نیست/ نامی نیست»؛ که او از ایران هَمچَندِ گوسالهی سامری میدانست و سنّتستیزیاش نمایشِ روشنفکریاش بود که «حسرتا/ که مرا/ نصیب/ ازین سُفرهی سُنّت/ سروری نیست». از او آنجایی را بخوانید که سخنی از نوروز در آن نیست ولی سرتاپا حقیقتِ نوروز است: «به چرک مینشیند/ خنده/ به نوارِ زخمبندیاش ار/ ببندی./ رهایش کن/ رهایش کن/ اگرچند/ قیلولهی دیو آشفته میشود./// چمن است این/ چمن است/ با لکههای آتشخونِ گُل/ بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست/ حتا اگر/ دیریست/ تا بهار بر این مَسلخ برنگذشته باشد./// تا خندهی مجروحات به چرک اندر ننشیند/ رهایش کن/ چون ما/ رهایش کن!».
نوروزتان یکسره خجسته باد و فرخنده و پرخنده وَ کَش و خَوش وَ پَدرام و رام با یادِ محمد مصدق که نوروزِ سال ۱۳۳۰ را دو روزی پیشتر جشن گرفت.[۴]
احمد سلامیه
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
۱. با عزای دل ما میآید؟» از هوشنگ ابتهاج
۲. پی افگندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و بارانْش ناید گزند
۳. شاملو: در آوارِ خونینِ گرگ و میش/ دیگرگونه مردی آنک،/ که خاک را سبز میخواست
۴. سال ۱۳۲۹ کبیسه بوده است.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.