ساعتی

دقیقه‌ای

چشم می‌بندم

چون جهانِ خفته

که چشم ببندم بر تو کومار؟

نه!

خواب حرام است.

می‌خواهم شب و روز را قاطی نکنم با هم

مسلم و اسلام را قاطی نکنم با هم

غرب و شرق را قاطی نکنم با هم

اتحادیه اروپا و جمهوری مرگ را قاطی نکنم با هم

آمریکا و طالبان را قاطی نکنم با هم

اما انگشت‌های تیز خشم در جمجمه‌ام می‌پیچند

استخوان‌هایم را هم می‌زنند.

قی می‌کنم، نمی‌نویسم

زوزه می‌کشم، نمی‌نویسم

کومار

آی خِرخِر خون در گلو در آخرین لحظه

می‌خواستی چیزی بگویی؟

می‌روم در کمپ بین تن‌ها می‌گردم

در دِه کوچک اعیانی دورتر از کمپ

در قطارها

چهره‌ها سرد و سفید

بی‌اعتنا به جنون‌ام می‌گذرند

در سرم

کرمان، بلوچستان، اصفهان، ایلام، اکباتان، مشهد نعره می‌کشند؛

آی آی آی

نمی‌شنوید؟

نمی‌شنوند.

جهان از خون خاورمیانه مست

لی‌لی‌کنان از کازینو برمی‌گردد

جرینگ‌جرینگ سکه‌ها در جیب‌اش.

آی کومار

مردمک‌های تو چه می‌خواندند در چشم‌خانه که من نشنیدم؟

می‌خواهم همه چیز را با همه چیز قاطی نکنم

و هر بار زبان‌ام می‌گیرد

م

من

من دارم می‌سوزم

کومار

چه زیر لب زمزمه می‌کردی وقت افتادن؟

زبان‌ات گرفت که می‌خواندی «آزادی»؟

در کمپ مردی بلند و شادان

برایم توضیح می‌دهد این‌جا آزادترین کشور جهان است

تو را چه‌گونه برایش توضیح بدهم کومار؟

به انگشتان پدرت قسم

به آن باران که بر موی سفیدش بارید بر مزار

خون‌ات رج می‌زند ایران را

می‌گذرد از ارومیه، از وان، از یونان

شناور بر اجساد آواره در مدیترانه

رد می‌شود از بندر روچلا

رد می‌شود از سفارت‌خانه‌ها

می‌درد خاک یخ‌بسته‌ی اروپا را

می‌رسد به من

و من تا آن‌دم

تا آن سپیده‌ی سرخ

نخواهم خفت.

یک نوامبر دو هزار و بیست و دو

کمپ درانتن

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)