کافی است نگاه کوتاهی به سیر تطور جوامع بشری بیاندازیم تا این نکته خود را پیش چشم ما روشنتر سازد که این تطور یک سیر تقریباً طبیعی را پیموده است، آنچنان که مثلاً گونه‌های طبیعی، تاریخی از تطور و دگردیسی را پشت سر گذاشته‌اند. نیازی به گفتن نیست البته که نه دگردیسی پدید آمده در جوامع انسانی و نه تطور طبیعی در گونه‌های زیستی، مسیری خطی را نپیموده است، اگرچه که نزد عقل، سیری که طی کرده قابل درک و بازاندیشی است،‌ و این قابلیت درک و بازاندیشی است که هگل را واداشت تا دست‌های فعال عقل را در پس پشت رویداد‌های تاریخی ببیند (و چون عقل نظم ذاتی خود را در بن اشیاء می‌نهد تا آن‌ها را از وضعیت غیرعقلانی آشوبناک اولیه رهایی دهد و به این وسیله آن‌ها را به ساحت وجود درآورد و هر آنچه که به ساحت وجود درآید الزاماً با نوعی نظم عقلانی همراه خواهد بود، عقل با فریب دادن خود وانمود می‌کند که چنین نظمی ‌«ذاتی» اشیاء است و چنین ذاتی نیز برساخته‌ای متاخر از کشف دوباره نظمی است که خود در بن اشیاء نهاده است) به هر روی آنچه دانشمندان علاقمندند آن را افزایش «پیچیدگی» نظام‌های طبیعی بدانند،‌ در حوزه جوامع انسانی نیز قابل تعمیم است، اگرچه این فرایند پیچیدگی همراه با فرایند معکوسی نزد عقل مبنی بر ساده‌سازی و یکپارچه‌سازی نظریه‌های علمی است (در واقع این ایده پیچیدگی که عقل منتسب به اشیاء طبیعی می‌کند، متعادل یا بالانس کننده فرایند ساده‌سازی است که نزد خود او جریان دارد)

اما فرایند پیچیدگی جوامع انسانی چیست؟ منظور من از آن گسترش نهاد‌ها و نظام‌هایی است که محدود کننده مدخلیت فردی است. جالب است توجه کنیم سازمان کار و ایجاد نهادهای بوروکراتیک در جوامع باستان چگونه مدخلیت مطلقه فردی را محدود کرده است. نهادها و نظامات سازمانی دقیقاً همان نقشی را در جوامع انسانی برعهده دارند که گسترش سیستم‌های نمادین و سمبولیک نزد عقل، عقلی که به میانجی نظام‌های نمادینی که خود پی‌افکنده این قابلیت را پیدا می‌کند تا خود را بازاندیشد و در این بازاندیشی به خود، خود را نقد کند و در این نقد خود است که امکان می‌یابد تا مرز‌های خود را ترسیم نماید (همان کاری که کانت در میانه دوره روشنگری انجام داد). متون به جا مانده از تمدن‌های باستانی مصر و میانرودان به روشنی نشان دهنده این وضعیتی است که به آن «پیچیدگی» گفته‌ایم. مثلاً پی‌گیری مکاتباتی که مربوط به وزیران فراعنه مصر باستان است، در بازه زمانی حدود ۱۵ قرن نشان می‌دهد چگونه نقش دستگاه اجرایی و دیپلماسی در این تمدن به تدریج مهمتر شده و این از لحن نگارش مکاتبات مشهود است که در آن وزیران دوران متاخرتر به صورت محترمانه‌تر همراه با توصیفات غیرزمینی بیشتری خطاب می‌شوند. فرایند گسترش نهاد‌ها و نظامات سازمانی اما الزاماً منجر به توسعه چیز دیگری می‌شود که «قانون» نام دارد. همانگونه که در برخی از نوشته‌های پیشین توضیح دادم، ایده قانون در اندیشه اسطوره‌ای بسیار ضعیف است زیرا در این نوع اندیشگی، هر شئی، چیزی ویژه و منحصر به فرد است و از آنجا که قانون، وضعی است که بر چیزی غیر متعین و کلی وضع می‌شود، قانون چه در فرم قانون طبیعی و چه قانون انسانی، در جوامع اسطوره‌ای بسیار نادر بوده است (مثلاً وضعی که بر «سنگ» وضع می‌شود بدون اینکه کسی اساساً بداند «سنگ» چیست یا آن را دیده باشد- آنچه آدمیان می‌بینند این یا آن سنگ است نه سنگ- اما خود سنگ محصول توسعه نظامات نمادینی است که امکان وضع قانون را فراهم می‌آورد)

این مقدمه را نوشتم تا توضیح دهم چگونه نظام اسلامی حاکم بر ایران، وضعیت انسداد کامل را بر کشور تحمیل کرده است. مسأله این است که از ابتدای انقلاب، «نهادهای بوروکراتیک» مورد حمله قرار گرفتند (وقتی خمینی از قرطاس‌بازی سخن می‌گفت، منظور او اصلاً فرایند‌های دست و پاگیر اداری نبود بلکه تمامیت نهاد‌های بوروکراتیکی بود که بر عقل مدرن ابتناء‌ دارند،‌ چیزی که در آن وضعیت انقلابی مانند بسیار چیزهای دیگر نادیده گرفته شد) نکته در این است که خمینی به درستی دریافته بود عقل مدرن و الزامات این عقل مدرن است که دشمن بنیادین اندیشه دینی- اسطوره‌ای است که به ویژه در سیستم کلام شیعی بازتاب شدیدی یافته است. همانگونه که عقل مدرن با توسعه نظامات نمادین، عرصه را بر مدخلیت امر مقدس در جهان طبیعی تنگ می‌کند، پیچیدگی برآمده از توسعه نهادهای بوروکراتیک و نظامات سازمانی، عرصه را بر مدخلیت خداوند در جوامع انسانی تنگ می‌سازد. به عبارت دیگر، توسعه سیستم‌های نمادین و همچنین توسعه نهادهای بوروکراتیک به مثابه تحقق عینی آن سیستم‌های نمادین است که خداوند را هم از عرصه عمومی و هم از عرصه خصوصی (منظور درک هویت identity است که دیگر به میانجی امر مقدس صورت نمی‌گیرد بلکه به میانجی سیستم‌های نمادینی که خود عقل توسعه داده انجام می‌پذیرد) بیرون می‌کند.

اما برای الغای نهادهای بوروکراتیک، که سپس‌تر و تا الان به فرایند الغای دولت انجامیده، خمینی و هوادارانش مجبور بودند تا نوعی «ایدئولوژی» را جایگزین آن کنند (آن زمان معروف بود که آن را مکتبی بنامند که البته واژه گویا و درستی است زیرا در مکتب است که ایده به کمک لوگوس تبدیل به آموزه می‌شود) منظور من از «ایدئولوژی» در اینجا ترکیبی از لوگوس و ایده است، و این لوگوس است که به ایده اجازه می‌دهد با نزول خود، خود را به امری زمینی تبدیل کند و این لوگوس در نظام ولایت تکوینی جناب خمینی که بعد از ظهور اول خود در اسم الله که جامع اسماء الهیه است، در باطن اسم محمدیه بازتاب می‌یابد تا خود را در نظامی از تشکیکات وجودی منتشر سازد و در این میان ولایت مطلقه فقیه به مثابه شعبه‌ای از ولایت محمدیه این وظیفه را بر عهده دارد تا سریان فیضی را که از ذات غیب‌الغیوب آغاز شده تبدیل به عینی کند که جهان مادی را که در فقر وجودی نسبت به آن مبداء اعلا قرار دارد (یا بهتر است بگوییم در بی‌قراری است) را مفیض به این فیض سازد. این چنین بود که کمیته‌های انقلاب در ابتدای این رویداد سیاسی و سپس‌تر سپاه پاسداران این انقلاب، مشروعیت دستورات خود را نه بر اساس مشروعیت سلسله مراتب اداری و سلسله مراتب فرماندهی، بلکه بر بنیان مشروعیت دینی استوار کردند، مشروعیتی که وجه ایدئولوژیک یا مکتبی آن آشکارا در حال نابودی تمام نظامات بوروکراتیکی بود که از حکمرانی پیشین بر جای مانده بود. اینکه خمینی اصرار داست کارمندان و متولیان دستگاه‌های اجرایی خود را متقاعد کند که «خداوند» در محل‌های خدمتشان (و صد البته در همه جا) حاضر است و ناظر بر کردارشان، صرفاً یک توصیه اخلاقی نبود بلکه اساساً به معنی این بود که مشروعیت عمل این دستگاه‌ها نه از خود آنها، نه از مشروعیت عقلی که خود تأمین کننده وجه مشروعیت خویش است، خودبنیاد است و خود نقاد است، بلکه از آسمانی که به مدد ایدئولوژی و ریسمان ولایت فقیه اکنون با زمین مرتبط شده، ناشی می‌شود. جالب است توجه کنیم حضور خداوند در همه جا و در سازمان‌های بوروکراتیک اساساً ایده‌ای فرعونی و مربوط به مصر باستان است (قبلاً مختصری به آن پرداختم و بعد به صورت مشروح‌تر به آن خواهم پرداخت که چرا کلام شیعی به ویژه برگرفته و متخذ از اندیشه‌های فرعونی مصر باستان است همانگونه که تا حدود بسیاری آموزه‌های دینی محمد نیز تحت تأثیر آن قرار دارد)

اما از آنجا که فرایند «پیچیدگی»، فرایند اجتناب‌ناپذیری است که توسعه عقل آن را تحمیل می‌کند، نظام حکمرانی موجود خود را در یک تنش کامل با فرایند طبیعی دگردیسی جامعه‌ای که بر آن حکم می‌راند باز می‌یابد. این تنش البته فشارهایی را روی دستگاه حکمرانی برای کاستن از وجه ایدئولوژیک آن وارد می‌کند و در مقابل نیز نیروهای بنیادگرا،‌ فشار بیشتری را بر جامعه و همچنین نظامات بوروکراتیک برای مهار فشاری که در جهت سکیولار شدن آن‌ها وجود دارد، تحمیل می‌کنند. فرم‌های جدید و البته گفتمان‌های جدید حکمرانی از بطن این فشارهای خوردکننده است که متولد می‌شوند. قبلاً سناریوهای محتمل برای صورت‌های آتی حکمرانی سیاسی در ایران را توضیح دادم. اما نکته مهمی که در اینجا به اختصار به آن اشاره می‌کنم و در یکی از نوشته‌های سالیان گذشته مشروح‌تر به آن پرداختم این است که نظام سیاسی اسلامی امکان بازاندیشی به خود را ندارد زیرا امکان بازاندیشی به خود که امکان «نقد» را نیز ممکن می‌سازد، تنها در صورتی ممکن است که «دیگری» نظام حکمرانی دارای اعتبار باشد که دیالکتیکی را موجب شود تا از خلال آن نظام سیاسی به خود به مثابه خود، آگاه گردد. قبلاً گفتم زمانی که ملت به عنوان «دیگری» نظام حکمرانی به محاق می‌رود، هم سیاست‌ورزی از طرف ملت اسطوره‌ای می‌شود و هم اندیشه حکمرانی سیاسی نزد حکمران، زیرا دیالکتیکی که اجازه خودآگاهی به هر دو سوی این رابطه را می‌دهد غایب است. برای فایق آمدن بر چنین وضع بغرنجی که در آن هم دولت ملغی شده و هم ملت به محاق رفته، گزینه‌های زیادی پیش رو نیست.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)