“حال قصه…!!!”

قصه ام در میانه هیاهو و فغان، گم شده بود!

قصه ام رفته بود تا از رقص خدانور، عشق گیرد و از گیسوان آرام گرفته در شب مهسا، برای ماه بگرید و از خنده وشوق نیکا، برای کودکانش بگوید.

قصه ام، صدایی مهیب، پر شده از دود و غبار شد.

گرم شده از طپش قلبی عاشق و قرمزتر از گونه های

سرخ شده دخترکان نوجوان گشت و در میان سینه پر طپش پسرک تازه بالغ، نشست و

بی آنکه بداند؛ این  قصه عشق است یا…؟!

بیش از این لحظه نداشت!

بی آنکه کلامش را بیابد،

بر شوک زمان نشست!

قصه ام را در میان رقص و شادی مادری بر مزار پسرش و اشک دخترکی در میان  تل خاک به نام نشسته مادرشیافتم!

قصه ام می رفت… تا کجا؟!

تا به کی…؟!

تاکجا خواهد رفت و شنید؟ آنقدر رفت …تا به یک دسته گیسوان بریده شده سپید  پیرزنی در کنار گیسوان بریدهشده و رنگارنگ و زیبای زنان و دخترکان رسید.

آنقدر رفت…،تا خدانور شد!

به گمانم، خدانور،

نرد عشق بر گنبد مینا

می باخت و عاشق باشید را نغمه خوان بود!

نگاه قصه ام، اشک بود و بهت و حیرت! رقصی بود جانانه، چون سماعی!!

هرچه بود، مستانه بود!

عشق بود و بس!

قصه ام را در میان سرزمین عشاق دیدم !

اسم او عشق بود و هر زمانی بر بام و جانی می نشست و شوق حرکت، آواز می داد. قصه ام را در میان فریادیکی شدن و ما شدن دیدم.

قصه ام را در جاری شدن و رهایی از هر بند و زمانه ای یافتم.

قصه ام، قصه ها داشت و

چه بسیار نام ها یافت! قصه ام دیگر ، از زمان های دور نبود! او‌، حال بود  و این لحظه !

حال قصه ، گرم بود! شور بود! اندیشه بود و جانی شیرین شده از  کلام!

ترس بود و امید!

زخم بود و مرهم جان!اشک بود و تنهایی!

خشم بود و خیانت!

جور بود و یک سراشیب تند از بلاهت!

عشق بود و شعله ای افروخته از کان شرافت!!

 

دل نوشته: مانا نثاری

۱۴۰۱/۰۸/۰۵

شنبه

ساعت: ۲۴:۰۱ بامداد

By:Mana Nesari

۲۶.۱۱.۲۰۲۲

۲۴:۰۱

Saturday 

هلند

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)