“یک مرد عرب است زیر شکنجه. او را شلاق می‌زنند و به در و دیوار می‌کوبند. از او اعتراف می‌خواهند.

نام عملیاتی را می‌خواهند. ساعت‌ها می‌گذرد، من وحشتم را برداشتم و گوشه توالت چنبره زده‌ام و فقط صورتم را با هر صدا چنگ می‌اندازم. صداها ساعت‌ها ادامه دارد.

شاید یک روز، شاید بیشتر، نمی‌دانم. زمان از دستم در رفته است. صدای شکنجه‌ها تمام می‌شود. صدای تق تق کفش‌های خانم عسگری می‌آید، تق قفل دستشویی را باز می‌کند.

می‌گوید: هه! فراموشم شد اینجا گذاشتمت. برویم اتاق فیلم‌برداری. تق تق کنان می‌بردم. تق‌ها کار خودشان را کردند.”

 

هوای تبعید و تهران سرد است، برف هواخوری را پوشانده و من در چهارمین سال، از گذراندن حبس و تبعید، صدای پای رهایی و آزادی را از تمامی ایران می‌شنوم. دیوارهای اوین نمی‌تواند جلوی رسیدن صدای «زن، زندگی، آزادی» از چهار گوشه‌ی ایران را بگیرد.

اما این‌ها چیزی از ترس و وحشت هر لحظه‌ام از شکنجه و اعدام و سرکوب را کم نمی‌کند. هربار با پخش نامستندی فرو می‌ریزم، گرچه نوید انقلاب را در خیابان در گوشمان زمزمه می‌کند. من در زندان دانشجوی رشته حقوق هستم و در میان این سردی و وحشتِ هر روزه، برای اخذ امتحان به مکانی به نام فرهنگی زندان اوین می‌روم. پیش‌تر این مکان جایی برای برگزاری آزمون‌ها بود. حال گویا تبدیل به ساختمان بازجویی شده است. لابد بسیار طبیعی است که وقتی مدارس به سربازخانه تبدیل شده‌اند و دانشگاه‌ها به محل هجوم اراذل حکومتی، بخش فرهنگی زندان هم به شکنجه‌گاه و محل بازجویی بدل شود.

در سرمایی که با پالتو و کلاهو شال‌گردن هم آدم به خود می‌لرزد و از آسمان برف می‌بارد در روز چهارشنبه به تاریخ ١۴٠١/١٠/٠٧ مقابل درب خروجی فرهنگی، پسر جوانی را با چشم‌بند و لباس نازک خاکستری (در حالی که به خود می‌لرزد)، روی صندلی بازجویی نشانده و از او بازجویی می‌کنند. پسر می‌گوید: به خدا کسی را نزده‌ام. از او اعتراف می‌خواهند. من فریاد میزنم اعتراف نکن، تورروخدا اعتراف نکن و مرگ بر شما ستمگران که به زودی تقاص پس می‌دهید. جلوی دهانم را مأمور زن می‌گیرد و به زور می‌بردم. می‌توان حدس زد که در این مدت، عموم احکام زندان و اعدام، از دل همین بازجویی‌ها در آمده است. از دل شکنجه‌گاه‌ها…

سالن امتحانات هم پُر است از پسر و دخترهای جوان و فریاد نعره‌ی شکنجه‌گر. من درباره عدم هتک‌حرمت به زندانی و نفی شکنجه امتحان می‌دهم و فریاد می‌زنم: شما تنها نیستید! سرنگونی ظالمان نزدیک است.

به هر طریق امروز تصمیم گرفتم ادامه‌ی روایت بازجو-خبرنگار را بنویسم. که پس از اعدام روح‌الله زم اعلام کرد «این تازه شروع ماجراست». و خطاب به علی دایی گفته است: «دوران بزن در رویی تمام شده است». بله تمام شده است و روایت می‌کنم…

شاید و تنها شاید ادای دَینی باشد به پسر جوانی که در سرما و برف با چشم‌بند بازجویی می‌شد و نمی‌خواست به نکرده‌اش اعتراف کند.

روایتی که در ادامه بیان می‌شود مربوط به آذرماه ١٣٩٧ و مربوط به تجربه‌ی من از چگونگی اخذ اعتراف اجباری است: تمام صداها مردانه، تفتیش بدنی توسط مردان، بازداشتگاه مردانه و من زنی جوان و ترس دائم از مرد و کابل و تعرض. حال، صدای پای کفش زنی می‌آید. تق تق تق! صدای کفش زنانه، یعنی یک امید کوچک در سیاهی. تق تق اجازه بده با این صدا بخوابم، تق تق با این صدا به حمام بروم، اجازه بدهید این تق تق دستم را بگیرد و به توالت ببرد. اجازه بدهید از تق تق نواربهداشتی بخواهم. آخر لباسم تماماً خونی شده. اجازه بدهید آقا، اجازه بدهید لطفاً، این تق تق به من تعرض نخواهد کرد. تق تق به نزدیکی صندلی بازجویی می‌آید، تق اول به پای صندلی و فریادی پر تنفر: کمونیست فاحشه اینجا نه خطه! بگو با کی خوابیده‌ای؟ و “تق” چیزی در من می‌شکند. تق تق هایش ساعت‌های متوالی ادامه می‌یابد، هر تقی می‌شکند، هر تقی پیغامی دارد. معلوم است او بازجوتر از بقیه است! به چند صفحه راضی نیست. حتی از کلمات اشکال می‌گیرد. او می‌خواهد دقیقاً به چیزی که از ذهنش گذشته اعتراف کنم. به داستان او…

مردها می‌آیند، می‌گویند چشم‌بندت را بردار، چشم‌بندم را بالا می‌زند و تق می‌کوبد روی میز. به هوا می‌پرم. از من می‌خواهد جلوی دوربین برایش حرف “تق‌تق” بزنم. می‌گویم نه! مردها آن خانم را خانم عسگری صدا می‌زنند. از خانم عسگری خواهش می‌کنم مرا به توالت ببرد. هر چند که از او بیشتر می‌ترسم، اما در ذهنم هنوز او زن است. دستم را می‌گیرد و با پژواک تق تق کفش او و خرت خرت دمپایی پلاستیکی من، به سمت توالت خانم‌ها می‌رویم. (پیشتر مختصات کامل دشتشویی خانم‌ها که در اتاق بازجویی است را در هورالعظیم شرح داده‌ام) او تق تق کنان و من خرت خرت کنان. توالت خانم‌ها در اتاق بازجویی است است. “تق” در را قفل می‌کند و صدای تق تق کفش محو می‌شود. چیزی تق به درب توالت کوبیده می‌شود. یک مرد عرب است زیر شکنجه. او را شلاق می‌زنند و به در و دیوار می‌کوبند. از او اعتراف می‌خواهند. نام عملیاتی را می‌خواهند. ساعت‌ها می‌گذرد، من وحشتم را برداشتم و گوشه توالت چنبره زده‌ام و فقط صورتم را با هر صدا چنگ می‌اندازم. صداها ساعت‌ها ادامه دارد. شاید یک روز، شاید بیشتر، نمی‌دانم. زمان از دستم در رفته است. صدای شکنجه‌ها تمام می‌شود. صدای تق تق کفش‌های خانم عسگری می‌آید، تق قفل دستشویی را باز می‌کند. می‌گوید: هه! فراموشم شد اینجا گذاشتمت. برویم اتاق فیلم‌برداری. تق تق کنان می‌بردم. تق‌ها کار خودشان را کردند.

پس از سه روز ممتد(بلکه بیشتر) بیداری، بازجویی و حبس در توالت، اراده و هوشیاری‌ام را انگار به کلی از دست داده باشم. متن آماده شده را از خانم عسگری می‌گیرم و نیمه هوشیار آن را قرائت می‌کنم با هر خط انگار “تق” یک شلاق به بدن و روحم می‌خورد و فقط به شیرین علم‌هولی فکر می‌کنم و شکنجه‌ها و مقاومت بی‌بدیلش که هیچ چیزش با من نیست…

از بازداشتگاه به سپیدار منتقل می‌شوم از سپیدار به بازداشتگاهی در برهوت و صحرا. از آنجا به اوین، از اوین به قرچک ورامین (در تاریخ ١٣٩٨/٠٣/١٣) شبی از صفحه تلویزیون بند ۵ زندان قرچ موقع پخش اعتراف اجباری شخص خانم عسگری را می‌بینم. تق او نامش آمنه سادات ذبیح‌پور احمدی است. در همان سال در پی شکایت من از خانم آمنه سادات ذبیح‌پور احمدی، به دلیل شرکت در تولید و پخش اعترافات اجباری پرونده‌ای علیه من باز شد که تاکنون به ۸ ماه حبس محکوم شده‌ام و برای اتهام دیگر از همین پرونده هنوز دادگاهی برگزار نشده است.

اینک تکرار اعترافات اجباری و پخش نامستندها ادامه دارد، اما صدایی که فضا را می‌شکند این بار نه در راهروی بازجویی بلکه از خیابان‌های مریوان، ایذه،رشت، مازندران، سیستان و بلوچستان و باقی شهرهای ایران به گوش می‌رسد. این صدا، صدای انقلاب است.

صدای واقعی «ژن، ژیان، ئازادی».

سپیده قلیان
زندان اوین آذرماه ۱۴۰۱

 

 

 

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)