یکی از بزرگترین متفکران یونانی که از شاگردان افلاطون بود همانا معلم اول ارسطوست؛ بیگمان وی را باید یکی از بزرگترین فلاسفه ای که عالم به خود دیده است دانست. برعکس افلاطون که اکثر نوشته هایی که از او به جای مانده است آثاری است که برای همه ی مردم نوشته است، آثاری که از ارسطو باقی مانده از رئوس درسگفتارهایی است که برای شاگردان و نوشته های تخصصی وی است. به همین دلیل میتوان تصور کرد که تحقیق درمورد موضوعی مشخص را در اندیشه های وی آسان کند، اما حقیقت این چنین نیست! ارسطو در سماع طبیعی، درباره نفس و متافیزیک مباحثی را در مورد نفس و روح بیان میکند که بعضاً ضد و نقیض هستند، علت وجود این تناقض هم برمیگردد به روحیه وی که همیشه سعی میکرد که جانب اعتدال را داشته باشد و به همین دلیل پس از آنکه نظر پیشینیان خود را بیان میکند، موضع خودش را مبنی بر رد یا تصدیق به طور قاطع بیان نمیکند، در جایی نقد میکند و در جای دیگر از آن تحصین میکند. همچنین به قول تئودور گمپرتس این فیلسوف ایستاگرایی را میتوان به دو شخص که یکی طبیب است و پژوهشگر طبیعت و علاقه به جزئیات و تحلیل دارد که از پدر و اجدادش که طبیب بوده است به ارث برده دانست و شخص دومی که متفکری افلاطونی، فیلسوف و به همین جهت به مفاهیم کلی میپردازد تقسیم کرد.

ارسطو در  کتاب درباره نفس سخنش را با طرح سوالاتی و کلیاتی که درباره ی نفس وجود دارد آغاز میکند و همینطور نظریه هایی که از پیشینیانش به جای مانده است را بازگو میکند. اولین چیزی که از آرای ارسطو میتوانیم مطرح کنیم همانا آن است که وی معتقد بوده است که نفس با بدن در ارتباط مستقیم است، چرا که حالاتی نظیر خشم و عصبیت و ترس و جرات و نظایر اینها تاثیر مستقیمی بر روی بدن دارد و از سوی دیگر در هنگام بیماری نیز نفس آدمی پژمرده میشود. البته در حین همین سخن عمل خاص نفس را همانا اندیشیدن میداند با این توضیح اضافه که تخیل که نوعی از اندیشه است بدون بدن میسر نیست، چرا که ماده ی تخیل یا تصور همانا احساس است و احساس مستلزم بدن است.  سنت توماس در تفسیر این سخن ارسطو مینویسد: “هیجانات بر حسب افراد مختلف اختلاف می یابد، گاهی به ظهور میرسد و گاهی ظاهر نمیشود؛ این اختلاف ناشی از ماهیت حالت انفعالی نمیتواند بود، زیرا که آن در همه ی افراد یکی است، بلکه ناشی از اختلاف مزاج و ساختمان بدنی است؛ پس این هیجان همیشه با مقارنات بدنی همراه است و لو بحسب ظاهر چنین نباشد.”۱ حال که معلوم شد نفس با بدن در ارتباط است ارسطو بر این نظریه قائل است که هر نفس تنها میتواند بدن خاص خود را داشته باشد- که این رای بر خلاف رای پیشینیانش چون فیثاغوریان بود- استدلالی که وی میکند این است که نسبت نفس به بدن به مانند نسبت صورت به ماده است و هر صورتی آزمند ماده ی خاص خود است و از همین روی نفس نیازمند بدن مشخصی است، بنا به همین نظر ارسطو میتوان نتیجه گرفت که تناسخ از نظر وی باطل و محال بوده است و چون نفس از نظر وی صورت بدن است و صورت که غایت هر چیزی محسوب میشود میتوان این نتیجه را نیز حاصل کرد که از نظر وی نفس مقدم بر بدن است. ۲ پس روشن است که نفس و جسم دو وجود جدا از هم نیستند بلکه باید انها را وجودی واحد دانست، ‌چرا که صورت بالفعل شی است و ماده بالقوه ی همان شی. پس واضح است که میتوان این تفسیر را از نظر ارسطو داشت که اگر موجود زنده بمیرد نفس او نیز از میان میرود، یعنی ماده ی این موجود کیفیتی را که مولد ترکیب آلی مخصوصی متناسب با غایت او بود و حیات را در او پدیدار میساخت از دست می دهد، و همچنین با مرگ موجود زنده و زوال ترکیب بدنی نفس این موجود، یعنی قدرت عامله و صورت نوعیه او، نیز دیگر وجود ندارد. نفس و بدن هر دو با هم به وجود میاید و هر دو با هم از میان میرود.۳
اما با تمامی این اوصاف ارسطو تعریف مشهوری درباره ی نفس دارد؛ وی میگوید:” نفس کمال اول است برای جسم طبیعی آلی که دارای حیات بالقوه است”.۴ در ابتدا باید توضیح داد که جسم طبیعی حاصل تقسیم بندی است که ارسطو برای جسم قائل است وی از دو جسم دیگر یعنی جسم صناعی و جسم تعلیمی نیز یاد میکند.۵ منظور از آلی بودن جسم آن است که جسمی مرکب از آلات که هر یک را منصبی جدا باشد است که به عقیده ی ارسطو این جسم قابلیت رشد و نمو را دارد ولی هنوز به ظهور نرسیده است در واقع استعداد ظهورش را ندارد از همین روی است که ارسطو میگوید که این جسم حیاب بالقوه دارد.۶ منظور از حیات همچنان که خود ارسطو توضیح میدهد این است که جسمی قابلیت رشد و نمو و در نهایت فساد را داشته باشد.۷ منظور از کمال هم آن است که این جسمی که حیات بالقوه دارد را بدانجا رساند که به حیات بالفعل برسد. وی  در ادامه تعریفی دیگر را ارائه میدهد که تکمیل دهنده یا به عبارتی دیگر در ادامه ی تعریف اولش است “نفس جوهری است به معنی صورت، یعنی، ماهیت جسمی است که دارای کیفیت معینی است. مثلاً فرض کنیم، که آلتی مثل تبر، جسمی طبیعی باشد: ماهیت تبر جوهر آن و نفس آن خواهد بود، زیرا که اگر جوهر جدا از تبر بود، دیگر تبری جز به اشتراک اسمی وجود نداشت … نفس ماهیت و صورت برای جسمی از این قبیل نیست، بلکه برای جسم طبیعی است که دارای کیفیت معینی است، یعنی اصل حرکت و سکون خود را در خویشتن دارد.”۸ به عبارت دیگر نسبت نفس به بدن مانند نسبت بُرندگی به تبر، یا بینایی به چشم و نظایر آن است. همانطور که در تعریف متأخر آمده است ارسطو نفس را جوهر میخواند، اما از آنجا که معانی متعددی برای جوهر وجود دارد که  باید دانست روایت ارسطو در اینجا به کدام جوهر است، جوهر در معنی اول ماده است یعنی چیزی است که بنفسه شی معینی نیست در معنی دیگر صورت است که ماده را فعلیت میبخشد و شی معین میگرداند و در معنی آخر همین شی معین است که از ترکیب ماده و صورت پدید میاید که به روایت ارسطو (جوهر اول) نام دارد. ارسطو مینویسد : “نفس بالضروره جوهر است، بدین معنی که صورت برای جسم طبیعی عالی است که دارای حیات بالقوه است”۹ و یا در جای دیگر مینویسد: “نفس جوهری است به معنی صورت، یعنی ماهیت جسمی است که دارای کیفیت معینی است.”۱۰ پس از اینجا میشود نتیجه گرفت که از نظر ارسطو نفس مطابق با تعریف دوم ما از جوهر است یعنی صورت است که به ماده فعلیت میبخشد. به نکته ی دیگری که باید اشاره کرد این است که با تمام این تفاسیر به نظر ارسطو نفس مجرد از بدن است و تجردش بدین معنی است که به مانند صفتی برای یک چیز است و واضحاً آن صفت جدا از آن هست ولی اگر تجرد را بدین معنا بگیریم که نفس وجودی مستقل و متعین است این نمیتواند مورد پذیرش ارسطو باشد چراکه در عین حال که تجرد دارد و غیر از ماده است، جدا از ماده هم نمیتواند باشد. به مانند رنگ ها، بدین معنی که فرضاً آبی وجود ندارد مگر اینکه چیزی آبی باشد ما حکم به آبی بودن آن بدهیم، و در عین حال آبی آن چیز نیست (مثال: آسمان آبی هست ولی آبی آسمان نیست) 
یکی دیگر از بحثهای مهمی که درباره ی نفس ارسطو قابل طرح است همانا بحثی است که میشود از آن به عنوان وحدت نفس سخن گفت که ما این بحث را به خاطر اینکه از بحث اصلی خود به کلی دور میشویم بدین علت که این مبحث شاخه های زیادی را در زیر مجموعه ی خود دارد و به نظر ما خودش آزمند کتابی مستقل است در میگذریم ولی به اجمال به نکاتی از آن اشاراتی میکنیم که خواننده دچار ابهام نشود. ارسطو نفس را به سه دسته ی نباتی (نفس تغذیه کننده یا غاذیه و یا قوه رشد) و حیوانی (نفس حساسه) و انسانی (نفس عاقله) تقسیم میکند.۱۱ او معتقد است که هر یک از موجودات هستی دارای یک یا چند یا همه ی این قوا هستند. بنابراین نفس چیزی نیست جز صورت نوعیه هر یک از انواع که به واسطه آن از نوع مافوق یا مادون متمایز میشود که در اینجا از نفس به معنای کلی یاد شده است و دیگر شخصی نیست. البته باید توجه داشت که از نظر ارسطو نفس دارای اجزا نیست بلکه دارای قوایی است که هر کدام توانایی های خاص خود را دارد و هر یک از موجودات هستی یک نفس دارند ولی آن نفس قوای مختلفه و در نتیجه توانایی های خاص خود را دارد. فرضاً گیاه تنها دارای قوه ی غاذیه است و حیوان هم قوه ی غاذیه را دارد و هم حساسه را و انسان علاوه بر آن دو قوه ی عاقله را نیز دارد. یعنی نوع مافوق دارای قوای مادون خود هم هست سپس ارسطو به زیر شاخه های آنها میپردازد  که فرضاً موجودی که دارای قوه ی حساسه باشد حتماً قوه ی شوقیه را نیز دارد و شهوت و جرات و اراده زیر مجموعه های شوقیه است و یا موجودی که دارای قوه ی عاقله است حتماً دارای قوه ی مخیله نیز میباشد. در نتیجه ارسطو با آن تقسیم بندی که استادش افلاطون در خصوص نفس کرده بود و برای آن قوای سه گانه ای مشخص کرده بود که هر یک از آنها جای خاصی در بدن هم داشتند به کلی بیگانه است. همچنین در خصوص این موضوع به تفسیر توضیح میدهد که ما از آن در میگذریم، البته شایان ذکر است که بخش اعظم کتاب درباره ی نفس در خصوص همین موضوع میباشد چرا که از نظر ارسطو نفس انسانی که قوه ی عاقله را داراست خصوصیاتی دارد و در آنجا به تشریح در خصوص عقل سخن میگوید. در انتها میتوان این نتیجه را گرفت که از نظر ارسطو بقای روح بدون وجود بدن میسر نیست و نفس نیز پس از آنکه بدن از حرکت می ایستد و مرگ بر او مستولی میشود او نیز نابود میشود. در جای دیگر او میگوید مبداء عقل، که پیش از تولد هر انسانی در تن او جای میگیرد، پس از فنای تن به همان جایی برمیگردد که از آنجا آمده است یعنی به مکان آسمانی که جایگاه اثیر است: اثیر از هر گونه خصوصیت مادی عاری است و با این همه فضای آسمان را پر کرده و در آن متحرک است. در اینجا خواننده احساس میکند که ارسطو دچار نوعی از تناقض گویی شده است از سویی فیلسوف ایستاگرایی میگوید نفس شیء جسمانی نیست ولی پیوسته با جسم آلی و جدایی ناپذیر از آن است و از سوی دیگر میگوید که نفس پیش از پدیدارشدن جسم و جسد در آسمانها در عالم اثیری بوده است و وجه مشترک آدمیان با خدایان است که ما را به یاد آیه  “وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی” میاندازد و پس از مرگ هم به همانجا صعود میکند که پیش از تعلق به جسم در آنجا بود.۱۲

ماخذ

۱-   درباره ی نفس صفحه ی ۱۰ ؛پاورقی مترجم دکتر داوودی

۲-  درباره ی نفس ۴۰۷ ب ۲۲- ۲۶ ؛ متفکران یونانی ، گمپرتس کتاب دوم ۱۴۵۱

۳-  عقل در حکمت مشا، علیمراد داوودی صفحه ی ۳۲

۴-   درباره ی نفس ۴۱۲ الف ۲۷ و ۴۱۲ ب ۵

۵-  مابعد الطبیعه ، زتا ۱۰۲۸ ب ۸

۶-  درباره ی نفس ۴۱۲ الف ۲۸ تا ۴۱۲ ب ۱.

۷-  درباره ی نفس ۴۱۲ الف ۱۴

۸-  درباره ی نفس ۴۱۲ ب ۱۱

۹-  درباره ی نفس ۴۱۲ الف ۱۴-۱۵

۱۰-  درباره ی نفس، ۴۱۲ الف ۲۰

۱۱- درباره ی نفس ۴۱۲ ب

۱۲- درباره تکون حیوانات، کتاب سوم، فصل سوم ۷۳۶ ب؛ تئودور گمپرتس، متفکران یونانی، جلد سوم، صفحه ۱۴۲۶

منابع

۱-   درباره ی نفس ارسطو ترجمه ی دکتر علیمراد داوودی

۲-  عقل در حکمت مشا از ارسطو تا ابن سینا تالیف دکتر علیمراد داوودی

۳- تاریخ فلسفه ی امیل بریه جلد اول ترجمه ی دکتر علیمراد داوودی

۴-  تاریخ فلسفه ی کاپلستون جلد یکم ترجمه ی سید جلال الدین مجتبوی

۵-  متفکران یونانی تئودور گمپرتس ترجمه ی حسن لطفی

۶-   سماع طبیعی ارسطو ترجمه حسن لطفی

۷- متافیزیک، ترجمه دکتر شرف الدین خراسانی شرف

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)