ظهر دوشنبه تلفن زار میزند
کسی که قرار بود کشته شود، مُرد
از تنگینفس
چرا، نفس را، قفس میشنوم؟!
و، تیتر روزنامهها که:
هوای پایتخت آلوده است
نفس نکشید.
وای بهحال آنها که «ویلا» ندارند.
بالای تاولِ تازهی خاک
باد میگوید:
او دوست نداشت پشت به شمال بخوابد
بگو جنوب را بردارند از پی چهرهاش
گلهای گلایل
گلهای بیمارستان
گلهای گلایل
گلهای گورستان
گلهای گلایل
عادت عمومی
او از عادات عمومی بیزار بود
بگو گلهای گلایل را
بردارند از روی شانهاش
– اصلاً قبل از رسیدن به سردخانه رفته بود
– و، دیگر نیازی به ساعت، سوئیچ، کلید، کیف، شمارههای تلفن و شناسنامه نداشت
– و، انگار که از چراغقرمز گذشته باشد
گلهای گلایل، شیشههای گلاب، آدمهای آشنا،
مرثیهی مکرر مداح، قاروقور کلاغها، نالههای سربزنگاه گداها
و، گریهی بعضیها
خندهام را گاز میگیرم
او در قاب میخندد
بچه که بودم از «مُرده»ها میترسیدم
حالا از «زندهها»
کمکم، موهایم مثل دندانهایم سفید میشوند
و، دندانهایم، مثل افکار «پدربزرگ» فاسد
با این همه،
زیرِ این پوستِ در حال پلاسیدن
کودکی، شاداب مانده است
که علاقهای به (بازی بزرگان) ندارد.
و، گاهی، رؤیاهایش را مینویسد
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.