به نام دادار نوآفرین
وز نو آدمی
این کلکِ(قلمِ) بینامونوا را هنوز فرصتی مانده است تا پیمان بگزارد و چنانکه وعده کرده بود بنویسد که چگونه نیرویی تازه از دل «جنبش زندگی» میتواند که بروید و راهی دیگرگونه از آن گزینهها که در جُستار پیشین گفتم پیشِ پای همگان بگشاید. بهرِ برآوردن چنین کاری، نیاز است که تیزبینانه در واقعیتِ این جنبش، رخنه کنیم تا چنان که هست بشِناسیمش. بگذارید از اینجا بیاغازم که چرا برخلاف بسیاران، این خیزش را جنبش دانستهام و یک بار هم، آن را «انقلاب این و آن» ننامیدهام؛ برخلاف همانهایی که بخشی از مسؤولیت سرخوردگیهای امروزین و فرداییِ آنهمه امید بر گردنشان است؛ همانانی که چنان از انقلاببودن گفتند و در خیال آن دمیدند که کمتر کنشگری، جایی برای ناکامی و باخت کنار گذاشت وَ بیشترشان با همهی بودنشان پا به میدانی گذاشتند که شهربَندان(محاصره) شد وَ اکنون مادران و پدرانی ماندهاند دربهدرِ دادگاهها و زندانها. میدانم که آن سوداییانِ انقلاب همچنان توییت میزنند و پست میگذارند و جهانیان را به تماشای مرگ میخوانند ولی آن که در بیکسی، تازیانهی خواری و سرخوردگی میخورَد نه آناناند. کاش از آن همسر و پدر داغدیده آموخته بودند که نمیتوان پدرام بر کرانهی اقیانوس آرام نشست و برای غلتیدگانِ در خون و کشیدگانِ در خاک فراخوان مرگ داد! کوتاهسخن: واژهها پشکل گوسفندان نیستند و ریگ بیابانهای بی مردم که هیچ اثری بر هیچ چیز نداشته باشند و نام «انقلاب» همان کند که نام «جنبش». میدانم که همگان در آرزوی یک دگرگونی میسوزند و گریزی از خون در چنین میدانی نیست ولی سخن بر سرِ سنجیده و مسؤولانه گفتن است که گفتارها، بسته به توان اثرشان، شیوههای کنش را سامان میدهند و راهبری میکنند. رها کنم.
این خیزش به یک علت و یک دلیل نتوانسته است که انقلاب باشد. علتش را جامعهشناسی به ما میگوید و میآموزاند. برای انجام هر انقلاب سیاسیای این هشت سازه بایا(واجب)ست: ناخشنودی مردمی، ایدئولوژی، رهبری، سازمان(بسیج همگانی)، بحران رواییِ فرمان(مشروعیت)، ناکارآمدی حکومت، شکاف میان نیروهای حاکم و ناتوانی حاکمیت در سرکوب. این هشت سازه شرطهایی هستند که نبودِ تنها یکی از آنها نیز انقلاب را نشدنی میکند؛ باری، واپسین عامل در این میان، نقشِ ویژهای دارد. چنانکه در ونزوئلا که در هر شاخصی از ما بدتر است مگر آمیزش(سکس) و بادهنوشی، همهی هفت عامل دیگر بودهاند و هستند ولی انقلابی رخ نداده است و نمیدهد؛ زیرا ارتش، یکپارچه از حکومت مادورو پشتیبانی کرده است و در سرکوب شورندگانِ بر آن کامیاب بوده است. دربارهی اینکه کدام یک از این شرطها در جنبش زندگی برآورده شدهاند و کدام نه، جُستار دیگری میتوان نوشت. در اینجا تنها به دو شرط از شرطهای برآوردهنشده میپردازم:
در و دیوار گواهی بدهند[۱] که حاکمیت جمهوری اسلامی توان سرکوبش را از دست نداده است. از روز نخست هم روشن بود که چنین نیست و تنها خامانِ ذوقزده در نای این خیال دمیدند که خیابانها از دست نیروهای نظامی بیرون رفته است؛ به این گواه که در شهرهایی، چند خودروی نازرهی پلیس را آتش زده بودند یا فرمانداری یکی دو شهر را فروگرفته بودند به این پندار که پادگانی را فراچنگ آوردهاند؛ در حالی که فرمانداری، ادارهای است مانند هر ادارهی دیگری که مشتی کاغذ و اسباب اداری در آن هست و نگهبانش سربازی تکوتنهاست. برخی دیگر خامتر از این بودند و آرمیدنِ(استراحتِ) نیروهای سرکوب در خیابانها را نشان فرسودگیشان میدیدند. آنچه آنان در میدان میدیدند، چنانکه در جُستار پیشین نوشته بودم، سردرگمیِ حاکمیت به علت اختلاف درونی در خودِ حاکمیت بر سر شیوهی برخورد بوده است که البته این شکاف چندان بیخ پیدا نکرد که آسیب چشمگیری به توان سرکوب حاکمیت بزند. چنین است که شرط «ناتوانی حاکمیت در سرکوب» برآورده نشده است. دومین شرطی که برنیامد «رهبری» بود. باور جزمیِ کنشگران و گفتارسازانِ جنبش زندگی(همانها که انقلابش مینامند) آن بوده است که این جنبش، بیسر است و برتریاش نیز در همین است ولی تا کنون نمونهای از یک جنبش بیسر که به انقلاب انجامیده باشد نشانمان ندادهاند. اگر مرادشان «انقلابهای مخملی» است، که بیشترِ رهبران آن انقلابها هنوز زندهاند و یکیشان، راهنمایی هم فرموده بودند. اگر اشارتشان به «بهار عربی» است، که تنها یکی از خیزشهای جهان عربزبان به انقلاب انجامید که آن نیز از بخت بد دوستان، رهبرانی داشت به گردنکلفتی راشد الغَنوشی؛ بگذریم که تونس هم این روزها در سراشیبِ لیبیاییشدن درافتاده است. اگر «جنبش والاستریت» را به انگشت نشانمان میدهند، که آن را شهردار نیویورک با استناد به مادّهای در ممنوعیت چادرزدن در پارکهای آن کعبهی سرمایه، بسیار نرم و شکلاتی سرکوب کرد. اگر سریلانکا را میگویند، که تنها چیزهایی که در آن کشور جابهجا شد رئیس جمهور و نخست وزیر بودند و ساختار سیاسی، دستنخورده برجا ماند. کوتاه کنم: چنانکه هاشم آغاجری نیز گفته است اگر دیگر، رهبریِ یکتنه هم شرط انقلاب نباشد بیگمان رهبری گروهی همچنان شرط آن است. در این جنبش نه از رهبری یکتنه خبری بود و نه از رهبری گروهی.
دلیل انقلابنبودن این جنبش در نگرشِ تنگ جامعهشناسی نمیگنجد. درد و سخن این نوشتار همین دلیل است و برای دریافتنش نیازمند آنیم که ژرفتر بنگریم: هر انقلابی در هر زمینهای که بوده باشد با «مردم[۲] نو» همراه بوده است. در فرایند انقلاب بزرگ فرانسه در ۱۷۸۹ مردمی پدید آمد که از کهنه بریده بود و مردمی را معنایی تازه میکرد: شناساوَرِ(سوژهی) خردمندِ خودبنیادِ خودبسندهی خودآیین. خِرد زمینی او برای رسیدن به خوشبختی فردی و جمعی گونهی مردم، بسنده دانسته شد؛ بدین سان بود که روشنگران انقلابی(حتی روسو) در این باور دمساز بودند که آینده، تنهاوتنها انجامِشِ(تحققِ) ناگزیر و روزافزون «آزادی و برابری و برادری» خواهد بود. مراد هگل نیز از غروب خورشیدِ روح جهانی در غرب همین بود و چنان دستگاه خودکاری از تاریخ ساخت که هیچ کم از «ماشین» نداشت. دینهای بزرگ نیز مردم نو همراه خود داشتهاند و به همین رو، انقلابی بودهاند: مردمی که عیسای ناصری برانگیخت در امپراتوری روم و نیز در چشم یهودیان، بیگانگانی خطرناک مینمودند که گویی از جهان مردگان برخاسته بودند؛ تنها به اندوهِ سیدارتمه(سیدارتا) بود که بودا به جهان هندو درآمد و تنها به بانگِ احمدِ مختار بود که بِلال حبشی، از زیر تازیانه به بام کعبه برآمد. در زمینهای دیگرسان، مردم نویی که انقلاب صنعتی به همراه داشته است بهسختی میتواند زیست مردم پیش از این انقلاب را به انگارش(تصور) درآورد؛ چه برسد که آن را درک کند. در زمینهای دورتر، حافظ که با «سینهای مالامالِ درد» و با فرزانگی دریافته بود که «آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی»، ازپسِ آگاهی دردناکش به اینکه گیتی(عالم خاکی) را نمیتوان نو کرد، دستبهکارِ نوکردن مردم شد: انقلابِ حافظ در ادب فارسی و اندیشهی ایرانی، بهدستدادنِ «رِند» همچون مردم نو بود. بگذارید واپسین نمونه را از جایی نزدیکتر بیاورم: انقلاب ۵۷ هم در پیِ مردمی نو برآمد: مردمی که نه شرقی(از بلوک شرق) بود و نه غربی(از بلوک غرب)؛ نه چندان «راست»(لیبرال) بود که برابری را قربانیِ آزادی کند و نه چندان «چپ»(مارکسیست-لنینیست) که آزادی را برخیِ برابری. از بارهی(جهتِ) دیگری نیز میخواست که از جفت این مردمان، که یکی مردم کهنهشدهی انقلاب فرانسه بود و دیگری مردم تازهکهنهشدهی انقلاب ۱۹۱۷روسیه، فراتر برود؛ چراکه هر دوی این مردم، مینو(جهان بَرین) را بدرود گفته بودند و تنها گیتی و مادّهاش را باور داشتند. مردم انقلاب ۵۷ میخواست بار دیگر خدا را به گیتی بازگردانَد تا «هر کاری مُجاز نباشد»[۳]؛ شاید به همین رو بود که میشل فوکو انقلاب ایران را «روح یک جهان بیروح» نامید. آن فیلسوف فرانسوی هم از غرب و شرق دلزده بود و در پی گریز از آن «قفس آهنین» بود که ماکس وبر به باریکاندیشی هرچهتمامتر نشانش داده بود.
با نیک و بدِ این مردمان که در فرایند انقلابهای نامبرده به گیتی آمدهاند کاری ندارم و تنها خواستم از زمینههای گوناگون نمونههایی بیاورم که نشان دهد انقلابی در هیچ زمینهای نبوده است مگر آنکه مردمی نو را همراه داشته یا خواهانش بوده باشد. این را هم نمیخواستم بگویم که در همهی انقلابهای سیاسی، مردم نوِ نویدداده توانستهاند قدرت را به دست بگیرند؛ چنانکه انقلاب فرانسه، بیدرنگ به آزادی و دموکراسی نینجامید و از روبِسپیر و بُناپارت تا جمهوری پنجم و کنونیاش راه درازی آمده است. در ایران ما هم مردم نوِ انقلاب ۵۷ هنوز نتوانسته است که قدرت را به دست بگیرد وَ بر روال همسنجی(مقایسه) و همانندکرد(تشبیه) میتوان گفت که ما تازه در هوای پایان ِجمهوری دوم دم میزنیم و شب درازست و قلندر است که میباید همچنان بیدار باشد. جنبش زندگی هم اگر میخواهد نیروی تازهای از خویش بسازد باید آن مردم نو را پس بگیرد و سپس از آن فراتر رود؛ نه اینکه به مردم پیش از انقلاب ۵۷ برگردد. درست از همینجاست که میگویم این جنبش سویهی(جهتِ) انقلابی ندارد و یک انقلاب نیست؛ زیرا انقلاب دربرابر واپسگرایی(ارتجاع) میایستد؛ درحالی که این جنبش خواهان بازگشت به مردم ازپیشبوده است. بههمینرو، خطر راستینِ واپسگرایی نه در بازگشت به سامان پادشاهی یا حتی رویگردانی از نهاد انتخابات بلکه در واپسرَوی به مردم کهنه است.
مردم دلخواهِ جنبش زندگی چنانکه از باریکنگری در پندار و گفتار و کردار کنشگران و گفتارسازانش برمیآید همان مردمی است که یا در دههی ۳۰ و ۴۰ خورشیدی در تهران و آبادان و شهرهایی ازین دست در سایهی همایونی زندگی میکردند و دلارشان هزارتومان و چراغ سینمایشان همیشه روشن و دَنگِ کابارهشان همیشه در گوش و میخانههاشان همواره پر از بانگِ نوشانوش بود[۴] یا مردمی که در غرب و هر آن کجا که مرغ غرب لانه و خایه کرده است زندگی میکند؛ همان مردمی که ایلان ماسک را پیامبر خدای رنگینکمان میداند(کیانِ پرپرشده را به یاد دارید که در ایذهی خوزستان میزیست ولی میخواست ایلان باشد). نَغز آنکه این مردمِ غربِ نونوارشده هم از دل جنبشی در فرنگ سربرآورد: جنبش مه ۱۹۶۸. مردمی را که گفتمانِ یکسره سلبیِ روشنفکران چپِ نو و همتایان پسامدرنشان به جنبش درآورد نه مردمی نو، که تنها سلب و نفیِ مردم پیش از خود بود: آنان خواهانِ مرگ مردم انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه بودند که خِرد ابزاریشان نتوانسته بود مژدههایشان را شدنی کند؛ نهتنها دو جنگ جهانی نشان دادند که از «برادری» نشانی نیست و «برابری» هم در در بهترین سرنوشتش، ابزار استالین شد برای نارفیقکُشی بلکه «آزادی» هم به باور کنشگران و گفتارسازان جنبش ۱۹۶۸ به انجام نرسیده بود. آنان دیوانسالاریِ(بوروکراسیِ) قانونمند دموکراسیهای غربی را «قفس آهنین» میدیدند یا چنانکه فوکو دیده بود: زندان و تیمارستان. آن جنبش چندان سلبی بود و نمیدانست چگونه مردمی و زیستنی میخواهد که در رفتار آشوبناک دانشجویان نمود یافت؛ چنان رفتاری که آدورنو، از پدران چپ نو را وادار کرد به پلیس(بازوی مسلح قفس آهنین) زنگ بزند تا دانشجویان پناهگرفته در خانهاش را بیرون کند. دانشجویان در آلمان چندین دانشگاه را فروگرفته و استادانشان را زندانی کرده بودند ولی مانده بودند که در دنبالهی کار چه کنند یا در خاستگاه جنبش، پاریس، خیابانها در دست دانشجویان و کارگران بود ولی سرانجام این شارل دوگُل بود که فرانسهاش را به دست و زبان پس گرفت. آنچه از جنبش مه ۱۹۶۸ ماند نه آزادی از قفس آهنین بود نه برابری در زندگی بلکه تنها انقلاب جنسی برآمده از آن بود که ماند و سوختِ بیکرانِ ماشین سرمایهداری شد. همینجا این نکته را نیز بیافزایم که چپ نو دیگر چیز تازهای بیرون از آن که در مه ۱۹۶۸ نشان داد در چنته ندارد و روشنفکرش تنها به کودکی مانَد که با کِکهی(مدفوع) خودش با چنان جدیتی ور میرود و بازی میکند که انگار فرآوردهای است سخت نَغز و نیکو. اینچنین است که شناختهترین دشمن سرمایهداری، مصرفکنندهترین خریدار کالاهای آن است: اگر صدای مخالفان سرمایهداری را نشنیده بگیریم و تنها به رفتار و کردار آنان بنگریم خواهیم دید که هیچ تفاوتی با شیفتگان سرمایه که ندارند هیچ، مصرفکنندهتر از مردم کوچه و بازارند؛ چراکه افزون بر کالاهای مادّی سرمایهداری غربی، کالاهای فرهنگی آن را هم شیفتهوار و با دهن و ذهن آبافتاده میاوبارند(میبلعند).
به دید من، جنبش زندگی همانندیِ بسیاری به جنبش ۱۹۶۸ دارد؛ هم در خواست و هم در رفتار. جنبش کنونی ما نیز چیزی افزون بر گذشته و اکنون ندارد؛ این جنبش هم، مانند هر جنبش غیرانقلابی دیگری، بهتنها، نفیِ «مردم موجود» است؛ مردم جمهوری اسلامی: آخوندها، بسیجیها، سپاهیها، اصلاحطلبان، اصولگرایان و … . گذشته از آنکه بهغلط، مردم جمهوری اسلامی را با مردم آرمانی انقلاب ۵۷ یکی میگیرند نمیدانند مردم دلخواه خودشان، تنها باژگونه و روی دیگر سکهی مردم جمهوری اسلامی است: جای آخوندها نخبههای سرمایهسالار، جای بسیجیها نیروهای رسانهای دریده و درنده، جای سپاهیهای شکمگندهی ریشو ارتشیان سیکسپکدار و بیریش، به جای اصلاحطلبان حزب دموکرات و به جای اصولگرایان حزب جمهوریخواه یا شاید هم سلطنتطلب. شعار اصلی این جنبش نیز بر همین گونه است: «زنِ» جنبش زندگی واژگونهی «زنِ» جمهوری اسلامی است. آمنهسادات ذبیحپور را که وارونه کنید میشود مسیح علینژاد. ازسوی دیگر انسیه خزعلی و کسانی مانند شادروان اعظم طالقانی را یککاسه میکنند و زن جمهوری اسلامی میبینند؛ انگارنهانگار دومی در سالهای پیاپی، پیگیرِ نَستوهِ حقوق سیاسی زنان بود و مخالف با تفسیر شورای نگهبان از «رَجُل سیاسی». این چنین است که «زن» فروکاسته میشود به یک زن ویژه که زنان دیگر را از خود میراند؛ این که فاطمه سپهری را میپذیرند هم به این دلیل است که او برخلاف طالقانی نسبت روشنی با انقلاب ۵۷ ندارد یا مانند پروانه سلحشوری اصلاحطلب رسمی نبوده است و دلیل دیگرش نیز آن است که او هیچ نقدی بر این جنبش وکنشگرانش ندارد و همانند آنهاست. «زندگی» و «آزادی» نیز بر همین روالاند: زندگی همانی است که جمهوری اسلامی سرکوبش کرده است و آزادی، تنها آزادی از زنجیر ایدئولوژی فقاهتی جمهوری اسلامی است. بههمینرو، این سه واژه، سه خواست را نمایندگی نمیکنند بلکه سه ناماند برای یک چیز: زیست معمول غربی؛ همانی که جمهوری اسلامی سرکوبش کرده است. پس جنبش زندگی تا اینجا نشان داده است که در فرجام و در خوشبینانهترین سرانجام، چیزی نخواهد بود مگر روگرفتِ(کپی) زیست معمول غربی وَ برای هیچ کس هم مهم نیست که زیست غربی فراهم نیامده است مگر با تاراج داروندار هر چه غیرغربی است. بر همین روال، برای هیچ کس اهمیتی ندارد که در همین زیست غربی زن همچنان جنس دوم است و زندگی تنها برای برخورداران زندگی است و آزادی تنها برای شهروند سربهراه آزادی است؛ تو گویی سامان ارزانتربودن کار زنان را بنگلادش برپا کرده است و اَبَرنابرابری یک درصد در برابر ۹۹ درصد را مراکش پدید آورده و جولیان آسانژ را با بیماری کشندهاش، عمان در زندان نگه داشته و ادوارد اسنودن را سازمان امنیت بولیوی آوارهی مسکو کرده است(بگذرم، که اینها مشتاند نمونهی خروار). پس جنبش زندگی، در بهترین حالت خود و نه همین امروز و فردا، تنها یک براندازی(همان انقلاب در معنای جامعهشناختی) تواند بود وَ نه انقلابی رهاییبخش، مگر آنکه در دریافت کنشگرانش انقلابی رخ دهد. در حقیقت، مردم نوی انقلابها زودتر از خود انقلاب زاده میشوند و آناناند که انقلاب را ممکن میکنند: ولتر یکی از اثرگذارترین روشنگران سدهی هژدهم بود که انقلاب فرانسه را به راه انداختند ولی هرگز رویداد انقلاب را ندید؛ شرایط اندیشگانی و ذهنیِ انقلابِ صنعتی در انگلستان را فرانسیس بیکن انگلیسی صد و اندی سال پیشترِ از آغازِ آن انقلاب فراهم آورده بود؛ نخستین تَرسا، خودِ عیسا بود و نخستین مسلمان، محمدِ امین و نخستین بودا، خودِ امیرزاده سیدارتا؛ حافظ نیز خودش را کلّی کرد تا رند را به جهان آورد و ایدئولوگ انقلاب ۵۷ نیز ۲۲ بهمن را ندید: شریعتی نیز یک سال و چند ماه پیش از رویداد انقلاب درگذشت.
باید روشن شده باشد که نگارنده چه میخواهد بگوید: جنبش زندگی، تنها هنگامی انقلاب به معنای راستین خواهد شد که مردم نوَش را در خودِ فرایند جنبش پدید بیاورد وگرنه حاکمیت هم که توان سرکوبش را از دست بدهد و براندازی نیز رخ دهد انقلابی رهاییبخش نخواهیم داشت. همچنین دیگر باید روشن شده باشد که چگونه آن بچهی نو[۵] بر شاخ درخت این جنبش جوانه خواهد زد: از راه دگرگونی در دریافت زنده و درونی کنشگران از کنش و شعار خودشان. مرادم بهدستدادن تفسیری تازه نیست و خواستهودانسته واژهی تفسیر را به کار نبردهام؛ زیرا تفسیر، زبانآوریِ دانشورانهای است که کسِ بیکنشی از زاویهی سومشخص برمیسازد وَ گرمیِ بازارش تنها در این است که برداشت دیگرگونهای از واقعیت ارائه کند که هیچ کس دیگر نکرده باشد. برای این کار هم چارهای نیست مگر دستکاری در واقعیت تا در قالب دلخواه تفسیرکننده بگنجد و به ذهن خریدارش خوش بیاید؛ بیشترِ هرزهدَراییهای[۶] روشنفکرانهی همروزگار ما از همین جا آب میخورد. بهترین نمونهاش نوشتههای ژیژک است؛ چنانکه هنوز عرقِ کرونا از رسیدن به اروپا خشک نشده بود که او از اخلاق پساکرونا همچون واقعیتی در دسترس سخن گفت. اگر خواننده، هوشیار نمیبود وهم برش میداشت که کرونا موهبتی است که طبیعت بخشیده است برای شکست اخلاق سرمایهداری(تازه او داشت پاسخ جورجو آگامبِن را میداد که زودتر از او دست به تفسیر برده بود!). دریافت زندهی اولشخص جمع(مای جنبش زندگی) باید دگرگون شود؛ یعنی خودِ کنشگران با نگریستن در خویش و آنچه میکنند به این دریافت برسند که بهجای واپسگرایی، بارِ برزمینماندهی پدران و مادران خود را بردارند و بچهی نوی خود را بزایند تا از این رهگذر، راه تازهای در زیست سیاسی گونهی مردم بگشایند. به سخن دیگر، این بچهی نو باید به پدربزرگ و مادربزرگ خود وفادار باشد و کار آنان را فراتر ببرد؛ نه آنکه به همان جایی برگردد که پیشینیان با خونِ خود از آن برگذشتهاند؛ انقلاب ۵۷ خواهان «آزادی» بود و اگر آزادی ما بازگشت به مردمِ پهلَوی دوم باشد واپسگرا خواهیم بود؛ چراکه پدران و مادران ما این آزادی را داشتند و از آن گذشتند تا آزادی سیاسی در معنی رهاییبخشش را به دست بیاورند. انقلاب ۵۷ خواهان «زندگی» بود ولی نه برای یک تن یا یک گروه یا یک طبقه و نه برای یک سبک زندگی وگرنه زندگی اینچنینی، هماکنون نیز در الهیهی تهران زنده است و در نمایش. انقلاب ۵۷ «زن» را آزاد از سرمایه و فقاهت میخواست؛ اگر ما از چنگ فقاهتش برهانیم و در چنگال سرمایه یلهاش کنیم که هنری نکردهایم و واپس رفتهایم.
اگر کسی از من بپرسد آیا نسخهای تجویزی برای رسیدن به چنین دریافتی هست یا نه؟ خواهم گفت نه: اگر این بچهی نو از درون تجربهی خود کنشگران جوانه نزند به هیچ راه دیگری نخواهد شکفت. کار روشنفکران هم باید این باشد که آینهای رویاروی این جنبش بگیرند تا خودمان را در آن دیدار کنیم و شاید در پرتوِ همین آگاهی به خودمان بیاییم و مردمی نو بشویم. این قلم، خود میداند که آینهی جیبی شکستهی بسیار کوچکی است که بهتنها، نویسانندهاش را میتواند بازتاب دهد باری، نگارنده از این درس بزرگ که از شریعتی آموخته است نمیتواند چشم بپوشد که «در نتوانستن هم بایستنی هست» و برای همین است که مینویسد. پس بگذارید برای جمعبندی ملموس جُستارش بنویسد که صحنهی آغازین آن مردم نو کجا تواند بود؟
هر کس که روحالله عجمیان را کشته است خودش را معرفی کند تا محمدمهدی کرمی و دیگران از مرگ بازرهند. اگر روایت جمهوری اسلامی راست است که سخنی نمیماند[۷] وگرنه کُشندهی عجمیان یا در میان ما دم میزند یا در میان نیروهای حاکمیت. اگر دومی باشد که چشم مردمی از دَدان(وحشیان) داشتن کار خامان است و اگر در میان ماست، اوست که باید با معرفی خودش دیگری بیگناهی را برهاند وَ بدینگونه نشان دهد که مردمی نو برخاسته است که دیگری را قربانی خود نمیکند و «زندگی» را برای همگان میخواهد. با چنین کنشی بر پاکی اعدامشدگان پیشین، گواه و شهید خواهد بود و کُشندگانِ بهناحق را به بیگفتوگوترین راه ممکن رسوا تواند کرد(همهی فعلهای اکنونِ(مضارع) این بند را گذشته(ماضی) کنید: زمانی که مینوشتمش هنوز محمدمهدی کرمی و سید محمد حسینی جان داشتند).
باز اگر فرصتی ماند …
احمد سلامیه
۱۷ دی ۱۴۰۱
- سعدی: گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست/ در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
- از این جا تا پایان نوشته، واژهی مردم را خواستهودانسته با فعل مفرد به کار میبرم تا معنای کهن این واژه در فارسی را که مفرد بوده است و به معنی انسان زنده کنم و پیوند ژرف آن با مردمی(انسانبودن) و نیز با معنای نوین آن که اسم جمع است و در معنی انبوه نامعینی از انسانها برجسته کنم: مردم اگر از مردمی تهی باشد چه خواهد بود؟ توده خواهد بود یا دستهای از افراد با منافع خصوصی که مردم را به نام خود مصادره کرده است.
- گفتهی پرآوازهی فرزانهی روس، داستایوسکی در برادران کارامازوف: اگر خدا نباشد همه چیز مُجاز است.
- گفتن ندارد که نگارنده هیچ مشکلی با این شادیها و بهروزیها ندارد و سخن بر سر فراتررفتن است و آن هم نه فراتررفتنی به معنی انکار و نفی این شادیها و شورها.
- لغتنامه دهخدا و فرهنگ معین: حادثهای که تازه بههم رسیده باشد؛ نتیجهی هر چیز؛ شاخهی تازه؛ شکوفهی نورُسته. در این نوشتار همهی این معناها را باهم خواستهام؛ افزون بر معنایی که نخست به ذهن میآورد: نوزاده.
- این واژه را به کار بردم تا هایدگر را به یاد آورَد تا از آن دُژَم آلمانی بپرسیم که آیا هرزهدرایی، میوهی گندیدهی «رواداشتن خشونت به متن» نیست که سرانجام مرز اندیشه و شعر را میزداید؛ چه برسد به شعر با کَژشعر؟!
- هشدار که سخن بر سر روا دانستن یا ندانستن پاداَفرَهِ(مجازاتِ) اعدام نیست: سخن بر سر کردار اخلاقی است نه امر حقوقی.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.