فضای هراسناکی بود، ترسانلرزان میرفتیم دانشگاه تهران، دانشکدهی علوم اجتماعی، کلاسهای آکادمی موازی را تشکیل میدادیم. کلاسهایی که بنا بود تدبیری باشد برای جلوگیری از محو تمامعیار امثال ما از تمامی سطوح جامعه. کلاسهایی که البته بعدتر با تهدید و مداخله و امنیتیکردن فضا به تعطیلی کشید. کلاسهایی که تردیدی نیست اگر بنا باشد مشخصاً تاریخ تاکتیکهای مقاومتیِ سالهای گذشتهی کشور را تألیف کنند – کاری که باید بشود – نمیتوان مجزا و مفصل به آن نپرداخت.
ایدهی ما این بود که شکلی سیال و گسترنده داشته باشیم، هرحا فضای حرکت بود، هر مجرایی یافتیم، از خلال آن عمل کنیم و ایدههای نو را اشاعه بدهیم. برای خود من ادبیات و نقدادبی چیزی جز مقاومت عریان علیه این فضا نبود و یادداشتهای متعددی گواه این برداشتست، ادبیات راهی برای مقاومت دربرابر فضای دهشتی بود که داشت با صدای هردمفزایندهی چکمهها جامعه را به کلی فتح میکرد. نفْسِ نوشتن نوعی به مبارزه طلبیدن آن سازوکار هراسآلودی بود که همهکس را از شکل میانداخت، هر صدایی را به درون قوطی حلبی تبعید میکرد، و روی چهرههای مخالف ضربدری سرخ میکشید. فضای بستن و تعطیلکردن و گرفتن و بردن بود، و در فضای بیروزنی از این نوع هر عملی باید به سمت گشایش روزنی باشد.
زلزله و کمک به زلزلهزدگان نیز تلاشی بود برای تبدیلکردن یک جامعهی ترسخوردهی بیشکل به شکلی نهادمند، برای پیکرهبندی یک تنِ پارهپارهی خردشده به زیر رژهی پوتینهای چرمی، برای مرهمنهادن بر زخمهای گشودهی هشتسال سرکوب و هزینههای امنیتی گزافی هم به بچههای درگیر با فعالیتهای آن در خود مناطق زلزلهزده تحمیل شد. خوب یا بد، سست یا محکم، پرت یا وسط خال، مسلط یا قافیهباخته، خوشخیال یا واقعبین، کل پروژه این بود و هرکس هم ادعایی جز این داشته باشد باید حساب خیانتپیشگی خودش را با تاریخی که خودش زیسته و وامدار آن است صاف کند.
همهچیزی در آن روزها، در نیمهی دوم آن پروژهی هشتسالهی سرکوب بیامان به زیر سایهی یالِ گستردهی این هراس رفته بود. درآمدن سایت شیزوکالت، درآمدن مجلهی دستور، پاگرفتن رادیوفنگ و رادیوخاموشی و نظایرشان، نوشتن در فیسبوک، برپایی مدرسهی شعر، گرد هم آمدن، در خانه، در خیابان، در پاتوقها، گریستن بر مزار سرد و ساکت نهال سحابی، بیصدا و خیره و خشمگین، سرصبح، خبر خودکشی مهدی ممویوند را شنیدن، و در بهت خبر خودکشی سمانه مرادیانی وارفتن، سعی و تلاش بیوقفه در ترمیم روابط، جمعخوانی و تشکیل حلقهی مطالعاتی، همهوهمه، ریز و درشت، به زیر آسمان شرربار آن ظلمات هشتساله معنا مییافت و تحقق پیدا میکرد.
رخدادتازه هم قصهاش از این دست بود. رخدادتازه را به دعوت حسام سلامت پیش از تشکیل کلاسها و انتخاب استاد و تعیین مفاد درسی و غیره رفتم. هدف روشن بود، و در ادامهی فضای پیشگفته: اشغال راهبردی مواضع و فضاهای اندک باقیمانده و تلاش برای ابداع فضاهایی تازه که در آن جامعهی مدنی و عوامل رادیکالتر و نواندیشتر آن بهتمامی بازی را نباخته بهنفع منطق سرکوب به حاشیه رانده نشوند. بنا بود دانش علوم انسانی – که آن روزها بهطرزی کافکایی دشمن نامیده شده بود – در این سنگر تازه و محقر حفظ شود و مأمنی باشد برای گسترشدادن و جاگیرساختن آن در روزگاری که ارادهای مهیب به حذف و زار و نزار ساختناش درگرفته بود.
رخدادتازه از قرار چنین جایی بود و دقیقاً چون چنین جایی بود بهطور سریالی روزنامههای افراطی راست، تریبونهای همان کسانی که آهنگ حذف کامل ما از کل بستر جامعه و تبدیل فضاهای اجتماعی به گلخانههای مریدپرور را داشتند، به “ح.س.” و “ع.ث.” (بنده و سلامت) بهعنوان عوامل ضدانقلاب که میخواستند پایگاههای از دست رفتهی اجتماعیشان را بازسازی کنند حملهور شدند. آن شب که عنوان اختصاری و وهمآلود “ع.ث.” را در روزنامهی رجانیوز دیدم، حال غریبی داشتم، آمیزهای از ترس و بیخیالی. بگذریم، رخدادتازه جایی بود که میشود بلافاصله برای زلزلهی آذربایجان در آن نشست برگزار کرد، بلافاصله میشد تصمیمات تاکتیکی گرفت و جامعه را – بخشی از جامعه را – خطاب قرار داد.
نشستهای آخرهفتهاش عموما رایگان بود و جمعیتی که تمول و تمکن نداشتند نیز در آن حضور مییافتند، و میشد دانشجوهای تازه از شهرستان به تهران آمدهی تنگدست را لابهلای حاضران تشخیص داد و در برخی کلاسها بچههای دستتنگ نیز بیشهریه حق حضور داشتند. رخدادتازه جایی بود که در آن مدرسهی شعر تشکیل میشد، که با هر پَست و بلندی، یگانه حرکت ریشهای و بیزدوبند در تمامی این سالهای شعر فارسی بوده و خواهد بود و بهتمامی باید از این جنبهی آن دفاع کرد. رخدادتازه نهادی شستهرفته نبود بل سنگر بود، مجالی برای اخذ تصمیمهای راهبردی، برای ابداع و عملیاتیکردن اقدامات تاکتیکی، و خلاصه مفری برای مقاومت و گشودن مسیرهای تازهی رهایی از درونِ انسدادهای تاریخی.
اما ورق با تاریخ برگشت و ورق همیشه با تاریخ برمیگردد. آن ضرورتهای شبهامنیتی، بهظاهر لااقل، موقتاً لااقل، از سر ناچاری لااقل، مشروط لااقل، به کناری رفت. و رخدادتازهای هویدا شد که شیباهتی به سطرهای بالا نداشت. بگذریم که هیچ اتفاقی دفعتی و آنی نمیافتد بلکه در یک فرآیند مشخص کارش رفتهرفته به نقطهای خاص کشیده میشود، هیچ فسادی یکشبکه روی نمیدهد و هیچ هبوطی بندِ لحظه نیست. رخدادتازه مدیریتی به هم زده بود آمرانه، از بالا، سلیقهای، و روابطی. یک روز مدرسهی شعر از مرگ شعر سنتمند فارسی در آن حرف میزد، دو صباح بعد شمس لنگرودی و شهاب مقربین در آن ادوار شعر و جریانهای و تاریخ شعر میگفتند، روزی مدرسهی شعر در آن به تمامی مراسم ریز و درشت رسمی و نیمهرسمی شعری ایران میتاخت، فردایش برای مجموعههایی که با هیچ متر و معیاری چالش و ابداعی در سرتاسرشان یافت نمیشد جلسات فرمایشی رونمایی میگذاشتند. کمکم “برند”ها از محتوای درسها مهمتر شدند.
پیش از این اسامی شناختهشده درآمدی بودند برای رؤیتپذیرکردن ایدههای نو، حالا، برعکس شده بود و دیگر مهم دستگذاشتن روی تعریف روشنفکر، یا نقش رهاییبخش حیات شهری، یا بازخوانی مارکس، یا فهم امکانهای مقاومت شهری، یا پرسش از سوژهی انقلابی نبود، بل این ایدهها ملاطی شده بودند برای هرچه جاگیرترشدن “برندهایی” نظیر خشایار دیهیمی، بابک احمدی، شمس لنگرودی، احسان شریعتی، سعید لیلاز، ناصر فکوهی، عباس مخبر، محمد ضیمران و فلان سینماگر و بهمان اقتصاددان و نظایرشان؛ بحث پولیکردن جلسات آخر هفته و دعوت از سینماگر و کارگردان و غیره که مشتری زیاد شود. دیگر هدف بازایابانه فروش محصولات دانشگونه در عرصهی علوم انسانی به اعضای طبقهی متوسط بود و نه گسترش دانش مسلح و رهاییبخش در میان سطوح دیگر و محرومتر اجتماعی، و هدف نه تیز و بُرندهساختن دانش، طوری که ع.ث.ها و ح.س.ها اسمشان در لیست سیاه قرار گیرد، طوری که احساس کنی در ارتفاعی مهیب روی بندی نازک راه میروی، طوری که راهی در دل بنبست به هزار مجاهدت ابداع شود، بل بستهبندی کالاییشدهی حاضر و آماده و مصرفپذیر و تنشزدودهی دانش بود.
رخدادتازه دیگر سنگر نبود، همان مؤسسه بود، نهادی بود که کالای آن دانش آن بود، و مشتری خودش را داشت. با این همه نمیشود گفت نبودن مؤسساتی از این دست، مثلاً رخدادتازه، مثلاً پرسش، مثلاً نشر چشمه، مثلاً خانهی شاعران جوان، مثلاً کارنامه، مثلاً خانهی سینما، و دیگر مراکز مصرفپذیرکردن و غیرانتقادیساختن دانش و ادبیات و هنر و سینما از بودنشان بهترست. خیر اینها نهایتاً حائلهایی در دل جامعهی مدنی بهشدت زخمخورده و ویران کشور هستند که میتوان به آن سر و شکلی بدهند، و سرپا نگهاش دارند، ولی نباید مطلقاً از این نهادها انتظاری بیش از این داشت، اینکه بخشهای پیشبینیپذیر، دستهبندیشده، با کارکردهای باشند مشخص و محدود و از پیش مقرر – یعنی، لااقل در مورد رخدادتازه، برخلاف گذشتهای که ذکرش رفت، “غیرسیاسی” و “غیرتاکتیکی”.
با گشودهترشدن نسبی فضا بهعینه دیدیم و میبینیم هنوز که روشنفکری چپ ایران به شدت در تب هذیانآلودی که سالها گرفتار بود سوخت و خاکستر شد، همهچیز آمد رو، ضرورت و هراس و اتحاد موقت به کناری رفت، چون فضای دهشت پس کشید و اوضاع قدری آفتابیتر شد، و معلوم شد که بدن پردُمل و چرکین روابط و مناسبات روشنفکری یادشدهی این سالها چقدر شکننده و پریشیده و مضمحل و عفونی بودهست، و به نظر میرسد – خوشبین به این فضا باشیم یا نه – اولکار ما در مقام روشنفکر – با هر معنایی که برای این واژه مراد کنیم – بازبینی انتقادی و بیرحمانه و صادقانه در کرده و نکردهی این سالهای خودمان است. امروز روز تغییردادن شکل مقاومت و راهگشاییهای تاکتیکیست. و قدماول مشخصست: “چه شد که به وضعیت مفتضح رسیدیم؟”
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.