آه خدای من! میبینم که میسوزد؛ خشتها و استخوانهای اجداد خونخوارش، ستونها و سجادههای خونآلودش. میبینم در هم میشکند و فرو میریزد.
این خانه را از سالهای بسیار دور میشناسم. آنوقتها موزه نبود، یک خانهی اربابی درندشت بود که همسایهگان دل خوشی از آن نداشتند. در و پیکر نداشت و ما بچهها که هنوز نمیدانستیم ارباب خانه که بوده و چه کرده، عصرها در دالانهای تودرتویش بازی میکردیم. تنمان را به حوض آب میسپردیم، از درختهای توت بالا میرفتیم و در اسطبلاش یواشکی میشاشیدیم. برای عکسهای زشت و کریه با یک من ریش و پشم روی دیوار، شکلک در میآوردیم. بیت خمینی نزدیک به ده حیاط تودرتو داشت، با اندرونی بسیار وسیع – آیا پچپچ زنها را میشنوید؟ حالا در آتش قهقهه میزنند.- چندین حیاط مخفی هم بود که درشان را مهر و موم کرده بودند و ما بچهها از سر کنجکاوی از شکاف درها سرک میکشیدیم. آیا فریاد آنهمه زندانی را در خشتها میشنیدیم؟ آیا میشنیدیم زاری مادران اعدامیها را؟ آیا خون نشت میکرد از شکاف حوض و تنمان سرخ میشد؟
سالها گذشت، شهرداری خانههای همجوار بیت خمینی را روکش کاهگل کشید، تعدادی از خانههای مجاور را خرید، از نو ساخت و به بیت خمینی اضافه کرد. کمکم برای درهایش پاسبان گذاشتند و موزهی خمینی شد. انواع و اقسام معرکهگیری به مناسبتهای مختلف برگزار میشد. البته کسی برای این برنامهها تره هم خرد نمیکرد. نفرتی قدیمی از ملک اربابی در دل مردمان ریشه داشت، همان نفرت که حالا بیت خمینی را به آتش کشیده است. نمیتوانم بگویم تا چه اندازه از دیدن این آتش شادمانم. حالا آتش را خاموش میکنند، فردا دیوارها را از نو میسازند، اما بیفایده است. خمینی و خاندانش یکبار برای همیشه سوختند و خاکستر شدند.
وقتی کودک بودم به دیوار خیلی از خانهها تصویر خمینی آویخته بود. به یاد دارم کسانی در مقابل تصویر غضبناکاش تعظیم میکردند. به مرور زمان بر مردمان شهر روشن شد که خمینی یک فرد اهل خمین نیست که به دلیل همشهری بودنش به او افتخار کنیم و او را بستاییم. خمینی نان را از سفرهها گرفت، خمینی چهره شهر را زمخت و پیر کرد، خمینی رود شهر را خشکاند، خمینی زنها را ظهر تابستان در پسکوچهها دستمالی کرد، خمینی بچهها را در کورههای آجرپزی به کار واداشت، خمینی زندان شهر را از جمعیت معتاد و سرخورده انباشت، خمینی جوانان شهر را از کار بیکار کرد، خمینی کشاورزان روستاها را به خاک سیاه نشاند، خمینی ذرهذره استخوانهای مردم منطقه را سوخت و حالا او و خاندانش تا آخرین استخوان میسوزند. زندهباد شما مردمان شهر غمگین و دلمردهام! زنده باد جوانان عریان در پارکها در ملال بعدظهری ابری! زنده باد دختران ترس و اضطراب از دیدن معشوق پشت حیاط امامزاده! زنده باد مادران آفتاب، دلخوش به فردایی برابر! زنده باد باغهای انگور که صبح بعد از آزادی، ایران را سرمست خواهید کرد.
زندهباد آتش در خشتهای خانهی جلاد!
جمعه, 27ام آبان, 1401
اضافه شده توسط . نویسنده مطلب: نیلوفر فولادیمطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.