● چند شعر هاشور از زانا کوردستانی

(۱)
انتظاری کشنده رسوخ کرده
میان کوچه‌ها…

آه از نهاد مردمش بلند است
تا،،،
قدوم مبارکت
سنگ‌فرش‌های شهر را نبوسد!

(۲)
پای درخت افتاد؛
–سیبِ فاسد!
فرجام همنشینی با نااهلان بود،
–به کِرم دل بستن!

(۳)
خسته از کویر
به کدامین باران
پناه باید برد؟!
–وقتی خشکسالی چشمم
قِدمتش؛
به ماقبل کوچ ابرها
–بر می‌گردد!.

(۴)
سفره‌ی خالی دریا وُ،
-انتحار ماهی‌ها…
***
به درماندگی‌ی قلاب‌ها
فکر می‌کنم!

(۵)
آی،،، ابرهای هاج و واج،
که سرگردانِ کوه‌ها
و صخره‌هائید؛
آه!
مزارعِ ما،
محاسنشان زرد شده است!

(۶)
آرامشم؛
–کنار توست!
یا آرامم کن؛
یا،،،
فاتحه‌ام را بخوان!

(۷)
بی‌هوده‌ست تسلای مترسکی
میان مزرعه‌ای سوخته،
وقتی خودش،
با دست‌های نداشته‌اش
خاکسترش را به باد می‌سپارد!

(۸)
باران آمد؛
لب‌های پنجره خیس شد؛
***
چه بوسه‌های آبداری!

(۹)
عاشق مزرعه بود اما؛
قار قار بی‌امانِ کلاغ‌ها
فهمِ مترسک را
کور کرده بود!

#زانا_کوردستانی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)